نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۳/٩
قبل از بررسى پست مدرنیسم لازم است
مختصرى درباره مدرنیسم به مثابه یک واقعیت تاریخى - فرهنگى و نیز خصوصیات
آن اشاره کنیم، سپس وارد مبحث پست مدرنیسم و مناظره بین مدرنیسم و فرا
مدرنیسم بشویم. کلمه مدرن از ریشه لاتین modernus گرفته شده است و مدرنیته
بعد از عصر روشنگرى Enlightenment در اروپا گسترش یافت. در همین دوران بود
که انسان غربى به عقل خود بیشتر اعتماد پیدا کرد; البته باید توجه داشت که
این اعتماد بیشتر متوجه نوعى عقلانیت صورتگرا Formalist rationality بود.
شاید بتوان ویژگیهاى اصلى ایدئولوژیهاى مدرن را که همان ویژگیهاى روشنگرى
است، به طور اجمال به شرح زیر برشمرد:
1- اعتماد به توانایى عقل انسان و علم براى معالجه بیماریهاى اجتماعى;
2- تاکید بد مفاهیمى از قبیل پیشرفت , Progress طبیعت nature و تجربههاى مستقیم Direct experience
3- مخالفت آشکار با مذهب;
4- تجلیل طبیعت و پرستش خداى طبیعى;
5- در قلمرو سیاست، دفاع از حقوق طبیعى انسانها; بوسیله حکومت قانون و سیستم جلوگیرى از سوء استفاده از قدرت
6- اومانیسم و تبیین جامعه و طبیعتبه شکل انسانى یا انسان انسان انگارى طبیعت Antropomorphism
7- تکیه عمده بر روششناسى تجربى و حسى در مقابل روششناسى قیاسى و فلسفى
8- پوزیتیویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم
علاوه بر شاخصها و ویژگیهاى فوق الذکر مدرنیسم به عنوان یک رویکرد تاریخى داراى ویژگیهاى مختلفى در زمینه فلسفه، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، جامعهشناسى و... مىباشد; براى مثال یکى از ویژگیهاى مدرنیسم در زمینه اقتصاد فوردگرایى ordism N در جامعهشناسى، گذار از سنتبه تجدد و ایجاد جامعه صنعتى، در فرهنگ، نوعى نخبه گرایى elitism در فلسفه، نوعى ماتریالیسم materialism یا مادى گرایى و طبیعت گرایى naturalism و دنیا گرایى Secularism و در علم نوعى رویکرد مکانیکى mechanistic نسبتبه علم مىباشد.
حال به بررسى اجمالى مهمترین ویژگیها و پایههاى اساسى مدرنیسم یعنى اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتویسم و راسیونالیسم مىپردازیم که بیشترین نقش را در تکوین و تکامل ایدئولوژى مدرنیسم داشتهاند.
1- اومانیسم و ارتباط آن با مدرنیسم Humanism
مدرنیسم به لحاظ تاریخى محصول رنسانس است و اومانیسم یا انسان محورى نیز با رنسانس آغاز مىشود و اومانیسم اندیشه انسان محورى را مستقل از خدا و وحى الهى مطرح مىکند و مىتوان اومانیسم را به عنوان جوهر، روح و تاطن رویکرد مدرنیستى تلقى نمود. رنه گنون در خصوص جوهر خود بنیادانه اومانیسم مىنویسد:
«اومانیسم نخستین صورت امرى بود که به شکل نفى روح دینى در عصر جدید در آمده بود، و چون مىخواستند همه چیز را به میزان بشرى محدود سازنده بشرى که خود غایت و نهایتخود قلمداد شده بود، سرانجام مرحله به مرحله به پستترین درجات وجود بشرى سقوط کرد»
2- سکولاریسم به عنوان ویژگى و پیامد اصلى مدرنیسم
در قلمرو مدرنیسم، دین، مرکزیتخود را نسبتبه زندگى اجتماعى و سیاسى از دست مىدهد و بصورت مجموعهاى از دستورات و تعالیمى اخلاقى و شخصى در مىآید. نگرش مدرنیستى به دین نگرشى صرفا پراگماتیستى و بهره جویانه است و باید یکى از ویژگیهاى مدرنیسم و تفکر لیبرالیستى را، اعتقاد به سکولاریزه کردن حیات اجتماعى و سیاسى دانست; یعنى این اعتقاد که دین یا نباید وجود داشته باشد یا اگر وجود دارد باید به امرى شخصى و فردى تبدیل شود و در محدوده عبادات و احکام فردى باقى بماند، و دین نباید مرکز ثقل حیات سیاسى و اجتماعى باشد بلکه باید در جهت مشهورات و باورهاى اومانیستى قرار داشته باشد. شاید بتوان به طور خلاصه شاخصهاى سکولاریسم را اینطور بیان کرد:
1- دنیایى دیدن و این جهانى کردن حیات بشرى;
2- افول و کاهش نقش متافیزیک و مابعدالطبیعه;
3- نگرش مادى نسبتبه اخلاق;
4- هدایت عقل;
از مکاتبى که در پیدایش و تکوین سکولاریسم مؤثر بودهاند، مىتوان به اومانیسم Humanism و ناسیونالیسم که اوج آن در پوزتیویسم Positivism تبلور یافته، اشاره کرد. همچنین یکى از ستونهایى که سکولاریسم بر آن استوار است لیبرالیسم liberalism است. ریشههاى فلسفى سکولاریسم مربوط به مکتب تداعى گرایى جیمز میل James Mill و مکتب اصالت فایده utilitarianism جرمى بنتام Jermy Bentham مىشود.
3- پوزیتویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم
باید توجه داشت که یک تداخل مهم و اساسى بین پوزیتویسم و مدرنیسم وجود دارد; مدرنیسم به عنئان ایدئولوژى پوزیتویسم تلقى مىشود و پوزیتویسم را مىتوان به عنوان متدلوژى مدرنیسم تلقى نمود و نیز مىتوان بدنه اصلى علوم معاصر علىالخصوص نظریات جدید علوم اجتماعى و سیاسى را پوزیتویسم دانست و پوزیتویسم در واقع شورشى بود بر علیه فلسفه و متافیزیک و بر علیه گرایشهاى دینى و احکام اخلاقى و مذهبى.
از دیدگاه پوزیتویسم مذهب جزء تاریخ ذهن انسان است و خارجیتى ندارد، خداوند مفهومى است که جزء تاریخ ذهن انسان قرار مىگیرد. از مهمترین ابزاز پوزیتویسم در حمله به دین، تشکیک در معنادارى گزارههاى دینى است که توضیح آن در این مختصر نمىگنجد. پس مىتوان نظریات جدیدى را که در قرن 20 مطرح شدهاند، از نظر معرفتشناسى و متدلوژى تحت عنوان پوزیتویسم و از لحاظ محتوى تحت عنوان مدرنیسم بررسى نمود.
4- راسیونالیسم و اعتقاد به عقل انسان به عنوان اساس معرفت
راسیونالیسم در واقع سنتى است فلسفى که مبادى آن به سدههاى هفده و هجده برمىگردد. از دیدگاه فلسفى طرفداران اصالت عقل، مکاشفه و شهود را به عنوان سرچشمه و اساس معرفت واقعى قبول نداشتند و معتقد بودند فقط یا استقرایى inductive مىتواند اطلاعات دقیق و قابل اطمینانى را درباره جهان بدست دهد. در جامعهشناسى اعتقاد به راسیونالیسم با پوزیتویسم قرن19 همراه بوده است; اینان معتقد بودند که هدف از ارجاع به عقل انسان تنها شناخت امور نیست، بلکه بهبود زندگى اجتماعى نیز مد نظر است; به عبارت دیگر عقل یک امر از پیش داده شده تلقى نمىشود بلکه استعدادى است که مىباید فراگرفته شود و از طریق آن زندگى اجتماعى و سیاسى دچار تحول گردد. البته باید میان عقلانیت Rationality و Rationalism مکتب اصالت عقل و Rationalization یا روند و جریان عقلانى نمودن، تمایز قائل شد. مفهوم حصول عقلانیت، اساس تحلیل ماکس وبر از سرمایه دارى مدرن بوده است و از نظر او حصول عقلانیت در سیاست متضمن افول هنجارهاى سنتى مشروعیت و گسترش دیوانسالارى و بوروکراسى مىباشد.
5 - نقش نومینالیسم nominalism یا اصالت تسمیه در فراهم آوردن زمینه ظهور تفکر مدرن
نومینالیسم یعنى اعتقاد به اینکه آنچه در عالم وجود دارد، نامهاست و تصورات مجرد و مجردات داراى وجود واقعى نبوده و واقعیت ندارند و آنچه به جهان تعلق دارد تنها کلمه است و تنها فرد و منفردات وجود واقعى دارند، و نامها بدآنها تعلق مىگیرد. مکتب نومینالیسم بیشتر با فلسفه ماتریالیسم و آمپریسم وفق دارد، یکى از مشهورترین نومینالیستهاى قرون وسطى گیوم دو کام است. بلومن برگ در کتاب «مشروعیت عصر جدید» در مورد نقش نومینالیسم در فراهم آوردن زمینه مدرنیسم و تفکر مدرن معتقد است که نومینالیسم بطور غیر مستقیم در شکلگیرى تفکر مدرن نقش داشته است، از دیدگاه او نومینالیسم، مطلق کردن و نهایتا بى معنا و بى ربط ساختن مفاهیم الهیات مسیحى، زمینه را براى ظهور تفکر مدرن فراهم آورد.
6 - مدرنیسم و رویکرد مکانیکى نسبتبه علم:
تمثیل مکانیکى حاصل قرن پانزدهم به بعد است که مهمترن خصوصیات الگوى مکانیکى عبارت است از:
الف الگوى مکانیکى قایل به «قابلیت تجزیه پذیرى» امرى است که مورد تمثیل واقع مىگردد. فرانسیس بیکن و همه آمپریستها شرط اول علم را «تجربه پذیرى» مىدانند; در این دیدگاه جامعه مجموعهاى است از اجزایى که داراى استقلالاند که از ترکیب این اجزاى جامعه پدید مىآید.
ب اجزاء باید در حالت روابط متقابل intercation باشند;
ج الگو مکانیکى بر عکس الگوى ارگانیستى رشدناپذیر است;
مفهوم الگوى مکانیسمى ناظر به این است که پدیدههاى اجتماعى مثل جامعه و دولت، پدیدههایى مصنوعى مىباشند. اندیشه قرارداد اجتماعى که بخش عمدهاى از تاریخ نظریات سیاسى را در مىگیرد مبتنى بر چنین برداشتى است.
در اینجا بایستى به بیان تفاوتى که بین مدرنیسم و مدرنیزاسیون به معناى تجدد وجود دارد، بپردازیم. نظریه تجدد یکى از الگوهاى مسلط جامعهشناسى و علوم سیاسى آمریکا در دهه 50 و 60 است که براى توضیح فراگردهاى شاملى است که جوامع سنتى از طریق آنها به نوسازى و نوگرایى نائل مىشوند که قائل شدن به نوگرایى متضمن توسعه نهادهاى مختلفى از جمله احزاب، پارلمان، تصمیمگیرى بر اساس مشارکت مردم، افزایش تعداد باسوادان، توسعه شهرنشینى و شاخصهاى مختلف دیگر بود که البته انتقاداتى به نظریه مدرنیزاسیون وارد شد; از جمله اینکه تجدد مبتنى بر توسعهاى است که در غرب روى داده و این الگو بر محور تجارب ملل خاصى بنا شده است. در واقع باید بیان کرد که تمام نظریات جدید در جامعهشناسى و علوم سیاسى و قدر مشترک و رشته اتصال همه نظریات جدید به ایدئولوژى مدرنیسم و مدرن سازى modernization بر مىگردد که مىتوان به افرادى مثل تالکوت پارسونز، گابریل آلموند، دیویدایستون و کارل دویچ اشاره کرد که از چهرهاى سرشناس نظریات جدید علوم سیاسى در دهه 50 و 60 هستند و نظریات مدرنیستى را مورد نقد و بررسى قرار دارند. در دهه 60 و 70 گروهى به تدریج در علوم سیاسى پیدا شدند که به عنوان نسل دوم نظریه پردازان مدرنیسم یا تجدید نظر طلبان شناخته مىشدند، و در واقع این گروه یک نسل انتقالى است از نظریه مدرنیستى، به نظریه پست مدرنیستى به این معنا که نسل تجدید نظر طلبان اصل ضرورت گذار از جامعه سنتى به جامعه مدرن را مىپذیرند ولى درباره شیوه گذار و مراحل گذار و مفهوم تجدد و مدرنیسم شبهات و مباحث مختلفى را طرح مىکنند و انتقاداتى را بر نسل اول نظریه پردازان مدرنیستى وارد مىنمایند.
از کسانى که انتقاداتى را علیه نظریات مدرنیستى و فونکسیونالیستى وارد کردند، نویسنده آمریکایى گاسفلید و آندره گوندر فرانک مىباشند; آندره که از نظریه پردازان سرشناس نظریات وابستگى است، مستقیما نظریه جامعه سنتى در مقابل جامعه مدرن را مورد انتقاد قرار داده است.
از دیدگاه معرفتشناسى و روششناسى نیز مدرنیسم مورد انتقاد واقع شده است، از جمله مىتوان به انتقاداتى که به پوزیتویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم وارد شده اشاره کرد. هرگاه براى ریشه یابى انتقاداتى که به مدرنیسم انجامید به قرن19 بازگردیم خواهیم دید که دو انتقاد عمده علیه پوزیتیویسم مطرح شده استیک دسته انتقاداتى که از جانب مارکس و مارکسیستها مطرح شد و به شکاف میان خود مارکسیستها منتهى شد.
از جمله منتقدان مىتوان به رایت E. Clin Wright اشاره کرد که در زمینه مباحث دیالکتیکى در نقد روش تحصلى یا پوزیتیویسم مطرح است و از مارکسیستهاى غیرپوزیتویست مىتوان به نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم اشاره کرد. مکتب فرانکفورت Frankfurt school به گروهى از اندیشمندان یهودى علوم اجتماعى کار مىکردند و از آلمان مهاجرت کرده بودند اطلاق مىشد. از معروفترین چهرههاى برجسته این مکتب مىتوان آدورنو، دبلیوبنیامین، اریک فروم، فرانتس نویمان، هورکهایمر، مارکوزه را ذکر کرد، بعضى از آنها مانند مارکوزه از مهمترین مخالفان پوزیتویسم نه تنها در محدوده مسائل مارکسیستى بلکه در کل علوم اجتماعى در قرن بیستماند; عمدهترین مسائل مورد علاقه آنها عبارت بود از:
1 - بسط و گسترش یک تحلیل انتقادى از اقتصادگرایى در مارکسیسم ارتدوکس و رسمى;
2 - بنا نهادن یک معرفتشناسى شایسته و نقد سرمایه دارى پیشرفته;
3 - گنجانیدن تحلیل روانشناختى فرویدى در نظریات اجتماعى مارکس;
4 - حمله بر عقلانیت ابزار گرایانه instrumental rationality به عنوان اصل اساسى جامعه سرمایه دارى.
مفهوم پست مدرنیسم
امروزه بعد از فروپاشى اردوگاه کمونیسم حرکت جدیدى علیه آزادى و عقل در جریان است که این دیدگاه، نه تنها در هنر معمارى و ادبیات بلکه به علومى نظیر حقوق، اخلاق، سیاست، جامعهشناسى و اقتصاد نیز سرایت کرده است. از لحاظ لغوى Post بیشتر تداوم جریانى را ثابت مىکند، و پست مدرنیسم به معناى پایان مدرنیسم نیست، بلکه نقد مدرنیسم و تداوم جریان مدرنیسم مىباشد. این اصطلاح در زبان فارسى به فرانوگرایى، یا نوگرایى، پسامدرنیسم و فرامدرنیسم و... ترجمه شده است. از اصطلاح پسامدرنیسم در تاریخ ادبیات اسپانیا، پیش از جنگ جهانى اول و در تاریخ ادبى آمریکاى لاتین در سالهاى میان دو جنگ جهانى استفاده شده است.
در واقع پسامدرن بیانگر همان پرسشهاى اصلى مدرنیسم است، با این تفاوت که این بار پرسشها به گونهاى آگاهانه مطرح مىشود. دیگر اینکه مفهوم پست مدرنیسم را نباید با جامعه فرامدرن و فراصنتعى Post - industrial society خلط کرد. Post - industrial society جامعه فرا صنعتى نخستین بار بوسیله دانیل بل در کتاب او بنام industrial society The comial of Post در سال 1974 براى توصیف تغییرات اقتصادى و اجتماعى اواخر قرن بیستم بسط و گسترش یافت. قبل از بررسى ویژگیهاى جامعه فراصنعتى ابتدا ویژگیهاى یک جامعه صنعتى را بیان مىنماییم. ویژگیها و خصلتهاى یک جامعه صنعتى عبارت است از:
1 - بوجود آمدن دولتهاى ملى منسجمى که از تجانس قومى و فرهنگى برخوردارند و در حول فرهنگ و زبان مشترک سازمان یافتهاند;
2 - تجارتى شدن تولید;
3 - سیطره تولید ماشینى و سازمان یافتن تولید در کارخانه;
4 - شهرى شدن جامعه;
5 - رشد همگانى سواد و تحصیلات;
6 - بکاربستن علم در کلیه عرصههاى زندگى و عقلانى شدن تدریجى حیات اجتماعى;
7 - برخوردار شدن مردم از حق راى و شرکت در انتخابات و نهادى شدن امور و فعالیتهاى سیاسى در حول احزاب سیاسى و جامعه فراصنتعى در اقتصاد بصورت افول تولید کالا و ساخت مصنوعات و جایگزین شدن آن بوسیله خدمات انعکاس یافته است.
از ویژگیهاى جوامع فوق صنعتى، اقتصاد مبتنى بر دانش و کارگران تحصیل کرده مىباشد که عنصر اصلى نیروى انسانى است.
همچنین مباحثى را که آلوین تافلر در مورد تحولات تکنولوژیک مطرح کرده است، نباید به عنوان بحثى در پست مدرنیسم تلقى نماییم و معناى پست مدرنیسم را بایستى بیشتر در جریانات فکرى اواخر قرن بیستم جستجو کرد. نه در تحولاتى که از لحاظ تکنولوژیک پیدا شده است که البته مفهوم عامیانه از پست مدرنیسم بعضا منجر به پیدایش چنین تلقیاتى شده است. تافلر معتقد است که جهان سه موج مدرنیزاسیون را طى کرده است و الان در آستانه موج سوم هستیم. کتاب «جابجایى در قدرت» او در مورد ساخت قدرت و دولت در موج سوم است; او معتقد است تضادهاى جهان معاصر ناشى از تضادهاى سه گانه موج نوسازى است و تلاش کشورها براى توسعه چیزى نیست، جز گذار از یک موج به موج دیگر. پس بحث تافلر بحث مدرنیستى است نه پست مدرنیستى.
ویژگیها و خصوصیات پست مدرنیسم
در رابطه با اینکه پست مدرنیسم چه مشخصات و ویژگیهایى دارد توافقى وجود ندارد. براى نمونه لیوتار معتقد است پست مدرن، عصر تشکیک یا مردن تعاریف منطقى است و این تشکیک بطور حتم از پیشرفت علوم حاصل شده است. براى مثال لیوتار مطرح مىکند که توجه به موسیقى راک، تماشاى برنامههاى غربى، خوردن غذاى مک دونالد، جورابهاى ژاپنى، لباسهاى هنگکنگى، بازیهاى تلویزیونى را مىتوان در فرهنگ معاصر بیان نمود. به طور خلاصه مىتوان نظریات و اندیشه سیاسى لیوتار را این گونه خلاصه نمود.
1 - به پایان رسیدن عصر ساختن تئورى یا تئوریهاى کلان در باب سیاست و جامعه.
2 - عدم دسترسى به یک تئورى مطلق گراى اخلاقى و ارزشى;
3 - شکاکیت اخلاقى moral skepticism نهایتا به یک جهان اعتبارى و اعتبارگرایى ختم خواهد شد;
4 - اهمیت فوق العاده به معنا و جهان معنان دادن و خصوصى و شخصى کردن معنا;
و یا جمسون معتقد است عوامل پیدایش پست مدرن عبارتند از:
1 - از بین رفتن عمق و ضعفهاى نگرشى نسبتبه تاریخ
2 - خمود عاطفى که در عصر پست مدرن اتفاق افتاد.
ترى ایگلتون نیز دوران پست مدرن را عصر فک استقلال ذاتى از هنرها و فنون پایه و نیز عصر از بین رفتن مرزها بین فرهنگ و جامعه سیاسى مىداند.
باید توجه داشت زمینههایى که واژه پست مدرنیسم بکار رفته بسیار چشمگیر و در خور توجه است که مىتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1 - موزیک استاک هازن، هالى وى، لورى آندرسن و تردیسى
2 - هنر ماخ، راوشن برگ و باسیلنز
3 - رمان بارث، بالارد و داکترو
4 - فیلم [فیلمهاى The wdding , wenther by و [ Body Heat
5 - عکاسى شرمان، لوین، پرنیس
6 - معمارى خبگز، بولین
7 - ادبیات اسپانوس، حسن، فیلور
8 - فلسفه لیوتار، دریدا، بادریلارد و ریچارد رورتى
9 - انسانشناسى کلیفورد، مارکوز و تایلر
10 - جامعهشناسى دنزین
11 - جغرافى soja
شاید بتوان بطور فهرست وار ویژگیها و خصوصیات ذیل را براى پست مدرنیسم بیان نمود:
1 - در روانشناسى منکر فاعل عاقل و منطقى;
2 - نفى دولتبه عنوان سمبل هویت ملى
3 - نفى ساختارهاى حزب و اعمال سیاسى آنها; به عنوان کانالهاى یگانگى و تصورات جمعى
4 - ترفیع و ترویج نسبى بودن اخلاقیات
5 - مخالفتبا قدرت یا بى اساسى دولت متمرکز
6 - مخالفتبا رشد اقتصادى به بهاى ویرانى محیط زیست
7 - مخالفتبا حل شدن خرده فرهنگها در فرهنگى مسلط
8 - مخالفتبا نژاد پرستى
9 - مخالفتبا نظارت بوروکراتیک بر تولید
10 - زیر سؤال بردن همه برداشتهاى اساسى مورد قبول اجتماع;
11 - شک نسبتبه عقل انسان و رد عقلگرایى و طغیان همه جانبه علیه روشنگرى
12 - مخالف برنامه ریزى سنجیده و متمرکز با تکیه بر متخصصان
13 - به رسمیتشناختن نسبیت گرایى relativism
14 - اعتقاد به پایان یافتن مبارزه طبقه کارگر و مستحیل شدن آن در دل نظام سرمایه دارى
15 - اعلام ورود به یک دوره جدید فراتاریخى; از نقطه نظر شناختشناسى نگاه پست مدرنیستها نگاهى هرمنوتیک و تفهمى است. یکى از برجستهگان این تفکر هانس گئورگ گادامرا مىباشد که نظریات خود را در کتاب حقیقت و روش warheit and Methode بیان نموده است او قصد دارد; با استفاده از هستىشناسى هیدگرى بار دیگر پرسش علوم انسانى را مطرح سازد. او فاصله گذارى بیگانه ساز Alienating distanciation را پیشفرض اصلى علوم انسانى مىداند. این فاصله گذارى ذهنیت جدید بر اساس تقابل ذهن و غین یا سوبژه و اوبژه قرار دارد; او بحث فاصله گذارى را در سه قلمرو زیبایىشناسى، تاریخى و زبان بسط مىدهد. بطور کلى فلسفه گادامر معرف ترکیب دو جریان یا دو حرکت است که ما آنها را تحت عنوان حرکت از هرمنوتیک خاص Regional به هرمنوتیک عام General و حرکت از معرفتشناسى علوم انسانى به هستىشناسى توصیف مىکنیم. اگر در بحث مدرنیسم، پوزیتیویسم را به عنوان متولوژى مدرنیسم بیان کنیم شاید بتوان رویکرد هرمنوتیک را در مقابل پوزیتیویسم به عنوان متدولوژى پست مدرنیسم مطرح کنیم. البته رویکرد هرمنوتیک تاریخى طولانى دارد و ریشه در مسائلى دارد که با تفاسیر انجیلى ارتباط داشتهاند و مىتوان این موضوع را در آثار کسانى همچون دبلیودلتاى و ویندلباند windelband و کارل مانهایم و یا ریکرت Richert مشاهده کرد. بطور کلى تحقیق تفسیرى یا تاویل متن بخشى از انتقاداتى است که از پوزیتیویسم در جامعهشناسى صورت گرفته است.
پست مدرنیسم و جامعهشناسى
اصطلاحات مدرنیته modernity و پست مدرنیسم در دهه 1980 با مناظره هابرماس و فوکووارد جامعهشناسى شد. این اصطلاح در اواخر دهه 1970 وارد جامعهشناسى فرانسه شد و مورد پذیرش کسانى همچون کریستوا kristeva و لیوتار قرار گرفت و دوباره در قالب ساخت زدایى یا شالوده زدایى فراساخت گرایى Post - industrial society دریدا قرار گرفت. پست مدرنیسم فرا تشریحها یا فراروایتهاى Meta narrative مدرنیسم از قبیل علم Science دین , religion فلسفه و اومانیسم humanism سوسیالیسم و آزادى زنان Femenism را مورد انتقاد قرار مىدهد و ایده توسعه تاریخى historical Development مدرنیستها را رد مىنمایند.
و مابعد ساخت گرایى post structuralism و پست مدرنیسم قائل شد. شاید به جرات بتوان گفت که بسیارى مدرنیسم همکارى داشتهاند. یک وجه تشابه ساخت گرایى، ما بعد ساخت گرایى و مابعد مدرنیسم توجه آنها به زبان است که جملگى ریشه در زبانشناسى بخصوص ایدههاى دو سو سور دارند به عنوان نمونه لیوتار معتقد است که «شناخت علمى نوعى گفتگو است» و بطور خلاصه آنها معتقدند که «زبان ضرورتا امروزه مرکز توجه تمامى دانستهها، کنشها و زندگى است»، یکى از کسانى که آثارش هم جنبههاى ساخت گرایى و هم ما بعد ساخت گرایى و هم پست مدرنیستى داشته است، میشل فوکو جامعه شناس فرانسوى 1984-1962 مىباشد. میشل فوکو از افراد مختلفى تاثیر پذیرفته است. مثلا از عقلانیت ماکس وبر، ایدههاى مارکسیستى، روش هرمنوتیک، ساخت گرایى و همچنین از ینچه تاثیر پذیرفته است. البته باید توجه داشت که ساخت گرایى نیز مورد انتقاد قرار گرفت و باعثشد نظریات ضد ساخت گرایى Anti - Structuralism نیز وارد جامعهشناسى شود و در این ارتباط مىتوان به جامعهشناسى هستى شناسانه Existential Sociology و نظریه سیستمها در برابر ساخت گرایى اشاره کرد.
انتقاد از پست مدرنیسم
در سال 1975 یکى از روزنامههاى آمریکا مطلبى تحت عنوان اینکه پست مدرنیسم مرده است , deadPost - modernism is منتشر نمود و روزنامهاى دیگر نوشت که اکنون پست - پست مدرنیسم Post - Post modernism موضوعیت دارد و مساله اصلى مىباشد. تا کنون انتقادات فراوانى به پست مدرنیسم صورت گرفته است که از مهمترین آنها مىتوان به انتقادهاى یورگن هابرماس اشاره کرد. هابرماس در سال 1981 حملات سختى را به پست و تئورى شان را نیز تئورى ماقبل مدرن Premodern خواند. او حملات خود را متوجه طرفداران فرامدرنیته بخصوص لیوتار و فوکو نمود; البته انتقادات هابرماس فقط متوجه پست مدرنیستها نیست. او همچنین مناظراتى با کارل پوپروهانس آلبرت درباره پوزیتیویسم و با نیکلاس لوهمان درباره نظریه سیستمها و با هانس گئورگ گادامر درباره هرمنوتیک و با کارل آتوآپل درباره اخلاق داشته است. هابرماس یکى از کسانى است که دلبستگى شدیدى به پروژه مدرنیته داشته و نمىخواهد آنرا کنار بگذارد، او حملات سختى را به روشنفکران فرانس دارد و خودش را به عنوان محافظ پروژه مدرنیته معرفى مىنماید. او میشل فوکو را ضد عقلگرا irrationalist و بادریلارد را محافظه کار نو neo - conservatism معرفى مىنماید. علاوه بر انتقادات هابرماس از پست مدرنیسم، پاسخهاى دیگرى نیز از جانب محافظه کاران communitarian و نئوکانتىهایى از قبیل راولز Rowls و پیروانش نیز علیه حمله پست مدرنیستها به ارزشهاى لیبرال وجود دارد. راولز معتقد است ما مىتوانیم و مىباید بطور عقلانى از ارزشهایمان دفاع کنیم، یعنى ارزشهایى همانند حقوق بشر و دموکراسى. محافظه کاران نیز مىگویند ما باید از ارزشهایمان دفاع کنیم و باید هر چه بیشتر مجذوب سنتهایمان شده و به تاریخ گذشته رجوع کنیم.
منابع و ماخذ
1 - احمدى، بابک، مدرنیته و اندیشه انتقادى، تهران; نشر مرکز،1373
2 - احمدى، بابک، ساختر و تاویل متن، 2 جلد، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم اسفند 1372
3 - ریترز، جورج، نظریههاى جامعهشناسى، ترجمه احمد رضا غروى راد، تهران: انتشارات ماجد،1373
4 - کورنز هوى، دیوید، حلقه انتقادى، ترجمه مراد فرهاد پور، تهران: انتشارات گیل و با همکارى انتشارات روشنگران، 1371
5 - جنگز، چارلز، پست مدرنیسم چیست؟ ترجمه فرهاد مرتضایى، تهران: نشر مرندیز
6 - رورتى، ریچارد، اختلاف هابرماس و لیوتار در باب وضع پست مدرن، ترجمه مهدى قوام صفرى، نامه فرهنگ، سال پنجم، شماره 18، تابستان 1374، ص 62.
7 - داورى، رضا، پست مدرن، دوران فترت، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 11.
8 - لاریجانى، محمد جواد، از مدرنیسم تا فرامدرنیسم، مجلس و پژوهش، شماره پنجم، سال اول، آذروى 1372، ص33.
9 - دریابندرى، نجف، پست مدرنیزم در یک زمان، دنیاى سخن، خرداد و تیر 1374، شماره 64، ص 20.
10 - عضدانلو، حمید، مناظره مدرنیته و فرامدرنیته در زمینه مفاهیم، ماهنامه سیاسى - اقتصادى، شماره 84-83، ص23.
11 - عضدانلو، حمید، کانت، مدرنیته و فرامدرنیته، ماهنامه سیاسى - اقتصادى، شماره 80-79، ص23.
12 - عضدانلو، حمید، تفکر انتقادى چیست؟ اطلاعات سیاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 51.
13 - بشیریه، حسین، هابرماس: نگرش انتقادى و نظریه تکاملى، اطلاعات سیاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 8
14 - گیدنز، آنتونى، مدرنیته و هویت فردى، ترجمه امیر قاسمى، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 54.
15 - گنون، رنه، بحراى دنیاى متجدد، کلمه دانشجو، شماره 8 و9، ص86.
16 - نامه فرهنگى شریف، مدرنیسم و توسعه، نامه دوم و سوم، تابستان و زمستان73، ص6.
17 - احمد، اکبر، دیوشرور: رسانهها در مقام آموزگار عصر ما، ترجمه سیما ذوالغقارى، نامه فرهنگ، شماره 18، ص 111
18 - تسون، فرناندو، اعاده حیثیت از دمکراسى: چالش عصر ما بعد مدرن، ترجمه علیرضا حسین پور، دانش سیاسى، پیش شماره سوم، بهمن و اسفند 1372.
19 - روجر، ریشههاى شورش پست مدرن در چیاپاس، مجله آدینه، شماره 104، ص 54.
20 - حداد عادل، غلامعلى، سکولاریسم، ویژگى مکاتب غربى، ویژهنامه27 آذر، ص 24.
21 - نظرى، حمید رضا، نظرى بر سکولاریسم، مجله 15 خرداد، شماره 10
22 - نکاتى پیرامون سکولاریسم، مجله کیان، شماره26، ص16.
23 - مدخل الى ما بعد الحداثه، احمد حسان، نامه فرهنگ، شماره 18، ص 202
24 - ریکور، پل، رسالت هرمنوتیک، ترجمه مراد فرهاد پور، یوسف اباذرى، فرهنگ کتاب چهام و پنجم، بهار و پاییز 1368، ص263 تا ص 300
1- اعتماد به توانایى عقل انسان و علم براى معالجه بیماریهاى اجتماعى;
2- تاکید بد مفاهیمى از قبیل پیشرفت , Progress طبیعت nature و تجربههاى مستقیم Direct experience
3- مخالفت آشکار با مذهب;
4- تجلیل طبیعت و پرستش خداى طبیعى;
5- در قلمرو سیاست، دفاع از حقوق طبیعى انسانها; بوسیله حکومت قانون و سیستم جلوگیرى از سوء استفاده از قدرت
6- اومانیسم و تبیین جامعه و طبیعتبه شکل انسانى یا انسان انسان انگارى طبیعت Antropomorphism
7- تکیه عمده بر روششناسى تجربى و حسى در مقابل روششناسى قیاسى و فلسفى
8- پوزیتیویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم
علاوه بر شاخصها و ویژگیهاى فوق الذکر مدرنیسم به عنوان یک رویکرد تاریخى داراى ویژگیهاى مختلفى در زمینه فلسفه، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، جامعهشناسى و... مىباشد; براى مثال یکى از ویژگیهاى مدرنیسم در زمینه اقتصاد فوردگرایى ordism N در جامعهشناسى، گذار از سنتبه تجدد و ایجاد جامعه صنعتى، در فرهنگ، نوعى نخبه گرایى elitism در فلسفه، نوعى ماتریالیسم materialism یا مادى گرایى و طبیعت گرایى naturalism و دنیا گرایى Secularism و در علم نوعى رویکرد مکانیکى mechanistic نسبتبه علم مىباشد.
حال به بررسى اجمالى مهمترین ویژگیها و پایههاى اساسى مدرنیسم یعنى اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتویسم و راسیونالیسم مىپردازیم که بیشترین نقش را در تکوین و تکامل ایدئولوژى مدرنیسم داشتهاند.
1- اومانیسم و ارتباط آن با مدرنیسم Humanism
مدرنیسم به لحاظ تاریخى محصول رنسانس است و اومانیسم یا انسان محورى نیز با رنسانس آغاز مىشود و اومانیسم اندیشه انسان محورى را مستقل از خدا و وحى الهى مطرح مىکند و مىتوان اومانیسم را به عنوان جوهر، روح و تاطن رویکرد مدرنیستى تلقى نمود. رنه گنون در خصوص جوهر خود بنیادانه اومانیسم مىنویسد:
«اومانیسم نخستین صورت امرى بود که به شکل نفى روح دینى در عصر جدید در آمده بود، و چون مىخواستند همه چیز را به میزان بشرى محدود سازنده بشرى که خود غایت و نهایتخود قلمداد شده بود، سرانجام مرحله به مرحله به پستترین درجات وجود بشرى سقوط کرد»
2- سکولاریسم به عنوان ویژگى و پیامد اصلى مدرنیسم
در قلمرو مدرنیسم، دین، مرکزیتخود را نسبتبه زندگى اجتماعى و سیاسى از دست مىدهد و بصورت مجموعهاى از دستورات و تعالیمى اخلاقى و شخصى در مىآید. نگرش مدرنیستى به دین نگرشى صرفا پراگماتیستى و بهره جویانه است و باید یکى از ویژگیهاى مدرنیسم و تفکر لیبرالیستى را، اعتقاد به سکولاریزه کردن حیات اجتماعى و سیاسى دانست; یعنى این اعتقاد که دین یا نباید وجود داشته باشد یا اگر وجود دارد باید به امرى شخصى و فردى تبدیل شود و در محدوده عبادات و احکام فردى باقى بماند، و دین نباید مرکز ثقل حیات سیاسى و اجتماعى باشد بلکه باید در جهت مشهورات و باورهاى اومانیستى قرار داشته باشد. شاید بتوان به طور خلاصه شاخصهاى سکولاریسم را اینطور بیان کرد:
1- دنیایى دیدن و این جهانى کردن حیات بشرى;
2- افول و کاهش نقش متافیزیک و مابعدالطبیعه;
3- نگرش مادى نسبتبه اخلاق;
4- هدایت عقل;
از مکاتبى که در پیدایش و تکوین سکولاریسم مؤثر بودهاند، مىتوان به اومانیسم Humanism و ناسیونالیسم که اوج آن در پوزتیویسم Positivism تبلور یافته، اشاره کرد. همچنین یکى از ستونهایى که سکولاریسم بر آن استوار است لیبرالیسم liberalism است. ریشههاى فلسفى سکولاریسم مربوط به مکتب تداعى گرایى جیمز میل James Mill و مکتب اصالت فایده utilitarianism جرمى بنتام Jermy Bentham مىشود.
3- پوزیتویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم
باید توجه داشت که یک تداخل مهم و اساسى بین پوزیتویسم و مدرنیسم وجود دارد; مدرنیسم به عنئان ایدئولوژى پوزیتویسم تلقى مىشود و پوزیتویسم را مىتوان به عنوان متدلوژى مدرنیسم تلقى نمود و نیز مىتوان بدنه اصلى علوم معاصر علىالخصوص نظریات جدید علوم اجتماعى و سیاسى را پوزیتویسم دانست و پوزیتویسم در واقع شورشى بود بر علیه فلسفه و متافیزیک و بر علیه گرایشهاى دینى و احکام اخلاقى و مذهبى.
از دیدگاه پوزیتویسم مذهب جزء تاریخ ذهن انسان است و خارجیتى ندارد، خداوند مفهومى است که جزء تاریخ ذهن انسان قرار مىگیرد. از مهمترین ابزاز پوزیتویسم در حمله به دین، تشکیک در معنادارى گزارههاى دینى است که توضیح آن در این مختصر نمىگنجد. پس مىتوان نظریات جدیدى را که در قرن 20 مطرح شدهاند، از نظر معرفتشناسى و متدلوژى تحت عنوان پوزیتویسم و از لحاظ محتوى تحت عنوان مدرنیسم بررسى نمود.
4- راسیونالیسم و اعتقاد به عقل انسان به عنوان اساس معرفت
راسیونالیسم در واقع سنتى است فلسفى که مبادى آن به سدههاى هفده و هجده برمىگردد. از دیدگاه فلسفى طرفداران اصالت عقل، مکاشفه و شهود را به عنوان سرچشمه و اساس معرفت واقعى قبول نداشتند و معتقد بودند فقط یا استقرایى inductive مىتواند اطلاعات دقیق و قابل اطمینانى را درباره جهان بدست دهد. در جامعهشناسى اعتقاد به راسیونالیسم با پوزیتویسم قرن19 همراه بوده است; اینان معتقد بودند که هدف از ارجاع به عقل انسان تنها شناخت امور نیست، بلکه بهبود زندگى اجتماعى نیز مد نظر است; به عبارت دیگر عقل یک امر از پیش داده شده تلقى نمىشود بلکه استعدادى است که مىباید فراگرفته شود و از طریق آن زندگى اجتماعى و سیاسى دچار تحول گردد. البته باید میان عقلانیت Rationality و Rationalism مکتب اصالت عقل و Rationalization یا روند و جریان عقلانى نمودن، تمایز قائل شد. مفهوم حصول عقلانیت، اساس تحلیل ماکس وبر از سرمایه دارى مدرن بوده است و از نظر او حصول عقلانیت در سیاست متضمن افول هنجارهاى سنتى مشروعیت و گسترش دیوانسالارى و بوروکراسى مىباشد.
5 - نقش نومینالیسم nominalism یا اصالت تسمیه در فراهم آوردن زمینه ظهور تفکر مدرن
نومینالیسم یعنى اعتقاد به اینکه آنچه در عالم وجود دارد، نامهاست و تصورات مجرد و مجردات داراى وجود واقعى نبوده و واقعیت ندارند و آنچه به جهان تعلق دارد تنها کلمه است و تنها فرد و منفردات وجود واقعى دارند، و نامها بدآنها تعلق مىگیرد. مکتب نومینالیسم بیشتر با فلسفه ماتریالیسم و آمپریسم وفق دارد، یکى از مشهورترین نومینالیستهاى قرون وسطى گیوم دو کام است. بلومن برگ در کتاب «مشروعیت عصر جدید» در مورد نقش نومینالیسم در فراهم آوردن زمینه مدرنیسم و تفکر مدرن معتقد است که نومینالیسم بطور غیر مستقیم در شکلگیرى تفکر مدرن نقش داشته است، از دیدگاه او نومینالیسم، مطلق کردن و نهایتا بى معنا و بى ربط ساختن مفاهیم الهیات مسیحى، زمینه را براى ظهور تفکر مدرن فراهم آورد.
6 - مدرنیسم و رویکرد مکانیکى نسبتبه علم:
تمثیل مکانیکى حاصل قرن پانزدهم به بعد است که مهمترن خصوصیات الگوى مکانیکى عبارت است از:
الف الگوى مکانیکى قایل به «قابلیت تجزیه پذیرى» امرى است که مورد تمثیل واقع مىگردد. فرانسیس بیکن و همه آمپریستها شرط اول علم را «تجربه پذیرى» مىدانند; در این دیدگاه جامعه مجموعهاى است از اجزایى که داراى استقلالاند که از ترکیب این اجزاى جامعه پدید مىآید.
ب اجزاء باید در حالت روابط متقابل intercation باشند;
ج الگو مکانیکى بر عکس الگوى ارگانیستى رشدناپذیر است;
مفهوم الگوى مکانیسمى ناظر به این است که پدیدههاى اجتماعى مثل جامعه و دولت، پدیدههایى مصنوعى مىباشند. اندیشه قرارداد اجتماعى که بخش عمدهاى از تاریخ نظریات سیاسى را در مىگیرد مبتنى بر چنین برداشتى است.
در اینجا بایستى به بیان تفاوتى که بین مدرنیسم و مدرنیزاسیون به معناى تجدد وجود دارد، بپردازیم. نظریه تجدد یکى از الگوهاى مسلط جامعهشناسى و علوم سیاسى آمریکا در دهه 50 و 60 است که براى توضیح فراگردهاى شاملى است که جوامع سنتى از طریق آنها به نوسازى و نوگرایى نائل مىشوند که قائل شدن به نوگرایى متضمن توسعه نهادهاى مختلفى از جمله احزاب، پارلمان، تصمیمگیرى بر اساس مشارکت مردم، افزایش تعداد باسوادان، توسعه شهرنشینى و شاخصهاى مختلف دیگر بود که البته انتقاداتى به نظریه مدرنیزاسیون وارد شد; از جمله اینکه تجدد مبتنى بر توسعهاى است که در غرب روى داده و این الگو بر محور تجارب ملل خاصى بنا شده است. در واقع باید بیان کرد که تمام نظریات جدید در جامعهشناسى و علوم سیاسى و قدر مشترک و رشته اتصال همه نظریات جدید به ایدئولوژى مدرنیسم و مدرن سازى modernization بر مىگردد که مىتوان به افرادى مثل تالکوت پارسونز، گابریل آلموند، دیویدایستون و کارل دویچ اشاره کرد که از چهرهاى سرشناس نظریات جدید علوم سیاسى در دهه 50 و 60 هستند و نظریات مدرنیستى را مورد نقد و بررسى قرار دارند. در دهه 60 و 70 گروهى به تدریج در علوم سیاسى پیدا شدند که به عنوان نسل دوم نظریه پردازان مدرنیسم یا تجدید نظر طلبان شناخته مىشدند، و در واقع این گروه یک نسل انتقالى است از نظریه مدرنیستى، به نظریه پست مدرنیستى به این معنا که نسل تجدید نظر طلبان اصل ضرورت گذار از جامعه سنتى به جامعه مدرن را مىپذیرند ولى درباره شیوه گذار و مراحل گذار و مفهوم تجدد و مدرنیسم شبهات و مباحث مختلفى را طرح مىکنند و انتقاداتى را بر نسل اول نظریه پردازان مدرنیستى وارد مىنمایند.
از کسانى که انتقاداتى را علیه نظریات مدرنیستى و فونکسیونالیستى وارد کردند، نویسنده آمریکایى گاسفلید و آندره گوندر فرانک مىباشند; آندره که از نظریه پردازان سرشناس نظریات وابستگى است، مستقیما نظریه جامعه سنتى در مقابل جامعه مدرن را مورد انتقاد قرار داده است.
از دیدگاه معرفتشناسى و روششناسى نیز مدرنیسم مورد انتقاد واقع شده است، از جمله مىتوان به انتقاداتى که به پوزیتویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم وارد شده اشاره کرد. هرگاه براى ریشه یابى انتقاداتى که به مدرنیسم انجامید به قرن19 بازگردیم خواهیم دید که دو انتقاد عمده علیه پوزیتیویسم مطرح شده استیک دسته انتقاداتى که از جانب مارکس و مارکسیستها مطرح شد و به شکاف میان خود مارکسیستها منتهى شد.
از جمله منتقدان مىتوان به رایت E. Clin Wright اشاره کرد که در زمینه مباحث دیالکتیکى در نقد روش تحصلى یا پوزیتیویسم مطرح است و از مارکسیستهاى غیرپوزیتویست مىتوان به نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم اشاره کرد. مکتب فرانکفورت Frankfurt school به گروهى از اندیشمندان یهودى علوم اجتماعى کار مىکردند و از آلمان مهاجرت کرده بودند اطلاق مىشد. از معروفترین چهرههاى برجسته این مکتب مىتوان آدورنو، دبلیوبنیامین، اریک فروم، فرانتس نویمان، هورکهایمر، مارکوزه را ذکر کرد، بعضى از آنها مانند مارکوزه از مهمترین مخالفان پوزیتویسم نه تنها در محدوده مسائل مارکسیستى بلکه در کل علوم اجتماعى در قرن بیستماند; عمدهترین مسائل مورد علاقه آنها عبارت بود از:
1 - بسط و گسترش یک تحلیل انتقادى از اقتصادگرایى در مارکسیسم ارتدوکس و رسمى;
2 - بنا نهادن یک معرفتشناسى شایسته و نقد سرمایه دارى پیشرفته;
3 - گنجانیدن تحلیل روانشناختى فرویدى در نظریات اجتماعى مارکس;
4 - حمله بر عقلانیت ابزار گرایانه instrumental rationality به عنوان اصل اساسى جامعه سرمایه دارى.
مفهوم پست مدرنیسم
امروزه بعد از فروپاشى اردوگاه کمونیسم حرکت جدیدى علیه آزادى و عقل در جریان است که این دیدگاه، نه تنها در هنر معمارى و ادبیات بلکه به علومى نظیر حقوق، اخلاق، سیاست، جامعهشناسى و اقتصاد نیز سرایت کرده است. از لحاظ لغوى Post بیشتر تداوم جریانى را ثابت مىکند، و پست مدرنیسم به معناى پایان مدرنیسم نیست، بلکه نقد مدرنیسم و تداوم جریان مدرنیسم مىباشد. این اصطلاح در زبان فارسى به فرانوگرایى، یا نوگرایى، پسامدرنیسم و فرامدرنیسم و... ترجمه شده است. از اصطلاح پسامدرنیسم در تاریخ ادبیات اسپانیا، پیش از جنگ جهانى اول و در تاریخ ادبى آمریکاى لاتین در سالهاى میان دو جنگ جهانى استفاده شده است.
در واقع پسامدرن بیانگر همان پرسشهاى اصلى مدرنیسم است، با این تفاوت که این بار پرسشها به گونهاى آگاهانه مطرح مىشود. دیگر اینکه مفهوم پست مدرنیسم را نباید با جامعه فرامدرن و فراصنتعى Post - industrial society خلط کرد. Post - industrial society جامعه فرا صنعتى نخستین بار بوسیله دانیل بل در کتاب او بنام industrial society The comial of Post در سال 1974 براى توصیف تغییرات اقتصادى و اجتماعى اواخر قرن بیستم بسط و گسترش یافت. قبل از بررسى ویژگیهاى جامعه فراصنعتى ابتدا ویژگیهاى یک جامعه صنعتى را بیان مىنماییم. ویژگیها و خصلتهاى یک جامعه صنعتى عبارت است از:
1 - بوجود آمدن دولتهاى ملى منسجمى که از تجانس قومى و فرهنگى برخوردارند و در حول فرهنگ و زبان مشترک سازمان یافتهاند;
2 - تجارتى شدن تولید;
3 - سیطره تولید ماشینى و سازمان یافتن تولید در کارخانه;
4 - شهرى شدن جامعه;
5 - رشد همگانى سواد و تحصیلات;
6 - بکاربستن علم در کلیه عرصههاى زندگى و عقلانى شدن تدریجى حیات اجتماعى;
7 - برخوردار شدن مردم از حق راى و شرکت در انتخابات و نهادى شدن امور و فعالیتهاى سیاسى در حول احزاب سیاسى و جامعه فراصنتعى در اقتصاد بصورت افول تولید کالا و ساخت مصنوعات و جایگزین شدن آن بوسیله خدمات انعکاس یافته است.
از ویژگیهاى جوامع فوق صنعتى، اقتصاد مبتنى بر دانش و کارگران تحصیل کرده مىباشد که عنصر اصلى نیروى انسانى است.
همچنین مباحثى را که آلوین تافلر در مورد تحولات تکنولوژیک مطرح کرده است، نباید به عنوان بحثى در پست مدرنیسم تلقى نماییم و معناى پست مدرنیسم را بایستى بیشتر در جریانات فکرى اواخر قرن بیستم جستجو کرد. نه در تحولاتى که از لحاظ تکنولوژیک پیدا شده است که البته مفهوم عامیانه از پست مدرنیسم بعضا منجر به پیدایش چنین تلقیاتى شده است. تافلر معتقد است که جهان سه موج مدرنیزاسیون را طى کرده است و الان در آستانه موج سوم هستیم. کتاب «جابجایى در قدرت» او در مورد ساخت قدرت و دولت در موج سوم است; او معتقد است تضادهاى جهان معاصر ناشى از تضادهاى سه گانه موج نوسازى است و تلاش کشورها براى توسعه چیزى نیست، جز گذار از یک موج به موج دیگر. پس بحث تافلر بحث مدرنیستى است نه پست مدرنیستى.
ویژگیها و خصوصیات پست مدرنیسم
در رابطه با اینکه پست مدرنیسم چه مشخصات و ویژگیهایى دارد توافقى وجود ندارد. براى نمونه لیوتار معتقد است پست مدرن، عصر تشکیک یا مردن تعاریف منطقى است و این تشکیک بطور حتم از پیشرفت علوم حاصل شده است. براى مثال لیوتار مطرح مىکند که توجه به موسیقى راک، تماشاى برنامههاى غربى، خوردن غذاى مک دونالد، جورابهاى ژاپنى، لباسهاى هنگکنگى، بازیهاى تلویزیونى را مىتوان در فرهنگ معاصر بیان نمود. به طور خلاصه مىتوان نظریات و اندیشه سیاسى لیوتار را این گونه خلاصه نمود.
1 - به پایان رسیدن عصر ساختن تئورى یا تئوریهاى کلان در باب سیاست و جامعه.
2 - عدم دسترسى به یک تئورى مطلق گراى اخلاقى و ارزشى;
3 - شکاکیت اخلاقى moral skepticism نهایتا به یک جهان اعتبارى و اعتبارگرایى ختم خواهد شد;
4 - اهمیت فوق العاده به معنا و جهان معنان دادن و خصوصى و شخصى کردن معنا;
و یا جمسون معتقد است عوامل پیدایش پست مدرن عبارتند از:
1 - از بین رفتن عمق و ضعفهاى نگرشى نسبتبه تاریخ
2 - خمود عاطفى که در عصر پست مدرن اتفاق افتاد.
ترى ایگلتون نیز دوران پست مدرن را عصر فک استقلال ذاتى از هنرها و فنون پایه و نیز عصر از بین رفتن مرزها بین فرهنگ و جامعه سیاسى مىداند.
باید توجه داشت زمینههایى که واژه پست مدرنیسم بکار رفته بسیار چشمگیر و در خور توجه است که مىتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1 - موزیک استاک هازن، هالى وى، لورى آندرسن و تردیسى
2 - هنر ماخ، راوشن برگ و باسیلنز
3 - رمان بارث، بالارد و داکترو
4 - فیلم [فیلمهاى The wdding , wenther by و [ Body Heat
5 - عکاسى شرمان، لوین، پرنیس
6 - معمارى خبگز، بولین
7 - ادبیات اسپانوس، حسن، فیلور
8 - فلسفه لیوتار، دریدا، بادریلارد و ریچارد رورتى
9 - انسانشناسى کلیفورد، مارکوز و تایلر
10 - جامعهشناسى دنزین
11 - جغرافى soja
شاید بتوان بطور فهرست وار ویژگیها و خصوصیات ذیل را براى پست مدرنیسم بیان نمود:
1 - در روانشناسى منکر فاعل عاقل و منطقى;
2 - نفى دولتبه عنوان سمبل هویت ملى
3 - نفى ساختارهاى حزب و اعمال سیاسى آنها; به عنوان کانالهاى یگانگى و تصورات جمعى
4 - ترفیع و ترویج نسبى بودن اخلاقیات
5 - مخالفتبا قدرت یا بى اساسى دولت متمرکز
6 - مخالفتبا رشد اقتصادى به بهاى ویرانى محیط زیست
7 - مخالفتبا حل شدن خرده فرهنگها در فرهنگى مسلط
8 - مخالفتبا نژاد پرستى
9 - مخالفتبا نظارت بوروکراتیک بر تولید
10 - زیر سؤال بردن همه برداشتهاى اساسى مورد قبول اجتماع;
11 - شک نسبتبه عقل انسان و رد عقلگرایى و طغیان همه جانبه علیه روشنگرى
12 - مخالف برنامه ریزى سنجیده و متمرکز با تکیه بر متخصصان
13 - به رسمیتشناختن نسبیت گرایى relativism
14 - اعتقاد به پایان یافتن مبارزه طبقه کارگر و مستحیل شدن آن در دل نظام سرمایه دارى
15 - اعلام ورود به یک دوره جدید فراتاریخى; از نقطه نظر شناختشناسى نگاه پست مدرنیستها نگاهى هرمنوتیک و تفهمى است. یکى از برجستهگان این تفکر هانس گئورگ گادامرا مىباشد که نظریات خود را در کتاب حقیقت و روش warheit and Methode بیان نموده است او قصد دارد; با استفاده از هستىشناسى هیدگرى بار دیگر پرسش علوم انسانى را مطرح سازد. او فاصله گذارى بیگانه ساز Alienating distanciation را پیشفرض اصلى علوم انسانى مىداند. این فاصله گذارى ذهنیت جدید بر اساس تقابل ذهن و غین یا سوبژه و اوبژه قرار دارد; او بحث فاصله گذارى را در سه قلمرو زیبایىشناسى، تاریخى و زبان بسط مىدهد. بطور کلى فلسفه گادامر معرف ترکیب دو جریان یا دو حرکت است که ما آنها را تحت عنوان حرکت از هرمنوتیک خاص Regional به هرمنوتیک عام General و حرکت از معرفتشناسى علوم انسانى به هستىشناسى توصیف مىکنیم. اگر در بحث مدرنیسم، پوزیتیویسم را به عنوان متولوژى مدرنیسم بیان کنیم شاید بتوان رویکرد هرمنوتیک را در مقابل پوزیتیویسم به عنوان متدولوژى پست مدرنیسم مطرح کنیم. البته رویکرد هرمنوتیک تاریخى طولانى دارد و ریشه در مسائلى دارد که با تفاسیر انجیلى ارتباط داشتهاند و مىتوان این موضوع را در آثار کسانى همچون دبلیودلتاى و ویندلباند windelband و کارل مانهایم و یا ریکرت Richert مشاهده کرد. بطور کلى تحقیق تفسیرى یا تاویل متن بخشى از انتقاداتى است که از پوزیتیویسم در جامعهشناسى صورت گرفته است.
پست مدرنیسم و جامعهشناسى
اصطلاحات مدرنیته modernity و پست مدرنیسم در دهه 1980 با مناظره هابرماس و فوکووارد جامعهشناسى شد. این اصطلاح در اواخر دهه 1970 وارد جامعهشناسى فرانسه شد و مورد پذیرش کسانى همچون کریستوا kristeva و لیوتار قرار گرفت و دوباره در قالب ساخت زدایى یا شالوده زدایى فراساخت گرایى Post - industrial society دریدا قرار گرفت. پست مدرنیسم فرا تشریحها یا فراروایتهاى Meta narrative مدرنیسم از قبیل علم Science دین , religion فلسفه و اومانیسم humanism سوسیالیسم و آزادى زنان Femenism را مورد انتقاد قرار مىدهد و ایده توسعه تاریخى historical Development مدرنیستها را رد مىنمایند.
و مابعد ساخت گرایى post structuralism و پست مدرنیسم قائل شد. شاید به جرات بتوان گفت که بسیارى مدرنیسم همکارى داشتهاند. یک وجه تشابه ساخت گرایى، ما بعد ساخت گرایى و مابعد مدرنیسم توجه آنها به زبان است که جملگى ریشه در زبانشناسى بخصوص ایدههاى دو سو سور دارند به عنوان نمونه لیوتار معتقد است که «شناخت علمى نوعى گفتگو است» و بطور خلاصه آنها معتقدند که «زبان ضرورتا امروزه مرکز توجه تمامى دانستهها، کنشها و زندگى است»، یکى از کسانى که آثارش هم جنبههاى ساخت گرایى و هم ما بعد ساخت گرایى و هم پست مدرنیستى داشته است، میشل فوکو جامعه شناس فرانسوى 1984-1962 مىباشد. میشل فوکو از افراد مختلفى تاثیر پذیرفته است. مثلا از عقلانیت ماکس وبر، ایدههاى مارکسیستى، روش هرمنوتیک، ساخت گرایى و همچنین از ینچه تاثیر پذیرفته است. البته باید توجه داشت که ساخت گرایى نیز مورد انتقاد قرار گرفت و باعثشد نظریات ضد ساخت گرایى Anti - Structuralism نیز وارد جامعهشناسى شود و در این ارتباط مىتوان به جامعهشناسى هستى شناسانه Existential Sociology و نظریه سیستمها در برابر ساخت گرایى اشاره کرد.
انتقاد از پست مدرنیسم
در سال 1975 یکى از روزنامههاى آمریکا مطلبى تحت عنوان اینکه پست مدرنیسم مرده است , deadPost - modernism is منتشر نمود و روزنامهاى دیگر نوشت که اکنون پست - پست مدرنیسم Post - Post modernism موضوعیت دارد و مساله اصلى مىباشد. تا کنون انتقادات فراوانى به پست مدرنیسم صورت گرفته است که از مهمترین آنها مىتوان به انتقادهاى یورگن هابرماس اشاره کرد. هابرماس در سال 1981 حملات سختى را به پست و تئورى شان را نیز تئورى ماقبل مدرن Premodern خواند. او حملات خود را متوجه طرفداران فرامدرنیته بخصوص لیوتار و فوکو نمود; البته انتقادات هابرماس فقط متوجه پست مدرنیستها نیست. او همچنین مناظراتى با کارل پوپروهانس آلبرت درباره پوزیتیویسم و با نیکلاس لوهمان درباره نظریه سیستمها و با هانس گئورگ گادامر درباره هرمنوتیک و با کارل آتوآپل درباره اخلاق داشته است. هابرماس یکى از کسانى است که دلبستگى شدیدى به پروژه مدرنیته داشته و نمىخواهد آنرا کنار بگذارد، او حملات سختى را به روشنفکران فرانس دارد و خودش را به عنوان محافظ پروژه مدرنیته معرفى مىنماید. او میشل فوکو را ضد عقلگرا irrationalist و بادریلارد را محافظه کار نو neo - conservatism معرفى مىنماید. علاوه بر انتقادات هابرماس از پست مدرنیسم، پاسخهاى دیگرى نیز از جانب محافظه کاران communitarian و نئوکانتىهایى از قبیل راولز Rowls و پیروانش نیز علیه حمله پست مدرنیستها به ارزشهاى لیبرال وجود دارد. راولز معتقد است ما مىتوانیم و مىباید بطور عقلانى از ارزشهایمان دفاع کنیم، یعنى ارزشهایى همانند حقوق بشر و دموکراسى. محافظه کاران نیز مىگویند ما باید از ارزشهایمان دفاع کنیم و باید هر چه بیشتر مجذوب سنتهایمان شده و به تاریخ گذشته رجوع کنیم.
منابع و ماخذ
1 - احمدى، بابک، مدرنیته و اندیشه انتقادى، تهران; نشر مرکز،1373
2 - احمدى، بابک، ساختر و تاویل متن، 2 جلد، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم اسفند 1372
3 - ریترز، جورج، نظریههاى جامعهشناسى، ترجمه احمد رضا غروى راد، تهران: انتشارات ماجد،1373
4 - کورنز هوى، دیوید، حلقه انتقادى، ترجمه مراد فرهاد پور، تهران: انتشارات گیل و با همکارى انتشارات روشنگران، 1371
5 - جنگز، چارلز، پست مدرنیسم چیست؟ ترجمه فرهاد مرتضایى، تهران: نشر مرندیز
6 - رورتى، ریچارد، اختلاف هابرماس و لیوتار در باب وضع پست مدرن، ترجمه مهدى قوام صفرى، نامه فرهنگ، سال پنجم، شماره 18، تابستان 1374، ص 62.
7 - داورى، رضا، پست مدرن، دوران فترت، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 11.
8 - لاریجانى، محمد جواد، از مدرنیسم تا فرامدرنیسم، مجلس و پژوهش، شماره پنجم، سال اول، آذروى 1372، ص33.
9 - دریابندرى، نجف، پست مدرنیزم در یک زمان، دنیاى سخن، خرداد و تیر 1374، شماره 64، ص 20.
10 - عضدانلو، حمید، مناظره مدرنیته و فرامدرنیته در زمینه مفاهیم، ماهنامه سیاسى - اقتصادى، شماره 84-83، ص23.
11 - عضدانلو، حمید، کانت، مدرنیته و فرامدرنیته، ماهنامه سیاسى - اقتصادى، شماره 80-79، ص23.
12 - عضدانلو، حمید، تفکر انتقادى چیست؟ اطلاعات سیاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 51.
13 - بشیریه، حسین، هابرماس: نگرش انتقادى و نظریه تکاملى، اطلاعات سیاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 8
14 - گیدنز، آنتونى، مدرنیته و هویت فردى، ترجمه امیر قاسمى، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 54.
15 - گنون، رنه، بحراى دنیاى متجدد، کلمه دانشجو، شماره 8 و9، ص86.
16 - نامه فرهنگى شریف، مدرنیسم و توسعه، نامه دوم و سوم، تابستان و زمستان73، ص6.
17 - احمد، اکبر، دیوشرور: رسانهها در مقام آموزگار عصر ما، ترجمه سیما ذوالغقارى، نامه فرهنگ، شماره 18، ص 111
18 - تسون، فرناندو، اعاده حیثیت از دمکراسى: چالش عصر ما بعد مدرن، ترجمه علیرضا حسین پور، دانش سیاسى، پیش شماره سوم، بهمن و اسفند 1372.
19 - روجر، ریشههاى شورش پست مدرن در چیاپاس، مجله آدینه، شماره 104، ص 54.
20 - حداد عادل، غلامعلى، سکولاریسم، ویژگى مکاتب غربى، ویژهنامه27 آذر، ص 24.
21 - نظرى، حمید رضا، نظرى بر سکولاریسم، مجله 15 خرداد، شماره 10
22 - نکاتى پیرامون سکولاریسم، مجله کیان، شماره26، ص16.
23 - مدخل الى ما بعد الحداثه، احمد حسان، نامه فرهنگ، شماره 18، ص 202
24 - ریکور، پل، رسالت هرمنوتیک، ترجمه مراد فرهاد پور، یوسف اباذرى، فرهنگ کتاب چهام و پنجم، بهار و پاییز 1368، ص263 تا ص 300
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/٢/۱٦
آلن رایان
بعد ایجابی لیبرالیسم درباره فرد، جامعه، دولت
در نخستین بخش این مجموعه مقالات، لئونارد هابهاوس طرحی کلی از روشهای سامانبخشی به جامعه انسانی در دوران باستان و قرون وسطی به دست داد و با مقایسه دیدگاه لیبرالها با این طرح کلی، پرسشهایی درباره چیستی لیبرالیسم پیش کشید.
بعد ایجابی لیبرالیسم درباره فرد، جامعه، دولت
در نخستین بخش این مجموعه مقالات، لئونارد هابهاوس طرحی کلی از روشهای سامانبخشی به جامعه انسانی در دوران باستان و قرون وسطی به دست داد و با مقایسه دیدگاه لیبرالها با این طرح کلی، پرسشهایی درباره چیستی لیبرالیسم پیش کشید.
یکپارچگی و وضوح تعریفی از لیبرالیسم که بر حسب ضدیتهایش بیان شده باشد، تنها وضوحی ظاهری است. بیتردید لیبرالیسم مسلکی ضد استبداد و ضدکلیسا و خصم جلوههای قرن بیستمی آنها و از جمله دشمن جلوههای فاسد و شرارتبار تمامیتخواهی است. اما به همان سان که تعارضی میان لیبرالیسم کلاسیک و جدید وجود دارد، همین تعارض میان لیبرالیسمهای موافق و مخالف کاپیتالیسم هم ظاهر میشود. و به همان سان که بیشتر لیبرالها به دنبال پیگیری اهداف دولت رفاهی، به قدری که بقای دولت محدود و پیرو قانون به خطر افتد نیستند، آرزوی مهار فعالیتهای اقتصاد کاپیتالیستی را نیز تا جایی که به اقتصادی دستوری بدل شود، در سر ندارند. چه از دلبستگیهای لیبرال شروع کنیم و چه از بیزاریهای لیبرال، با چالشهایی یکسان روبهرو میشویم.
میل لیبرالها به یافتن موضعی که در میدان اندیشه، گیرا و در میدان سیاست، قابل اتکا باشد، آنها را در معرض اتهام راسخ و قاطع نبودن یا «کممایگی» قرار میدهد. لیبرالها با تغیر پاسخ دادهاند که تقصیر آنها نیست که دنیا جایی پیچیده است که برخورد گونهگون میطلبد. یک راه تقویت این پاسخ، ارائه نظریه لیبرال اثباتی است که هم چرایی دشمنی لیبرالیسم با تهدیدها علیه آزادی و هم دلیل تغییر این تهدیدها را در گذر زمان شرح میدهد.
نظریهای برای فرد
با وجود این که برخی معتقدند لیبرالیسم باید دامنه توجهش را به نهادهای سیاسی محدود کند، این مسلک اما هنگامی به بهترین شکل فهم میشود که به آن به مثابه نظریهای پیرامون زندگی خوب برای افراد بنگریم که به نظریهای در باب چینشهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که افراد در آنها چنین زندگی میکنند، گره میخورد. نظریه عدالت جان رالز، استدلالهایی قانعکننده را در دفاع از این دیدگاه به دست میدهد که باید بدون پایبند کردن خود به عقیدهای خاص درباره «زندگی خوب»، نظریهای لیبرال را برای آرایش نهادی بپرورانیم و قانعکننده نبودن قطعی این اثر رالز، بسیار سخن از چرایی نیاز به نظریهای گستردهتر میگوید.
به اعتقاد رالز، اگر در پی بنیانهایی باشیم که به لحاظ مسائل مهم، اما به روشنی پرچون و چرای دین و اخلاق شخصی بیطرف باشند، جستوجوی همرایی در دفاع از نهادهای سیاسی و اقتصادی لیبرال، راحتتر و بیدردسرتر پیش میرود. با این حال ناقدان اشاره کردهاند که فرضهای مینیمالیستی رالز درباره «زندگی خوب»، آشکارا لیبرالاند - او بدیهی میگیرد که بردهداری، شرارتی دهشتناک است؛ سرکوب باورهای برآمده از ضمیر چنان تحملناپذیر است که هیچ فرد عاقلی نمیتواند این فرصت را که عهدهدار تفتیش عقاید باشد، با این خطر که یکی از قربانیان آن باشد، تاخت بزند؛ و نیز بدیهی میگیرد که آزادی انتخاب شغل و شیوه زندگی برای معناداری آن ضروری است.
همین منتقدین همچنین اشاره کردهاند که اصول عدالتی که رالز پیش کشیده، متناسب با همه افراد نیست، بلکه به طور خاص مناسب حال کسانی است که برداشتی از جنس اواخر سده بیست از خود و معنای زندگیشان دارند. لاغری و کممایگی فروضی درباره سرشت انسان و فضیلت انسانی که رالز بر آنها تکیه میکند، نه شکاندیشی یا نبود باوری اخلاقی، بلکه این اندیشه کاملا لیبرال را بازتاب میدهد که هر فرد مسوولیت سرنوشت اخلاقیاش را خود بر دوش دارد و چنان که رالز بعدها به پذیرش این نکته گرایش یافته، بر عهده دیگران نیست که این سرنوشت را به او تحمیل کنند.
به هر روی، لیبرالیسم به منزله مکتبی برای افراد را میشود در چارچوبی فهمید که میتوان از ایمانوئل کانت، ویلهلم فون هومبولت، جان استوارت میل، برتراند راسل یا جان دیویی قرض گرفت، چون مجموعه متنوعی از صورتبندیها به نکاتی یکسان متوسل میشوند. اصل این است که افراد خودآفرینشگرند؛ هیچ فضیلتی به تنهایی مایه خودآفرینی موفق نیست؛ و بر عهده گرفتن مسوولیت زندگی فرد از سوی خود او و بهرهگیری او از زندگی به قدری که میتواند، خود بخشی از زندگی نیک از نگاه لیبرالها است. دیویی این را تجربهگرایی میخواند، کانت آن را روح روشنگری میدانست و میل با الهام از فون هومبولت اعتقاد داشت که هدف اساسی، رشد سرشت انسانی با همه گونهگونیاش است.
پرده از جاذبههای ایجابی لیبرالیسم هنگامی بیشتر فرو میافتد که در برابر دیدگاههای پیشالیبرال یا ضدلیبرال بنشینند. خویشتنداری و خودقاعدهمداری1 فضیلتی بزرگ است، چون هیچ کس بدون خویشتنداری که سبب میشود بتواند عقب بایستد و کامیابی یا ناکامیاش را برانداز کند، نمیتواند «تجربیاتی در زندگی» انجام دهد؛ تسلیم در برابر قواعد که بسیاری از نویسندگان مسیحی و پیش از آنها افلاطون ستایشاش کردهاند، به خودی خود فضیلت نیست.
دلبستگی فرد به کشور و هموطنان خود فضیلتی بزرگ است، چون اگر زمینهای از وفاداری و حس قوی همدلی در کار نباشد، فضایل انسانی اندکی شکوفا میشوند. اما «کشورم؛ چه برحق، چه ناحق»، احساسی تنگنظرانه است و نشان از آن دارد که فرد در حسی وطنپرستانه که با آرمانهای خودسامانی فردی نمیخواند، غرق شده.
افلاطون آتن دموکرات را به خاطر دلبستگیاش به تنوع و گونهگونی نکوهش میکرد؛ لیبرالها آن را به این خاطر که به قدر کافی پذیرای کثرت و گوناگونی به مثابه خیرِ فینفسه نبود، مینکوهند. پریکلس در سخنرانی مشهور خاکسپاری،2 آتنیها را به خاطر تمایلشان به اینکه بگذارند دیگران طبق میل خود زندگی کنند، میستاید، اما هیچ علاقه روشنی به تنوع به مثابه فضیلتی انسانی از خود نشان نمیدهد و زنان را دارای جایگاهی در حیات عمومی نمیداند و سیاست را در مقامی بالاتر از هر خیر فردی مینشاند. لیبرالها معمولا همبستگی جمعی را میستایند و بیشترشان به هر تقدیر میپذیرند که در هنگام بحران مجبوریم دلنگرانیهای شخصیمان را کنار بگذاریم و هر آنچه میتوانیم، برای کشورمان انجام دهیم، اما در عین حال به این کار به مثابه فدا کردن یک مصلحت برای مصلحتی دیگر مینگرند، در حالی که پریکلس در نشاندن مصالح زندگی خصوصی در ردهای بسیار پایینتر از مصالح زندگی عمومی، وفادار به آرمان باستانی بود.
این درست است که لیبرالیسم تصویر ایجابی واحدی از «زندگی نیک برای انسان» ندارد. درست است، چون لیبرالها معمولا تجربهگرا بودهاند و باور داشتهاند که تنها تجربه میتواند آنچه را که واقعا به شکوفایی فردی میانجامد، آشکار سازد و نیز به این خاطر که لیبرالها غالبا کثرتگرا بودهاند و میاندیشیدهاند که افراد خودسامان میتوانند مجموعه متنوع بزرگی از زندگیهای بسیار متفاوت، اما به یک اندازه خوب را برگزینند. بر خلاف باور منتقدان، چنین نیست که لیبرالها انتخاب را به مقام تنها خیر مطلق برکشند؛ هیچ لیبرال زندگی مجرمانه را صرفا به این خاطر که مجرم آن را انتخاب کرده، نمیستاید. با این حال درست است که بیشتر لیبرالها معتقد بودهاند آن نوع فرد خودسامانی که میستایند، تنها با بهکارگیری قدرت انتخاب خود میتواند به موجودی کاملا مستقل بدل شود. ممکن است برخی شانس بیاورند و بدون کنکاش خیلی زیاد در انتخابهای ممکن دریابند که فراخور حالشان چیست و دیگران شاید نیازمند جستوجوی بسیار طولانیتری باشند. اما فردی که نمیتواند تصمیم بگیرد و به آن عمل کند، شانس زیادی برای داشتن زندگی خوش ندارد.
این دیدگاه چالشهایی ایجاد کرده و از نگاه منتقدان زیادی، ناخوشایند و بیجاذبه بوده. و با تصویری از عالم سامانمند که در آن بهترینها قانون زندگی را برای باقی ما پی میریزند، نمیخواند. این نگاه ضد اشرافسالاری است و با اعتقاد به اولیای افلاطونی، اشراف ارسطویی و این ادعای سنت مسیحی کاتولیک که میداند برای رستگاری باید چه کنیم، همساز نیست. در برابر، برای کسی که فکر میکند بیشتر افراد با پیروی کورکورانه از عادات و رسوم همقطارانشان به قدر کافی خوب عمل میکنند، زیادی توانفرسا و کمرشکن، و برای کسی که به گمراهی ذاتی نوع انسان اعتقاد دارد، زیادی خوشبینانه است. لیبرالها تنها برای پیشگیری از غیرقابل کنترل شدن ویژگیهای بدتر ما به دنبال بهبود
نیستند.
اگر از سوی دیگر به لیبرالیسم بنگریم، میتوان آن را به این خاطر که به قدر کافی درباره فروض خود جدی نیست، به نقد کشید. نیچه معتقد بود که لیبرالها انتخاب را جدی نمیگیرند، چون میپندارند که همه، باورهایی مشترک درباره انتخاب خوب و دلایلی خوب برای انتخاب یک شیوه خاص و نه شیوهای دیگر دارند. اخلاف او در سنت اگزیستانسیالیستی اساسا به همین نکته اشاره کردند. چنانکه پیشتر گفته شد، لیبرالها به شکلی آزاردهنده میدانند که تلاشهایشان برای حرکت در مسیری بسامان میان منتقدانی که گلایه میکنند که لیبرالها ارزش خودسامانی را بیش از واقع برآورد میکنند، از یک سو، و منتقدانی که به گلایه میگویند لیبرالها نفهمیدهاند که آزادی انسانی، یک مصیبت است و نتیجهاش نه کامیابی بلکه اضطراب و دلهره است، از سوی دیگر، میتواند در بدترین حالت، گمراهکننده و در بهترین حالت کممایه و گیجوگم به نظر آید. برای تکیه بر این ادعای ارسطو که حقیقت در این رابطه را باید در جایی میان این دو حالت حدی یافت، خیلی دیر شده؛ اما لیبرالها میتوانند به هر تقدیر پاسخ دهند که دلایلی که بر اساس آنها تصور کنیم که کشتی حقیقت در این حالات حدی لنگر انداخته، بیش از دلایلی نیست که بر پایه آنها گمان بریم حقیقت در جایی میان این دو که لیبرالیسم در آن قرار دارد، نشسته است.
نظریهای برای جامعه
این گلهای رایج از لیبرالیسم است که به نقش جامعه کم بها میدهد. این گلایه در پنجاه سال گذشته ورد زبانها بوده، اما عینا نقدهای مطرحشده از سوی باورمندان به ایدهآلیسم فلسفی در سالهای پایانی دهه 1800 و منتقدان رادیکالیسم فلسفی در آغاز این دهه را بازگو میکند. یک پاسخ به این نقد میتواند بیان نام لیبرالهایی باشد که نقش اجتماع را کاملا جدی میگرفتند - دوتوکویل، میل، توماس هیل گرین، لئونارد هابهاوس، امیل دورکیم، ویلیام جیمز و جان دیویی از جمله آنها هستند. این تنها نقطه آغازی برای پاسخ به این پرسش است که آیا لیبرالیسم نظریهای لیبرال در باب جامعه دارد یا حتی میتواند داشته باشد یا خیر. پاسخ به روشنی آن است که میتواند و البته دارد. در حقیقت میتوان استدلال کرد که تنها علت مثبت بودن پاسخ آن است که لیبرالها چنان تحت تاثیر شیوههایی که جامعه بر زندگی اعضایش اثر میگذارد و آن را شکل میدهد، قرار دارند که سخت مشتاقاند که نگذارند جامعه زندگی اعضایش را به قید کشد و کژتاب کند.
جامعهشناسها ادعا میکردند که مخالفانشان به برداشتی قراردادی از جامعه دلبستهاند و منظورشان این بود که آنها معتقدند جامعه به معنای حقیقی کلمه از نوعی توافق سرچشمه میگیرد. هرچند روشن است که هیچ یک از لیبرالهای معاصر چنین اندیشهای ندارند، اما این درست است که لیبرالها این نگرش به جامعه را که گویی متضمن نوعی قرارداد است، راهگشا میدانند. سلطه گروه بر فرد مطلق نیست، بلکه دامنهاش تنها تا شرایط فرضی قراردادی که افراد به واسطه آن برای پذیرش این سلطه موافقت میکنند، گسترش مییابد. شرایط قرارداد، چیزی است که محل بحث میماند. میل در رساله درباره آزادی خود، اساسا با قرارداد به مثابه توافقی برای حفاظت از خود رفتار میکند. جامعه از قرار معلوم، ابزاری برای وامدهی نیروی کل گروه در دفع حملات انجامشده علیه شخص و دارایی اعضا به افراد است. این صرفا قدرت جبری جامعه را در برمیگرفت. مسالهای گنگ و گریزانتر، فراتر از این موضوع که جامعه لیبرال ممکن است چه قواعدی را به معنای دقیق کلمه بر اعضایش اعمال کند، این بود که جامعه لیبرال چگونه جامعهای است. همانند شرایط حاکم بر برداشت لیبرالیسم از ارزشهایی که به وجود فردی معنا میدهند، تعلق خاطر لیبرالیسم به ارزش انتخاب، تا اندازهای جلوی ارائه برداشتی بسیار غنی را از آن میگیرد. هنگامی که گفته باشیم جامعهای پر از افراد لیبرال، آکنده از انجمنهایی خودخواسته است که وقف بهبود زندگی همه اعضای خود میشوند، چیز زیاد دیگری برای گفتن نمیماند. شاید بپذیریم که لیبرالها این را مطلوب میدانند که گردآورندگان تمبر دور هم آیند و درباره علایقشان بگویند و بشنوند، به یکدیگر تمبر بدهند و بستانند، مجلاتی درباره سرگرمیشان به راه اندازند و از این جور چیزها، اما ارائه نظریهای لیبرال درباره گردآوری تمبر قابل تصور نیست.
لیبرالها با هر نظامی که گردآوری تمبر را سخت کند، به شدت مخالفت میکنند - این کار مزاحمتی بیمعنا برای آزادی است - و در این باره که آیا دولت میتواند با حمایت مالی موقتی، به خوبی به راه افتادن جوامع گردآورنده تمبر کمک کند یا نه، چندشاخه میشوند؛ همچنان که همیشه در نگرشهای خود درباره کمک دولت به هنر، تعلیم و تربیت و فرهنگ فاخر، شاخهشاخه بودهاند. فراتر از آن، پاسخ لیبرال به این پرسش که جامعه پایبند به اصول لیبرال عملا چگونه خواهد بود، این است که پاسخ به جامعه مورد بحث بازمیگردد. ممکن است کلیساهای پرشماری داشته باشد یا هیچ کلیسایی در آن نباشد، انبوهی از نظامهای آموزشی متفاوت داشته باشد یا چنین چیزی به هیچ رو در آن نباشد، نظام حملونقل عمومی کارآمدی داشته باشد یا نداشته باشد؛ آنچه اهمیت دارد، این است که حقوق انسانی یا آزادی فردی اعضایش در خلال رسیدن به این نتایج رعایت شود. به ویژه، لیبرالیسم درباره تاثیر تحقق آرمان جامعهای متشکل از افراد آزاد بر چینشهای اقتصادی درون آن، ندانمگویی پیشه کرده. بیتردید کنترلهای دولتی خیلی زیاد، آزادی را به خطر میاندازد و انحصار دولت بر اشتغال نیز آزادی را تهدید میکند. کاپیتالیسمی هم که به ثروتمندان اجازه دهد سیاستمداران را بخرند، چنین است. پاسخ این پرسش را که بهترین نظام ممکن چیست، باید به تجربه واگذاشت.
نظریهای برای دولت
آنچه درباره جامعه صدق میکند، به همان سان درباره دولت صادق نیست. جامعه، هم قلمرو انجمنهای غیررسمی و هم قلمرو انجمنهای رسمی است و عرصهای است که افکار عمومی در آن نقشی قهرآمیز بازی میکند، اما مجال زیادی برای انجمنهای خودخواسته و داوطلبانه وجود دارد؛ به تعبیری، جامعه انبوههای از اجتماعهای کوچکتر است. دولت اما اساسا عرصه همکاریهایی است که به شکلی قهرآمیز تایید شدهاند و جوهرش این است که رقیب یا بدیلی ندارد. نیازی به گفتن نیست که دولت لیبرال باید در چارچوب حکومت قانون عمل کند. این نیز ناگفته روشن است که باید در روابطش با شهروندان خود کمترین نیروی قهری ممکن را به کار گیرد. آنچه چالشهایی شدیدتر در پی آورده، این است که آیا لیبرالیسم به شکل خاصی از دولت حکم میکند یا خیر.
از نگاه تاریخی، لیبرالها زمانی معتقد بودهاند که دموکراسی لیبرالیسم را تهدید میکند و زمانی دیگر میاندیشیدهاند که لیبرالیسم با خود دموکراسی میآورد. چیزی که لیبرالیسم همیشه به آن سرسپردگی دارد، دولت مشروطه است. به جز در حالات اضطراری که ممکن است حفظ نظم لیبرال، دولتها را وادار به اعمال قدرتهایی کند که در شرایطی غیر از این قابل تحمل نبودند، دامنه مقتضیات حکومت قانون به شیوههای کسب و اعمال قدرت از سوی دولتها نیز گسترش مییابد. این سوال که چنین شرایطی چگونه تحقق مییابد، پاسخی روشن ندارد. این بحث که آیا این دیدگاه انگلیسی که دولتها به واسطه افکار عمومی و هراس از رایدهندگان لیبرال میمانند، کمابیش پذیرفتنیتر یا نپذیرفتنیتر از این دیدگاه آمریکایی است که قانون اساسی مکتوب و منشور رسمی حقوق، کارآمدی منحصربهفردی دارند، بحثی است که هنوز پایان نگرفته. کاملا معقول است که بگوییم ابزارهایی نهادی چون نظام قضایی مستقل، مطبوعات گونهگون و آزاد و مجموعهای متنوع و بزرگ از سازمانهای ناظر، همگی مفیدند و بگوییم که هم به حمایتهای رسمی از حکومت مشروطه نیاز داریم و هم به شهروندانی لیبرالاندیش که این حمایتها را به چیزی بیش از موانعی پوستنوشته در برابر ستمگری بدل کنند.
از این رو رابطه لیبرالیسم و دموکراسی نیاز به تحلیل بیشتر دارد. اگر دموکراسی تنها مسالهای از جنس حکومت اکثریت است، امکان دارد اکثریت عموما موافق دیدگاههای لیبرال باشند یا نباشند. اگر چنین دیدگاههایی را بپذیرند، لیبرالدموکراسی برپا خواهد شد؛ وگرنه، نه. ابزارهایی گوناگون مثل منشور تحکیمیافته حقوق را میتوان برای مهار اکثریت بنیان گذاشت، اما همه این دست ابزارها آزادی را با محدودسازی دموکراسی حمایت میکنند. به اندازهای که قدرت اکثریت را محدود میکنند، ذاتا غیردموکراتیک هستند. این دیدگاه در کل، برداشت جفرسون، دو توکویل و میل بود که بر همین قیاس سخت مشتاق بودند دموکراسی نوپای روزگارشان را چنان بپرورانند که دموکراسی، استبداد اکثریت نباشد. دیدگاه بدیل این است که لیبرالیسم به دموکراسی پایبند است و دموکراسی غیرلیبرال، اصلا دموکراسی نیست. هر فردی حق دارد در تصمیماتی که بر جامعهاش تاثیر میگذارند، مشارکت کند. بر هیچ کس نباید بیآنکه عقیدهاش را گفته باشد، حکومت کرد، چون این کار نقض حقوق انسانی او یا نقض حقوقش برای اینکه همچون عضوی آزاد و برابر از جامعه با او رفتار شود، خواهد بود. پاسخ موشکافانه به این ایراد که ممکن است حکومت اکثریت با آزادی دمساز نباشد، اساسا این است که اقتدار اکثریت و نه قدرت آن، ذاتا خودمحدودکننده است. نمیتوان به شیوهای که حق دیگران پایمال شود، مثلا حق رایدهی مطالبه کرد. بر اساس این نگاه، منشور حقوق، اقتدار اکثریت را محدود نمیکند، بلکه شرح میدهد که این اقتدار چیست. لیبرالدموکراسی چیزی نیست که اگر خوششانس باشیم، تحقق یابد؛ تنها دموکراسی مشروع، لیبرالدموکراسی است.
هر یک از این دو مفهومسازی را که بپذیریم، دولت لیبرال باید دولت محدود باشد. آزادی عقیده، آزادی انتخاب شغل، حق حریم خصوصی و زندگی خانوادگی، همه محدودیتهایی بر آنچه دولت میتواند انجام دهد، مینهند. با این حال دولت محدود میتواند دولت فعال باشد؛ چه اینکه صیانت از این حقوق، دولت را به خود سرگرم و گرفتار خواهد کرد. آنچه خورند بیشتری با بحث دارد، این است که دولتهای لیبرال، چینشهای غیرلیبرال زیادی را از اسلاف خود به ارث میبرند. برچیدن تبعیض نژادی و جنسی در آمریکا نه سریع بوده و نه ساده. کاهش آثار امتیازات خانوادگی در انگلستان تازه آغاز شده. دولتی که لیبرالیسم را جدی میگیرد، دولتی گرفتار و پرمشغله خواهد بود، به ویژه چون مجبور است در پیگیری اهدافش از راههای قانونی، صادقانه نیز رفتار کند.
هواخواهان گونههای «کلاسیک» و «جدید» لیبرالیسم میتوانند در این باره با یکدیگر همرای باشند. هر دو، امتیازات صاحبان حقوق انحصاری را محکوم میکنند؛ چون تبعیضهای جنسی و نژادی و امتیازات مقامهای ارثی، فساد حقوق انحصاری را در خود دارند، چون به صاحبان خود امتیازاتی ناروا میدهند و قربانیانشان را به ناحق در موضع فرودست مینشانند. مساله شاید این است که لیبرالهای «کلاسیک» فکر میکنند وقتی «زمین بازی یکدست» ایجاد شد، یکدست خواهد ماند، در حالی که لیبرالهای جدید گمان میکنند که این زمین یکدست به توجه پیوسته نیاز دارد. بیتردید درست است که لیبرالهای جدید بر واژه «برابر» در فرصتهای برابر تاکید میکنند، در حالی که اسلافشان شاید به «فرصت» اهمیت میدهند و علاقه خاصی به نوعی دیگر از برابری ندارند. با این همه مساله همچنان آن است که دولتهای محدود ضرورتا دولتهای غیرفعال یا تنبل نیستند.
نظریهای برای جامعه بینالمللی
دو جنبه متمایز اندیشه لیبرال در دو دهه گذشته برجستهتر شده. هر دو به یک معنا وجوهی از لیبرالیسم «بینالمللی» یا «جهانوطنی» هستند، اما با یکدیگر بسیار تفاوت دارند. یکی مساله عدالت توزیعی جهانی یا فراملی است. این بعد اندیشه لیبرال از چیزی آغاز میشود که برخی منتقدین گمان میکردند شکافی در نظریه عدالت جانرالز است. شکاف خواندن آن شاید خطا باشد. رالز آشکارا با هر تلاشی برای گسترش دامنه روایتش از بنیان اخلاقی دولت رفاهی لیبرالدموکرات به چیزی فراتر از دولتملت مخالف بود، هرچند بعدها درباره شیوههایی که دولت لیبرال باید با دولتهای غیرلیبرال، از یک سو و با دولتهای دارای ناکارآیی اقتصادی، از سوی دیگر ارتباط یابد، به تفصیل نوشت. بعد دوم، چیزی است که برخی نویسندگان آن را «لیبرالامپریالیسم» یا «مداخلهگرایی لیبرال» خواندهاند. این بعد اندیشه لیبرال، این سوال را پیش میکشد که دولتی لیبرال که توان نظامی مداخله در امور دولتی دیگر را دارد، در چه شرایطی و برای دستیابی به چه اهدافی میتواند چنین کند. این مسالهای کاملا تازه نیست. دفاع سده نوزدهمی از امپریالیسم غربی بر پایه «ماموریت تمدنساز»، اگر پاسخی به این سوال ندهد که مداخله چه هنگام مشروع است، به هر روی پاسخی به این پرسش میدهد که وقتی قدرت امپریالیستی کنترل سرزمینی جدید را به دست گرفت، باید چه کند.
بهترین شیوه پرداخت به این دو مساله آن است که جداجدا به آنها نظر کنیم؛ هرچند دیدگاهی به قدر کافی گسترده درباره عدالت توزیعی بینالمللی میتواند به این نتیجه بینجامد که دولتی که به لحاظ اقتصادی کاملا نالایق است، اقتدارش بر شهروندان خود را تقویت کرده و باید هر چینش بهتری که قدرتی بیرونی میتواند برپا کند، به جایش بنشیند. با این حال مسیر آشکارتر این است که در آغاز بگوییم اگر روایت رالز از عدالت در جامعهای لیبرال جذابیت دارد، وسوسه میشویم که آن را در سطحی بینالمللی نیز به کار بندیم. رالز معتقد بود که منابع لازم برای برخورداری از زندگی عزتمندانه باید به شکلی برابر توزیع شوند، مگر هنگامی که توزیع نابرابر به نفع محرومترینها باشد. آزمونی که بر پایه آن میتوان دریافت که چینشی خاص عادلانه است یا نه، این است که محرومترینها آن قدر که برایشان امکانپذیر است، رفاه دارند یا خیر. نویسندگان مختلفی بیدرنگ پرسیدهاند که چرا این سنجه عدالت نباید کاربستی جهانی داشته باشد. چندین مشکل در بازگویی این اصل در عرصه جهانی وجود دارد که یکی از روشنترینهایشان این است که در نبود دولتی جهانی، تصور نظام حقوق مالکیت که پیادهسازی این اصل به آن نیاز دارد، سخت است. این نظر به نوبه خود میتواند به این دیدگاه بینجامد که دولتهای لیبرال باید با یکدیگر همکاری کنند و پیمانهایی بینالمللی ببندند که مثلا راههایی به دست دهد تا کشورهای محصور در خشکی بتوانند در منابع دریاها سهیم شوند یا کشورهای دارای منابع اندک بتوانند از گشادهدستی کشورهای دارای منابع غنی نصیب برند. اینکه این دیدگاهها چه قدر آشکارا لیبرالاند، نه اینکه به شکلی گستردهتر برابریطلبانه باشند، مسالهای دیگر است. دو شیوهای که میتوان پنداشت که این دیدگاهها به شکلی بارز لیبرالاند، یکی این است که در پی راهحلهایی از طریق همکاری بینالمللی میان دولتهای آزاد باشند و دیگری این است که همچون برخی نویسندگان بر اهمیت نهادهای آزاد درون دولتها به عنوان تنها مسیر مطمئن به سوی بهروزی تاکید کنند.
با این وجود، این نکته مستقیما به مساله نقش دولتهای لیبرال در پهنه جهانی و به طور خاص به چیزی که بعضی اوقات مداخلهگرایی لیبرال خوانده میشود، راه میبرد. این موضوعی بسیار گسترده است که مرزهایش به شکلی نادرست تعریف شدهاند. لیبرالها در انتخابی میان دو عقیده گرفتار میآیند. اولی این است که اصل حاکم بر سیاست لیبرال باید پشتیبانی از آزادی، هر جا و هر وقت که میتوان از آن حمایت کرد، باشد؛ و دومی این است که این کار افراد، جمعیتها، جوامع و دولتها است که دلمشغول مسائل خود باشند و هر شیوهای از زندگی را که (آزادانه) پیرامونش تصمیم میگیرند، برگزینند. اصل اول میتواند حاکی از آن باشد که وقتی میتوان نظامهای استبدادی را برچید و حکومتهایی لیبرال به جایشان نشاند، انجام چنین کاری درست است، و دومی دقیقا وارونه قبلی را میگوید و حکایت از آن میکند که فقط افرادی که آزادیشان در این بین پایمال شده، حق عمل دارند. این مساله به گونهای جداییناپذیر با موضوع دخالتهایی که به شکلی گستردهتر انساندوستانهاند، در هم تنیده است؛ اگر حاکمان در حکومتی استبدادی تهدید به قتل عام میکنند یا چنین کاری را نادیده میگیرند، تنها لیبرالها نیستند که فکر میکنند ترجیحا جامعه بینالمللی، وگرنه هر دولت یا ائتلافی از دولتهای دارای توان مداخله میتوانند برای پیشگیری از نسلکشی دخالت کنند. همچنین تنها لیبرالها نیستند که معتقدند اگر دولتی آن قدر مستبد یا ناتوان است که شهروندانش با تهیدستی و قحطی دست به گریبان میشوند، خارجیها میتوانند برای نجات آنها از سرنوشتشان مداخله کنند.
موضعی که به شکلی روشنتر لیبرال است، این است که وقتی زمینههای دیگر برای مداخله وجود دارد، قدرتهای مداخلهگر باید بکوشند که نهادهای سیاسی لیبرالدموکرات را شکل دهند تا جایگزین نظام پیشین شود؛ به ویژه به این خاطر که در آینده نیازی به مداخله نباشد. دخالت ناتو در کوزوو در سالهای پایانی دهه 1990 نمونهای از چنین مداخلهای است؛ دلیلش حمایت از مردم آلبانی در برابر چیزی بود که میتوانسته به عنوان مراحل آغازین سیاستهای نسلکشی دولت ملی صربستان ترسیم شود، اما دامنه ماموریتش به اندازهای گسترش یافته که برنامه «ملتسازی» با هدف برپایی نهادهای لیبرالدموکرات و حاکمیت قانون را دربرگیرد. آنچه که میتوان برنامه مداخله لیبرال «حداکثری» خواند، این است که آمادگی همیشگی برای مداخله جهت راندن نظامهای نامطلوب به سوی لیبرالدموکراسی را در ذهن داشته باشیم. به همان سان که اطمینانی نیست که لیبرتارینیسم را بتوان به شکلی بهتر «نئولیبرالیسم» یا «نئومحافظهکاری» خواند، این نیز روشن نیست که این برنامه حداکثری «نئومحافظهکارانه» است یا کمترین نتیجه امپریالیسم سده نوزدهمی با اشتیاقش به ماموریت تمدنساز است. استدلالهای مخالف این برنامه حداکثری از نظر آیندهنگری، به قدر کافی روشن هستند. بر پایه این استدلالها تنها نهادهایی که احتمالا در دورهای طولانی اثرگذارند، آنهایی هستند که جامعه برای خود شکل میدهد و هر تلاشی برای تحمیل لیبرالیسم بر مردمانی سرکش، احتمالا اتلاف وقت و منابع و در بدترین حالت، اتلاف جان نیز خواهد بود. نکته کمتر آشکار این است که اگر بگوییم آنهایی را که نمیتوانند خود را آزاد کنند یا خود را آزاد نخواهند کرد، میتوان توسط قدرتهای بیرونی «به آزادی وادار کرد»، پریشانگویی کردهایم یا نه.
پاورقی:
1- self-discipline
2- سخنرانی پریکلس، سیاستمدار برجسته آتنی در پایان نخستین سال جنگهای پلوپونزی (431-404 ق. م.).
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/٢/٢٠
لیبرالیسم
یکی از شایعترین و قدیمیترین آموزههای فلسفی – سیاسی عصر حاضر است.
لیبرالیسم مبنی بر اعتقاد به اصل آزادی که درآن مفهوم رنسانس و هم چنین
اصلاح دینی نهفته است. واژگان liberalism (لیبرالیسم) به عنوان
آموزه liberal (لیبرال) که منظور فرد معتقد به آزادیخواهی
است، از واژه liberteh لاتین اشتقاق یافتهاند. گاه واژه
freedom نیز در متون به معنای آزادی به کار میرود. البته
برخی، واژه دومی را بیشتر در حوزه فلسفی و مترادف «اختیار» میدانند و واژه
اولی را در قالب انسانی – اجتماعی در نظر میگیرند.جان لاک،جرمی بنتام.جان
استوارت میل،پدران لیبرالیسم هستند.
تعریف لیبرالیسم:
ارائه یک تعریف دقیق و جامع از لیبرالیسم ناممکن است؛ اما با
این حال، تعریفهای متعددی از سوی نظریه پردازان غربی ارائه شده است از
جمله: شاپیرو می گوید: «لیبرالیسم را می توان به طور دقیق نگرشی به زندگی و
مسائل آن وصف کرد که تأکیدش بر ارزشهایی همچون آزادی برای افراد،
اقلیتها و ملتهاست. اصل اساسی لیبرالیسم خوش بینی به ذات انسان است. از
نظر لیبرالها انسان میتواند با کمک خرد و عقل خود، بدون نیاز به راهنمایی
دیگران و هیچ نیروی ماوراء الطبیعیه پیشرفت کند؛ از این رو، انسان باید تا
حد ممکن آزاد است. این ایدئولوژی با اشکال سنتی قدرت ضدیت دارد و از بسط
اختیار و انتخاب فرد تا حد ممکن دفاع میکند؛ از این رو از ابتدا، بانفوذ
کلیسا در شئون حکومت مخالفت کرد و سکولاریسم (جدایی دین و دولت) را مد نظر
قرار داد. لیبرالیسم، آزادی را در حوزه اقتصاد هم وارد میکند و دخالت دولت
را در امور اقتصادی مذموم میداند. از این رو «دولت حداقل» را پیشنهاد
میکند.
دقت شود که در تعاریف فلسفی، همیشه منافع سیاسی، به ویژه در
ضدیت با دین که البته از ضدیت با کلیسا نشأت میگیرد لحاظ میشود. وگرنه
اگر قرار باشد عقل و خرد انسان او را از راهنمایی دیگران بینیاز کند، این
«دیگران» نمیتواند فقط به دین خدا و ماوراء الطبیعة اختصاص داشته باشد و
لازم میآید که انسان از مشورت و راهنمایی یک دیگر نیز بینیاز باشد که
نتیجهاش همان خودسری و دیکتاتوری میشود.
گونه های لیبرالیسم
کلی به پنج گونه تقسیم می شود:
1. لیبرالیسم فرهنگی: یعنی جانب داری از
آزادیهای فردی و اجتماعی ـ مثل آزادی اندیشه و بیان ـ و گسترش فرصتهای
آزادی و انعطاف پذیری اخلاقی و غیره.
2. لیبرالیسم دینی: به این معنا که اصولا دین
امری شخصی است و باورهای دینی احساس درونی و غایب از حواس انسان نیست، بلکه
تجربه دینی مانند تجربههای حسی از احساس زنده و غیر غایب حکایت دارد. و
حقایق دینی با هیچ مقطع تاریخی و فرهنگی خاصی گره نخورده است.
(منظور اصلی نفی، خدا و وحی و خارج نمودن دین و احکام دین از
حوزهی زندگی اجتماعی و تمامی شئون میباشد که به جایگزینی قوانین وضع شده
توسط افراد (قدرتها) میانجامد.
3. لیبرالیسم اخلاقی: از آنجا که در لیبرالیسم
هیچ قانون کلی اخلاقی وجود ندارد، لذا معیار تشخیص دهنده خوب و بد، خود
انسان است. بنابراین، امیال ظاهری افراد همان امیال واقعی آنها است و باید
مورد احترام قرار گیرد؛ یعنی لیبرالیسم اخلاقی، اعتقاد به یک آیین تساهل
گرا، انعطاف پذیر و اباحی مسلک در آموزه های اخلاقی است.
(این اصل نیز به رغم ظاهر مطلوبش، توجیه کننده جنایات، فردی و
سیاسی و اجتماعی صاحبان قدرت است. وقتی هیچ قانون کلی «خوب و بد» وجود
نداشته باشد و ملاک تشخیص انسانها و امیالشان باشد، هیچ جنگ، ترور،
جنایت، تهاجم، چپاول و ... نیز بد نخواهد بود و کسی نمیتواند به طور کلی
ظلم را محکوم کند). میگویند: این عمل یا عملیات از نظر شما بد بود، از نظر
ما خیلی هم خوب بود.
4. لیبرالیسم اقتصادی: یعنی حفظ آزادی اقتصادی و
دفاع از حریم مالکیت خصوصی و سرمایه داری، و دخالت حداقلی دولت بر
فعالیتهای اقتصادی افراد، یا عدم دخالت دولت و هر عامل خارجی در اقتصاد
افراد.
چنین شرایطی هیچگاه واقعیت خارجی نخواهد یافت. همین که
دولتها با سرمایهگذاری و نقشآفرینی در بانکها و بورسها (مثل وال
استریت و ...) حضور داشته باشند و یا دست کم قوانین مالیاتی یا گمرکی را
وضع کنند، این نوع لیبرالیسم غیر واقعی میگردد. چرا امروزه در جهان
سرمایهداری غرب که مدعی لیبرالیسم اقتصادی است، همهی بحران و وظیفهی
کنترل و رفع آن بر عهدهی دولتها میباشد؟! و البته همه میدانند که
حکومتها و دولتهای واقعی در غرب، همان صاحبان سرمایه هستند که حکومت را
نیز در اختیار میگیرند. لذا به رغم رأیگیریهای دمکرات مأبانه، حکومتها
همیشه تحت امر سرمایهداران حرکت میکنند و نه آرا و خواست مردم.
5. لیبرالیسم سیاسی: بر اساس لیبرالیسم سیاسی،
باورها و اعتقادات هر کس در حوزه فردی و شخصی محترم است. دولت باید زمینه
را فراهم کند که هر شخص بتواند برای انجام مراسم مذهبی خود آزادی عمل داشته
باشد.
همانطور که مشهود است، در این تعریف اشارهای به «سیاست»
نشده است و فقط در مورد دین و مذهب سخن رفته است؟! لذا هدف اصلی، نه
لیبرالیسم سیاسی، بلکه فقط و فقط جدا نمودن دین و مذهب از حوزهی سیاست
است.
الگوهای لیبرالیسم
به طور کلی چهار جریان مشخص را در اندیشه لیبرالیسم میتوان مشخص کرد که شامل چهار نسل از متفکرین سدههای 18، 19و20 میشود.
1) لیبرالیسم کلاسیک
به اوج تئوریک و حضور سیاسی و اجتماعی فعال آن در حدود
نیمقرن 18 هجدهم و سراسر قرن نوزدهم بوده است. «جان لاک» و «آدام اسمیت»
از چهرههای اصلی لیبرالیسم کلاسیک هستند. اصول اساسی لیبرالیسم کلاسیک
محدود سازی حیطۀ دولت و قدرت حکومت به حفظ و حراست حقوق فردی و آزادسازی
تجارت و مالکیت و نیروی کار از قیود سنتی بود. آنها معتقد بودند نظام
اقتصادی در حالت طبیعی تمایل به تعادل دارد و طبق این مکانیسم، هر عرضهای
تقاضای خود را هم خواهد زد. فلذا دخالت دولت حداقلی و محدود به حمایت از
حقوق فردی است. رژیمهای لیبرال کلاسیک نمیتوانستند چه از نظر سیاسی و چه
از نظر اقتصادی منافع طبقات غیر تجاری و بویژه طبقات پایین را تأمین کنند.
تقاضا برای گسترش حقوق سیاسی و بویژه حق رای به طبقات پایین و اتخاذ
تدابیری در خصوص بهبود اوضاع اجتماعی و اقتصادی آنها موجب پیدایش تعارضات و
بحرانهایی در رژیمهای لیبرال کلاسیک شد.
2) لیبرال دمکراسی
پس از انقلابهای 1848 آشکار شد که لیبرال کلاسیک تنها منافع
بخش کوچکی از جامعه را تأمین میکند. فلذا لیبرالیسم میبایست خود را با
مقتضیات دمکراسی جدید سازگار کند و آرمانهای اصلی لیبرالیسم و اندیشه
برابری را به طبقات اجتماعی گستردهتری بسط دهد.. فلسفۀ دمکراسی، که به
تدریج با تعدیل لیبرالیسم پدید آمد بر اصل سؤلیت گسترده دولت در برابر
جامعه برای تأمین نوعی برابری تأکید میکند. این جنبش در واقع به معنای
تکمیل آرمانهای لیبرالیسم تلقی میشد. چنانچه جرمی بنتام و جان استوارت میل
به عنوان مدافعان این جنبش بیان میکردند دولت باید بکوشد تا حداکثر
بهروزی و شادی را برای حداکثر مردم تامین کند. در تحول لیبرالیسم کلاسیک به
لیبرال – دمکراسی آزادی منفی جای خود را به آزادی مثبت میدهد. در لیبرال –
دمکراسی آزادی یعنی توانایی انتخاب و قدرت برخورداری فرد از حقوق طبیعی.
اندیشه آزادی اقتصادی نامحدود خود محدودیتی بر آزادی و ناقض اصول اساسی
لیبرالیسم تلقی شده است. دولت لیبرال دمکراتیک با شناسایی قدرت اتحادیههای
کارگری و سبط حق رأی به کارگران و زنان محدودیت اندیشه لیبرالیسم اولیه را
از لحاظ نظری برطرف میکند. اما در طی قرن بیستم باز بروز بحرانهای
اقتصادی گسترده، ضعفهای لیبرال دمکراسی را آشکار ساخت و از همین رو زمینۀ
پیدایش دمکراسی اجتماعی فراهم شد.از لیبرال دموکرات های معروف میتوان جان
دیویی را نام برد.او معتقد بودشرط اصلی تحقق دموکراس برابری همه افراد است
.ویا درمان دردهای دموکراسی با دموکراسی است.
3) سوسیال لیبرال دمکرات
بحران در اقتصاد سرمایهداری آزاد در طی سالهای 32- 1929 که
همراه با افزایش بیکاری، سقوط قیمت سهام شرکتها، ورشکستگی، رکود و کاهش در
سرمایه گذاری خارجی بود تحول عمدهای در نظام سرمایهداری به دنبال آورد و
موجب افزایش دخالت حکومت در اقتصاد و تحول در ساخت دولت گردید. جان منیارد
کنیز اقتصاددان معروف انگلیسی در کتاب خود تحت عنوان نظریه عمومی پول، بهره
و اشتغال (1936) اصول نظری اقداماتی را عرضه کرد که از سال 1930 به بعد
توسط حکومتهای غربی به منظور بارزه با بحران اقتصادی اتخاذ شده بود.
استدلال اصلی کنیز این بود که اقتصاد سرمایه داری آزاد نمیتواند تعادل
عرضه و تقاضا را برقرار کند و از این رو ذاتاً ثبات است. از همین رو دخالت
دولت به منظور ایجاد تعادل در اقتصاد ضرورت مییابد. راه حل کنیز این بود
که دولت باید قدرت خود را در زمینۀ وضع مالیات و افزایش هزینه عمومی به
منظور تضمین تقاضای مؤثر و اشتغال کامل به کار گیرد. در حقیقت اصطلاح
«سوسیال دمکراسی» در آغاز در رابطه با جنبش سیاسی طبقۀ کارگری در اروپا به
کار برده میشد و به مفهوم اجتماعی کردن دمکراسی بود. سوسیال دمکراتها
خواهان تشکیل یک دولت رفاهی در کشورهای سرمایه داری بودند تا آموزش و پرورش
رایگان، بهداشت رایگان، پرداخت حقوق به بیکاران و ملّی کردن صنایع بزرگ و
مادر را تحقق بخشد. در میانههای سده بیستم سوسیالدموکراتها از اِعمال
قوانین جدیتر کار، ملی کردن صنایع اصلی و ایجاد دولت رفاهی هواداری
میکردند.امروزه سازمان "انترناسیونال سوسیالیستی" مهمترین سازمانی است که
در سطح جهانی احزاب سوسیال دموکرات را (در کنار احزاب سوسیالیست
دموکراتیک) دربر میگیرد.
4) نئولیبرالیسم
نئو لیبرالیسم، نگرش محافظه کارانه جدیدی است که با رجوع به
نظام بازار آزاد به مخالفت با ساختار دولت رفاهی پرداخته است. به نظر
نئولیبرالها اصول لیبرالیسم غیر قابل تفکیک از سرمایهداری میباشد و
اقتصاد بازار آزاد شرط آزادی است. بعضی از متفکرین این دسته حتی تا حد
آنارشیسم دست راستی نیز پیش رفتهاند. بدین ترتیب که با حذف دولت و فقدان
هرگونه کنترلی بر مالکیت و همچنین پذیرفتن اصل مالکیت خصوصی ما به عنوان
مهمترین انگیزۀ عمل انسان، میتوان از دست مشکلات سیاسی و جنگ بین مردم،
خلاص گردید. نئولیبرالیسم گر چه کوششی است به منظور بازگشت به شرایط پیش از
دولت رفاهی، لیکن خود محصول شرایط اقتصادی و سیاسی معاصر است. این گرایش
موجب افزایش فرصت و توانایی شرکتهای بزرگ خصوصی در امر مال اندوزی شده و
محدودیتهای وضع شده بر تجارت آزاد را به تدریج از میان برده است. بازگشت
به لیبرالیسم ممکن است بحرانهای ذاتی لیبرالیسم اقتصادی را در ابعادی تازه
فعّال کند و بار دیگر ساختار دولت را در غرب دستخوش تحول سازد. در
واقع در اواخر قرن بیستم، با افول دولتهای رفاهی و گرایش به سیاستهای
لیبرالیسم اقتصادی، ناسازگاریهای لیبرالیسم با دموکراسی بارزتر شد. امروزه
موج تازه ای از اندیشه های لیبرالیستی تحت عنوان نئولیبرالیسم به وجود
آمده است. این گرایش ـ دوباره مانند گذشته ـ بر این باور است که اصول
لیبرالیسم از سرمایه داری انفکاک پذیر نیست، و اقتصاد بازار آزاد، لازمه
آزادی است. در این نگاه، دخالت دولت در فعالیتهای اقتصادی مغایر با اصول
لیبرالیسم و کاری بی حاصل تلقی شده است. بدین ترتیب، بازگشت به اصول اولیه
لیبرالیسم ضروری قلمداد شده است. ازنئو لیبرالیسم ها ی مشهور می توان
از فردریش هایک نام برد.
براى مطالعه ى بیشتر رجوع کنید به:
1-آزادى، آیزایا برلین؛ انتشارات خوارزمى.
2-بشیریه، حسین؛ تاریخ اندیشههای سیاسی در قرن
بیستم، تهران، نشر نی، 1379، چاپ دوم، جلد دوم، 3-- صلاحی، ملک یحیی؛
اندیشههای سیاسی غرب در قرن بیستم، تهران، نشر قومس، 1383، چاپ دوم، .
4- قوام، عبدالعلی؛ روابط بین الملل، نظریهها و رویکردها، تهران، نشر سمت، 1384، چاپ اول، -
و جهت مطالعهی تحلیلی و بررسی نقدها میتوانید به مقاله ذیل رجوع کنید:
در خاتمه نظر کاربران گرامی را به بیان بسیار مهم از مقام معظم رهبری جلب مینماییم:
(22/7/1390) - یکى از چیزهائى که در هر حرکت عمومى و در هر
نهضت لازم است، این است که بر اساس تفکرات و مبانى پایهاى این نهضت و این
جریان، هم بایستى «واژهسازى» بشود، هم بایستى «نهادسازى» بشود. وقتى یک
فکر جدید - مثل فکر حکومت اسلامى و نظام اسلامى و بیدارى اسلامى - مطرح
میشود، مفاهیم جدیدى را در جامعه القاء میکند؛ لذا این حرکت و این نهضت
باید واژههاى متناسب خودش را دارا باشد؛ اگر از واژههاى بیگانه وام گرفت،
فضا آشفته خواهد شد، مطلب ناگفته خواهد ماند.
ما مردمسالارى را قبول داریم، آزادى را هم قبول داریم، اما
لیبرالدموکراسى را قبول نداریم. با اینکه معناى لغوى «لیبرالدموکراسى»،
همین آزادى و همین مردمسالارى است، اما واژهى لیبرالدموکراسى در اصطلاح
مردم عالم، در معرفت و شناخت مردم عالم، با یک مفاهیمى همراه است که ما از
آن مفاهیم بیزاریم؛ نمیخواهیم آن اسم را بر روى مفهوم پاکیزه و سالم و
صالح و خالصِ خودمان بگذاریم؛ لذا ما براى نظام مطلوب خودمان، اسم جدید
میگذاریم؛ میگوئیم مردمسالارى اسلامى، یا جمهورى اسلامى؛ یعنى نام جدید
انتخاب میکنیم. یا براى تقسیم درست ثروت و استفادهى همگان از ثروتهاى
عمومى، که یکى از اهداف والا و اساسى اسلام است، از واژهى «سوسیالیسم»
استفاده نمیکنیم. با اینکه سوسیالیسم هم از لحاظ معناى لغوى ناظر به همین
معناست، لیکن با یک مفاهیم دیگرى همراه است که ما از آن مفاهیم بیزاریم؛ با
یک واقعیتهائى در تاریخ و در جامعه همراه شده که ما آنها را قبول نداریم.
لذا ما به جاى استعمالات و اصطلاحاتى که بین چپروها و مارکسیستها و
اینها معروف بود، اصطلاح «استکبار» را، اصطلاح «استضعاف» را، اصطلاح «مردمى
بودن» را مطرح کردیم و آوردیم. ما آوردیم، یعنى انقلاب آورد، نه اینکه
اشخاص خاصى در این زمینه تأثیر حتمى و قاطعى داشته باشند.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/٢۳
چشم انداز
انتقادی در روابط بین الملل در دهه 1980 مطرح شد. نظریه انتقادی جزء
نظریات بازتاب گرایی است و به شکل محدود به دیدگاه مارکسیستی ، امپریالیزم و
وابستگی اطلاق می شود این نظریه مجموعه ای وسیع از نظریات شالوده گرایی و
هم ضد شالوده گرایی است.شالوده گرا است چون از یک جهت شالوده های مارکسیستی
را مطرح می کند و ضد شالوده گرایی است چون بر علیه شالوده های پوزیتیویستی
و رئالیستی حرکت می کند و شالوده های اثبات گرایی را در هم می شکند. نظریه
انتقادی واکنشی بود به دیده گاههای پوزیتیویستی ، نئورنالیسم و لیبرالیسم.
از نظر انتقادیون اندیشه های ترقی خواهانه قرن 19 و 20 مانند لیبرالیسم و
کاپیتالیسم نه تنها باعث رهایی انسان نشد بلکه شکل جدیدی از سرمایه داری به
شکل نازیسم ، فاشیسم را بوجود آورد که بیشتر پای انسان را بست.بسیاری ریشه
نظریات انتقادی را به افرادی چون هگل ، کانت و پست مدرنهایی چون نیچه نسبت
می دهند. نظریه انتقادی همچنین تا حد زیادی مدیون پست مدرنیسم فرانسوی است
آنهم در نظریات فوکو.(قوام:1384،ص 192-193) این نظریه همچنین از یک سو
متاثر از مکتب فرانکفورت و افرادی چون (آدرنو ، هورکهایمر و هابرماس است) و
از سوی دیگر برخی مباحث نیز از آراء اندیشمندانی چون آنتونیو گرامشی و
اندرو لینکلیتراست. یکی از ویژگیهای اصلی نظریه انتقادی در روابط بین الملل
آن است که در مباحث هستی شناسی و معرفت شناسی درگیر می شود و به همین دلیل
مورد انتقاد جریان اصلی (لیبرالیزم و رئالیزم) که بر مسائل محتوایی روابط
بین الملل تاکید دارند قرار می گیرد.
گرامشی به عنوان یکی از پیروان مکتب فرانکفورت در مطالعات بین الملل نقدی معرفت شناختی و هستی شناختی به تجربه گرایی و اثبات گرایی دارد. رهیافت گرامشی واجد یک وجه انسان گرایانه و یک وجه تاریخی است یعنی دگرگونی تاریخی تا حد زیادی نتیجه فعالیبت جمعی انسان است ، پس نظریه انتقادی نگاهی تاریخی و انسان محور دارد و با تاکید بر نقش کارگزاری انسان نقش عمل آگاهانه در تغییر وضع موجود را نشان می دهد.همچنین یکی از وجوه بارز در مباحث پیروان مکتب فرانکفورت در روابط بین الملل نگاه به رابطه متقابل میان کارگزار و ساختار اجتماعی است.از نظر معرفت شناسی تاکید گرامشی بر مفهوم روشنفکر ارگانیک دلالت بر این دارد که گرامشی توانست با ایجاد پیوند میان نظریه تولید شناخت و نظریه هویت و منافع نشان دهد که چگونه نظریه همیشه در راه هدفی است.(مشیرزاده:1384،ص 214-215)
محورهای اصلی مکتب فرانکفورت:1- نفی نگرش علمی
2- بر خلاف دیدگاه اثبات گرایان سوژه متعالی را نفی می کند.
3- از منظر انتقادی نظریه و نظریه پردازی یک فرایند بینان ذهنی زبانی است که مستلزم وجود اجتماعی از محققان است.
4- از نظر هابرماس نظریه انتقادی مبتنی بر جنبه های تاریخی و پسیاسی است و کل دانش بشری را مبتنی بر جنبه های تاریخی و سیاسی می داند.
5- هابرماس بنیان فلسفه علم اثبات گرایانه مدرن را رد می کند و بر اجماع عقلایی تاکید می کند و از نسبی گرایی نیز اجتناب می کند.
6- از نظر هابر ماس سه دسته علائق شناختی وجود دارد که به سه نوع شناخت متفاوت منتهی می گردد. الف – علائق فنی : همان شناخت اثباتی و تجربی است که دغدغه آن کنترل است. ب – علائق عملی یا تفاهمی ارتباطی که به شناخت هرمنوتیک منتهی می شود و دغدغه آن فهم است. ج – علائق رهایی بخش که بنیان شناخت انتقادی است و دغدغه آن ایجاد دگرگونی و رسیدن به رهایی است.
7- کاکس نیز تاکید می کند که سرشت انسانی مخلوق تاریخ است و شناخت نیز محصول تحولات تاریخی است.
8- هورکهایمر تاکید داشت که باید میان نظریه سنتی و نظریه انتقادی تفکیک قائل شد نظریه سنتی در علوم اجتماعی آئینه ای از اثبات گرایی در علوم طبیعی است از این منظر جهان مجموعه ای از واقعیات است که فقط باید کشف شوند و فقط در صدد توضیح روابط میان پدیده هاست و تا حدی محافظه کارانه است ، اما نظریه انتقادی به لزوم تغییر بنیادین جامعه باور دارد و بیطرفی ارزشی نظریه اجتماعی را نفی می کند.
نظریه انتقادی یک تلاش فکری و در عین حال عملی است از نظرانتقادیون واقعیات محصول تاریخی و اجتماعی اند و جهان محصول انگاره ها و کنش انسانی است و این کنش ها و انگاره ها تغییر پذیرند و نظریه انتقادی در پی فهم و تغییر آنهاست ، پس نظریه انتقدی در صدد تغییر وضع موجود است.نظریه انتقادی به تاریخی بودن شناخت و جنبه هنجاری در نظریه پردازی توجه دارد.
به گفته کاکس نظریه انتقادی نسبی است.تاکید اصلی نظریه پردازان انتقادی بیشتر بر تحول تاریخی شناخت بر مبنای دگرگونی در جریان زمان است.آنها معتقدند که شناخت باید تحول یابد و پدیده های اجتماعی و تاریخی منحصر به فرد و معنا دارند و واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است.
کاکس معتقد است که نظریه انتقادی دیدگاه تاریخی و در طول زمان نسبت به پدیده هاست و در نتیجه تحول و پویایی پدیده ها را در طول زمان مورد توجه قرار می دهد و می توان گفت که در اینجا تاکید بر اولویت هستی شناسی نسبت به معرفت شناسی است.(مشیرزاده:1384،ص 218-219)
از نظر انتقادیون واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است نه همیشگی و نمیتوان انتظار داشت در حوزه اجتماعی قوانینی جهان شمول وضع شود.
از این منظر گفتگوی فرهنگی می تواند به عنوان ابزاتری برای شکل دادن به فهم های جدید از سیاست منجر شود.
در کل نظریه انتقادی از نظر معرفت شناسی : اثبات گرایی و عینی گرایی و تجربه گرایی را رد می کند.
از نظر روش شناسی : هژمونی روش علمی واحد را رد می کند و در پی شکل دادن به نظریه رهایی بخشند و بر راهبردهای تفسیری تاکید دارند.
از نظر هستی شناسی : برداشتهای خرد گرا از سرشت و کنش انسانی را به چالش می کشند و سرشت بشر را ثابت نمی دانند و بر هویتهای کنش گران تاکید می نماید.
رابرت کاکس معتقد است که نظریه های موجود در روابط بین الملل مثل واقع گرایی و آرمان گرایی حلال مشکلند اما با این حال کاکس واقع گرایی را یک ایدئولوزی محافظه کارانه می داند در حالیکه انتقادیون در صدد تغییر وضع موجودند.(جزوه استاد حسن پور:1389،ازاد بافت) نظریه انتقادی در روابط بین الملل
انتقادیون دغدغه هنجاری روابط بین الملل را دارند از یک سو می خواهند تاریخی بودن وضعیت موجود را نشان دهند و از آن طبیعت زدایی کنند و از سویی دیگر پیامدهای ناعادلانه آن را مورد تاکید قرار دهند در واقع در پی نشان دادن ریشه های تاریخی وضع موجود در روابط بین المللند.
توجه کاکس معطوف به ساختارهای تاریخی مبتنی بر یک الگوی دیالکتیکی رادیکال است که در آن ساختار به شکل تاریخی تعریف می شود نه انتزاعی.یکی دیگر از نکات مورد توجه نظریه انتقادی در نظریه روابط بین الملل هژمونی بین الملل است که منظور از هژمونی بین الملل این است که قدرت صرفاً ناشی از زور نیست بلکه مبتنی بر رضایت نیز هست ، پس سلطه هژمونیک بعد فرهنگی و ایدئولوژیک دارد.
کاکس ثبات هژمونی را به وسیله هنجارها و نهادهای بین الملل ممکن می دارد ، پس کاکس نظریه انتقادی رژیمهای بین المللی را نیز ارائه می دهد.
از دیگر موضوعات مورد تاکید انتقادیون مساله محیط زیست یا به اصطلاح سپهر زیستی (کره زمین) است که به حفظ محیط زیست برای بقای انسان بها می دهند. یکی دیگر از محورهای مورد توجه انتقادی ها بحث جهانی شدن است که به جهانی شدن به دید منفی می نگرد.(مشیرزاده:1384، ص221)
نگاه انتقادی ها به دولت: یکی دیگر از مسائل مورد توجه نظریه انتقادی این است که دریابد که چرا و چگونه دولتها شکل گرفته است و تا چه حد امکان تحول در آن هست ، به نظر لینکلیتر ساختارهای موجود طبیعی و دائمی نیستند بلکه تاریخی اند و ممکن است در آینده تغییر کنند ، پس انتقادی ها به دنبال تحول در دولت در عرصه بین المللند. یکی دیگر از موضوعات مورد توجه انتقادی ها جامعه مدنی است به عنوان عرصه رقابت نیروهای اجتماعی ، در واقع انتقادیون با طرح جامعه مدنی صراحتاً به دنبال نقش کنشگران غیر دولتی به جای کنشگران دولتی هستند ، از نظر گرامشی آنچه موجب تقویت جامعه مدنی می شود حزب سیاسی است.آنها معتقدند که دولتها در نظامهای سرمایه داری رشد کرده و بوجود آمده اند و در سایر نقاط گسترش یافته اند به این ترتیب خود دولتها به موازات اقتصاد سرمایه داری رشد کرده اند یعنی در ایجاد دولتها اقتصاد سرمایه داری نقش ویژه ای داشته بطوری که اولین دولتهای مدرن در درون نظامهای سرمایه داری شکل گرفت پس از نظر انتقادیون دولت سرمایه داری هم از منافع طبقات خاصی حمایت می کند که همان سرمایه داری است و در خدمت آن است.
امکان تحول در روابط بین الملل از نظر انتقادی هابازگشت به اخلاق هنجاری در روابط بین الملل از خصوصیات اصلی نظریه انتقادی است. کاهش نابرابری های جهانی ، برقراری عدالت بین الملل ، احترام به تنوع تکثر و تفاوتها از نکات مورد توجه انتقادیون در امکان تحول بین الملل و ایجاد یک اجتماع جهانی است اما مانع اصلی در شکل گیری اجتماع جهانی را ساختار دولتها و تقسیم کار جهانی می دانند. لینکلیتر به دنبال اجتماعی مبتنی بر گفتگوست.گفتگو از نقاط مورد توجه مکتب انتقادی و به طور خاص هابرماس است ، هابرماس زبان را ابزاری برای اجتماع آفرینی می داند .گرامشی تحول را از طریق یک فرهنگ متقابل می بیند.از نظر کاکس از طریق ایجاد بلوکهای جدید تاریخی در سطح ملی میتوان به تغییر نظام بین الملل امید داشت.
رابطه میان قدرت و دانش از نظر انتقادیوناز نظر آنها آن چیزی که باعث ایجاد قدرت می شود بر خلاف رئالیستها قدرت نظامی نیست یا بر خلاف لیبرالیسم ها قدرت اقتصادی نیست بلکه دانش بشری است که باعث قدرت می شود.
پس انتقادی ها به رابطه میان دانش و قدرت تاکید دارد آنها معتقدند دانش جنبه ایدئولوژیک دارد که این جنبه ایدئولوژیک دانش رویه های اجتماعی یا فرایندهای اجتماعی را می سازد و رویه های اجتماعی منافع را شکل می دهد و منافع منجر به قدرت می شود ، پس قدرت نشات گرفته از دانش است.
انتقادیون اعتقاد به تغییر و دگرگونی دارند از نظر آنها دانش به لحاظ سیاسی و اخلاقی و ایدئولوژیک نمی تواند بیطرف باشد و تحت این شرایط دانش ایدئولوژیک به طور آگاهانه یا ناآگاهانه به سمت منافع گروهها و احزاب خاصی حرکت کند. برخی از نظریه پردازان انتقادی به دنبال بهره گیری از دانش ایدئولوژیک برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود هستند یا به عبارتی این دسته از نظریه پردازان در تلاش برای آشکار نمودن سلطه شمال بر جنوب فقیر هستند بنابراین بین مارکسیستهای اقتصادی و نظریه پردازان انتقادی یک نقطه مشترک وجود دارد و آن اینکه در صددند تلاشهای قدرتهای بزرگ را برای سلطه آشکار کنند.
انتقادیون همچنین به رابطه میان نظریه و عمل توجه خاصی دارند و معتقدند که تناسب میان ساختار اقتصاد (سرمایه داری) و روابط اجتماعی (نظام طبقاتی) و سازمان سیاسی (دولت) وجود دارد که این همان نظریه مارکسیستهای اقتصادی است که بر این اساس نظام سلطه شکل می گیرد پس به دنبال نشان دادن نظام سلطه هستند.
صلح از نظر انتقادی هااز نظر اینها صلح زمانی شکل می گیرد که 1- تناقضات عمده سرمایه داری که به پیدایش بحرانهای اقتصادی منجر می شود از بین برود و به انسانها به شکل ابزار نگاه نشود. 2- هدف از تولید صرفاً کسب سود نباشد و رفع نیازها مد نظر باشد. 3- نظام بین الملل شکل استعماری خود را از دست بدهد.
نظر انتقادیون در مورد آنارکیاز نظر آنها آنارکی می تواند وجود نداشته باشد و آنارکی را دولتها بوجود می آورند.
شباهت و تفاوت پست مدرنها با انتقادی ها :
شباهت اینکه هر دو به بحث رهایی بخش بودن انسان تاکید دارند تفاوت اینکه در حالیکه انتقادی ها به تعبیر و تفسیر جهان بسنده می کنند پست مدرنها معتقدند که نباید تنها به تفسیر جهان بسنده کرد بلکه باید در صدد تغییر جهان هم بود.
نقد نظریه انتقادی1- عدم توجه به تبیین روابط بین الملل
2- از نظر اثبات گرایان مبانی ضد اثبات گرایی مکتب انتقادی نمی تواند مبنایی را برای شناخت شکل دهد.
3- از مکتب مارکسیسم تاثیر پذیرفته است و مرز میان علم و اخلاق و فلسفه را که باید وجود داشته باشد در هم می شکند.
4- انتقاد پست مدرنیسم از مکتب انتقادی این است که خود مکتب به اندازه کافی انتقادی و رادیکال نیست و همچنان متعهد به میراث روشنگری است.
به طور خلاصه نظریه انتقادی :
1- واکنشی است نسبت به پوزیتیویسم به طوریکه اصول اثبات گرایانه پوزیتیویسم را رد می کند.
2- تمایز میان سوژه و ابژه و فارغ بودن علم از ارزش را رد می کند و معتقد است که تمام دانش منعکس کننده منافع مشاهده کننده است.
3- به دنبال آزاد سازی انسان از ساختارهای سرکوب کننده سیاست و اقتصاد جهانی است که تحت کنترل قدرتهای هژمونی قرار دارد.
4- به دنبال تغییر و تحول در نظام بین الملل و رهایی انسان است.
بنابراین مناظره های نظری این رهیافت(انتقادی) مناظره های سیاسی و ایدئولوژیک می باشند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت
2- مشیرزاده،حمیرا،تحول در نظریه های روابط بین الملل(1384)انتشارات سمت
3- حسنپور جمیل ،جزوه درسی دانشگاه آزاد بافت(1389)
گرامشی به عنوان یکی از پیروان مکتب فرانکفورت در مطالعات بین الملل نقدی معرفت شناختی و هستی شناختی به تجربه گرایی و اثبات گرایی دارد. رهیافت گرامشی واجد یک وجه انسان گرایانه و یک وجه تاریخی است یعنی دگرگونی تاریخی تا حد زیادی نتیجه فعالیبت جمعی انسان است ، پس نظریه انتقادی نگاهی تاریخی و انسان محور دارد و با تاکید بر نقش کارگزاری انسان نقش عمل آگاهانه در تغییر وضع موجود را نشان می دهد.همچنین یکی از وجوه بارز در مباحث پیروان مکتب فرانکفورت در روابط بین الملل نگاه به رابطه متقابل میان کارگزار و ساختار اجتماعی است.از نظر معرفت شناسی تاکید گرامشی بر مفهوم روشنفکر ارگانیک دلالت بر این دارد که گرامشی توانست با ایجاد پیوند میان نظریه تولید شناخت و نظریه هویت و منافع نشان دهد که چگونه نظریه همیشه در راه هدفی است.(مشیرزاده:1384،ص 214-215)
محورهای اصلی مکتب فرانکفورت:1- نفی نگرش علمی
2- بر خلاف دیدگاه اثبات گرایان سوژه متعالی را نفی می کند.
3- از منظر انتقادی نظریه و نظریه پردازی یک فرایند بینان ذهنی زبانی است که مستلزم وجود اجتماعی از محققان است.
4- از نظر هابرماس نظریه انتقادی مبتنی بر جنبه های تاریخی و پسیاسی است و کل دانش بشری را مبتنی بر جنبه های تاریخی و سیاسی می داند.
5- هابرماس بنیان فلسفه علم اثبات گرایانه مدرن را رد می کند و بر اجماع عقلایی تاکید می کند و از نسبی گرایی نیز اجتناب می کند.
6- از نظر هابر ماس سه دسته علائق شناختی وجود دارد که به سه نوع شناخت متفاوت منتهی می گردد. الف – علائق فنی : همان شناخت اثباتی و تجربی است که دغدغه آن کنترل است. ب – علائق عملی یا تفاهمی ارتباطی که به شناخت هرمنوتیک منتهی می شود و دغدغه آن فهم است. ج – علائق رهایی بخش که بنیان شناخت انتقادی است و دغدغه آن ایجاد دگرگونی و رسیدن به رهایی است.
7- کاکس نیز تاکید می کند که سرشت انسانی مخلوق تاریخ است و شناخت نیز محصول تحولات تاریخی است.
8- هورکهایمر تاکید داشت که باید میان نظریه سنتی و نظریه انتقادی تفکیک قائل شد نظریه سنتی در علوم اجتماعی آئینه ای از اثبات گرایی در علوم طبیعی است از این منظر جهان مجموعه ای از واقعیات است که فقط باید کشف شوند و فقط در صدد توضیح روابط میان پدیده هاست و تا حدی محافظه کارانه است ، اما نظریه انتقادی به لزوم تغییر بنیادین جامعه باور دارد و بیطرفی ارزشی نظریه اجتماعی را نفی می کند.
نظریه انتقادی یک تلاش فکری و در عین حال عملی است از نظرانتقادیون واقعیات محصول تاریخی و اجتماعی اند و جهان محصول انگاره ها و کنش انسانی است و این کنش ها و انگاره ها تغییر پذیرند و نظریه انتقادی در پی فهم و تغییر آنهاست ، پس نظریه انتقدی در صدد تغییر وضع موجود است.نظریه انتقادی به تاریخی بودن شناخت و جنبه هنجاری در نظریه پردازی توجه دارد.
به گفته کاکس نظریه انتقادی نسبی است.تاکید اصلی نظریه پردازان انتقادی بیشتر بر تحول تاریخی شناخت بر مبنای دگرگونی در جریان زمان است.آنها معتقدند که شناخت باید تحول یابد و پدیده های اجتماعی و تاریخی منحصر به فرد و معنا دارند و واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است.
کاکس معتقد است که نظریه انتقادی دیدگاه تاریخی و در طول زمان نسبت به پدیده هاست و در نتیجه تحول و پویایی پدیده ها را در طول زمان مورد توجه قرار می دهد و می توان گفت که در اینجا تاکید بر اولویت هستی شناسی نسبت به معرفت شناسی است.(مشیرزاده:1384،ص 218-219)
از نظر انتقادیون واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است نه همیشگی و نمیتوان انتظار داشت در حوزه اجتماعی قوانینی جهان شمول وضع شود.
از این منظر گفتگوی فرهنگی می تواند به عنوان ابزاتری برای شکل دادن به فهم های جدید از سیاست منجر شود.
در کل نظریه انتقادی از نظر معرفت شناسی : اثبات گرایی و عینی گرایی و تجربه گرایی را رد می کند.
از نظر روش شناسی : هژمونی روش علمی واحد را رد می کند و در پی شکل دادن به نظریه رهایی بخشند و بر راهبردهای تفسیری تاکید دارند.
از نظر هستی شناسی : برداشتهای خرد گرا از سرشت و کنش انسانی را به چالش می کشند و سرشت بشر را ثابت نمی دانند و بر هویتهای کنش گران تاکید می نماید.
رابرت کاکس معتقد است که نظریه های موجود در روابط بین الملل مثل واقع گرایی و آرمان گرایی حلال مشکلند اما با این حال کاکس واقع گرایی را یک ایدئولوزی محافظه کارانه می داند در حالیکه انتقادیون در صدد تغییر وضع موجودند.(جزوه استاد حسن پور:1389،ازاد بافت) نظریه انتقادی در روابط بین الملل
انتقادیون دغدغه هنجاری روابط بین الملل را دارند از یک سو می خواهند تاریخی بودن وضعیت موجود را نشان دهند و از آن طبیعت زدایی کنند و از سویی دیگر پیامدهای ناعادلانه آن را مورد تاکید قرار دهند در واقع در پی نشان دادن ریشه های تاریخی وضع موجود در روابط بین المللند.
توجه کاکس معطوف به ساختارهای تاریخی مبتنی بر یک الگوی دیالکتیکی رادیکال است که در آن ساختار به شکل تاریخی تعریف می شود نه انتزاعی.یکی دیگر از نکات مورد توجه نظریه انتقادی در نظریه روابط بین الملل هژمونی بین الملل است که منظور از هژمونی بین الملل این است که قدرت صرفاً ناشی از زور نیست بلکه مبتنی بر رضایت نیز هست ، پس سلطه هژمونیک بعد فرهنگی و ایدئولوژیک دارد.
کاکس ثبات هژمونی را به وسیله هنجارها و نهادهای بین الملل ممکن می دارد ، پس کاکس نظریه انتقادی رژیمهای بین المللی را نیز ارائه می دهد.
از دیگر موضوعات مورد تاکید انتقادیون مساله محیط زیست یا به اصطلاح سپهر زیستی (کره زمین) است که به حفظ محیط زیست برای بقای انسان بها می دهند. یکی دیگر از محورهای مورد توجه انتقادی ها بحث جهانی شدن است که به جهانی شدن به دید منفی می نگرد.(مشیرزاده:1384، ص221)
نگاه انتقادی ها به دولت: یکی دیگر از مسائل مورد توجه نظریه انتقادی این است که دریابد که چرا و چگونه دولتها شکل گرفته است و تا چه حد امکان تحول در آن هست ، به نظر لینکلیتر ساختارهای موجود طبیعی و دائمی نیستند بلکه تاریخی اند و ممکن است در آینده تغییر کنند ، پس انتقادی ها به دنبال تحول در دولت در عرصه بین المللند. یکی دیگر از موضوعات مورد توجه انتقادی ها جامعه مدنی است به عنوان عرصه رقابت نیروهای اجتماعی ، در واقع انتقادیون با طرح جامعه مدنی صراحتاً به دنبال نقش کنشگران غیر دولتی به جای کنشگران دولتی هستند ، از نظر گرامشی آنچه موجب تقویت جامعه مدنی می شود حزب سیاسی است.آنها معتقدند که دولتها در نظامهای سرمایه داری رشد کرده و بوجود آمده اند و در سایر نقاط گسترش یافته اند به این ترتیب خود دولتها به موازات اقتصاد سرمایه داری رشد کرده اند یعنی در ایجاد دولتها اقتصاد سرمایه داری نقش ویژه ای داشته بطوری که اولین دولتهای مدرن در درون نظامهای سرمایه داری شکل گرفت پس از نظر انتقادیون دولت سرمایه داری هم از منافع طبقات خاصی حمایت می کند که همان سرمایه داری است و در خدمت آن است.
امکان تحول در روابط بین الملل از نظر انتقادی هابازگشت به اخلاق هنجاری در روابط بین الملل از خصوصیات اصلی نظریه انتقادی است. کاهش نابرابری های جهانی ، برقراری عدالت بین الملل ، احترام به تنوع تکثر و تفاوتها از نکات مورد توجه انتقادیون در امکان تحول بین الملل و ایجاد یک اجتماع جهانی است اما مانع اصلی در شکل گیری اجتماع جهانی را ساختار دولتها و تقسیم کار جهانی می دانند. لینکلیتر به دنبال اجتماعی مبتنی بر گفتگوست.گفتگو از نقاط مورد توجه مکتب انتقادی و به طور خاص هابرماس است ، هابرماس زبان را ابزاری برای اجتماع آفرینی می داند .گرامشی تحول را از طریق یک فرهنگ متقابل می بیند.از نظر کاکس از طریق ایجاد بلوکهای جدید تاریخی در سطح ملی میتوان به تغییر نظام بین الملل امید داشت.
رابطه میان قدرت و دانش از نظر انتقادیوناز نظر آنها آن چیزی که باعث ایجاد قدرت می شود بر خلاف رئالیستها قدرت نظامی نیست یا بر خلاف لیبرالیسم ها قدرت اقتصادی نیست بلکه دانش بشری است که باعث قدرت می شود.
پس انتقادی ها به رابطه میان دانش و قدرت تاکید دارد آنها معتقدند دانش جنبه ایدئولوژیک دارد که این جنبه ایدئولوژیک دانش رویه های اجتماعی یا فرایندهای اجتماعی را می سازد و رویه های اجتماعی منافع را شکل می دهد و منافع منجر به قدرت می شود ، پس قدرت نشات گرفته از دانش است.
انتقادیون اعتقاد به تغییر و دگرگونی دارند از نظر آنها دانش به لحاظ سیاسی و اخلاقی و ایدئولوژیک نمی تواند بیطرف باشد و تحت این شرایط دانش ایدئولوژیک به طور آگاهانه یا ناآگاهانه به سمت منافع گروهها و احزاب خاصی حرکت کند. برخی از نظریه پردازان انتقادی به دنبال بهره گیری از دانش ایدئولوژیک برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود هستند یا به عبارتی این دسته از نظریه پردازان در تلاش برای آشکار نمودن سلطه شمال بر جنوب فقیر هستند بنابراین بین مارکسیستهای اقتصادی و نظریه پردازان انتقادی یک نقطه مشترک وجود دارد و آن اینکه در صددند تلاشهای قدرتهای بزرگ را برای سلطه آشکار کنند.
انتقادیون همچنین به رابطه میان نظریه و عمل توجه خاصی دارند و معتقدند که تناسب میان ساختار اقتصاد (سرمایه داری) و روابط اجتماعی (نظام طبقاتی) و سازمان سیاسی (دولت) وجود دارد که این همان نظریه مارکسیستهای اقتصادی است که بر این اساس نظام سلطه شکل می گیرد پس به دنبال نشان دادن نظام سلطه هستند.
صلح از نظر انتقادی هااز نظر اینها صلح زمانی شکل می گیرد که 1- تناقضات عمده سرمایه داری که به پیدایش بحرانهای اقتصادی منجر می شود از بین برود و به انسانها به شکل ابزار نگاه نشود. 2- هدف از تولید صرفاً کسب سود نباشد و رفع نیازها مد نظر باشد. 3- نظام بین الملل شکل استعماری خود را از دست بدهد.
نظر انتقادیون در مورد آنارکیاز نظر آنها آنارکی می تواند وجود نداشته باشد و آنارکی را دولتها بوجود می آورند.
شباهت و تفاوت پست مدرنها با انتقادی ها :
شباهت اینکه هر دو به بحث رهایی بخش بودن انسان تاکید دارند تفاوت اینکه در حالیکه انتقادی ها به تعبیر و تفسیر جهان بسنده می کنند پست مدرنها معتقدند که نباید تنها به تفسیر جهان بسنده کرد بلکه باید در صدد تغییر جهان هم بود.
نقد نظریه انتقادی1- عدم توجه به تبیین روابط بین الملل
2- از نظر اثبات گرایان مبانی ضد اثبات گرایی مکتب انتقادی نمی تواند مبنایی را برای شناخت شکل دهد.
3- از مکتب مارکسیسم تاثیر پذیرفته است و مرز میان علم و اخلاق و فلسفه را که باید وجود داشته باشد در هم می شکند.
4- انتقاد پست مدرنیسم از مکتب انتقادی این است که خود مکتب به اندازه کافی انتقادی و رادیکال نیست و همچنان متعهد به میراث روشنگری است.
به طور خلاصه نظریه انتقادی :
1- واکنشی است نسبت به پوزیتیویسم به طوریکه اصول اثبات گرایانه پوزیتیویسم را رد می کند.
2- تمایز میان سوژه و ابژه و فارغ بودن علم از ارزش را رد می کند و معتقد است که تمام دانش منعکس کننده منافع مشاهده کننده است.
3- به دنبال آزاد سازی انسان از ساختارهای سرکوب کننده سیاست و اقتصاد جهانی است که تحت کنترل قدرتهای هژمونی قرار دارد.
4- به دنبال تغییر و تحول در نظام بین الملل و رهایی انسان است.
بنابراین مناظره های نظری این رهیافت(انتقادی) مناظره های سیاسی و ایدئولوژیک می باشند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت
2- مشیرزاده،حمیرا،تحول در نظریه های روابط بین الملل(1384)انتشارات سمت
3- حسنپور جمیل ،جزوه درسی دانشگاه آزاد بافت(1389)
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱
تمامی
نظریاتی که تحت عنوان نظریات جدید بررسی می شوند نظریاتی پوزیتیویستی می
باشند.این نظریات به نحوی در پی آنند تا یک قانون مندی کلی تحت عناوین
نظریه بازیها، تصمیم گیری،نظریه سیبرنتیک و جزء آن، را ارائه دهند و تمامی
فرآیندهای اجتماعی را صرف نظر از مکان و زمان توصیف کنند.تمثیل های اساسی
که در بطن این نظریه ها قرار دارند،تمثیلهای ارگانیکی می باشند
(بشیریه:1373،ص 32) در مقابل نگرش مفهومی و حقیقت جوی فلسفی،پوزیتیویسم به
آن نحله فکری اطلاق می شود که میل به دستیابی به واقعیتهای مصداقی دارد.
پوزیتیویسم خواهان معرفت معطوف به تجربه و ملموس بود.پوزیتیویسم یعنی اطلاق احکام علمی در خصوص پدیده های که قابل اثبات هستند.در نتیجه به نظر پوزیتیوستها،در هر علم تجربی از جمله علوم سیاسی تمام احکام متافیزیکی،فلسفی و اخلاقی احکامی مهمل،بی مصداق و تهی هستند.از لحاظ تاریخی،ریشه شکل گیری نظریه پردازی پوزیتیوستی به طور عام به آغاز رنسانس،یعنی قرن سیزدهم و به طور خاص به قرن هجدهم بر می گردد.
از قرن هفدهم،دستاوردهای شناختی و منطقی فرانسیس بیکن بسیار کارساز بود.از لحاظ شناختی،فرانسیس بیکن را باید پایه گذار شناخت پوزیتیویستی دانست.او معتقد بود که برای شناخت طبیعت باید شناخت را از قید باورها و تمایلات ذهنی آزاد کرد. (سیف زاده:1388،ص 190)
میراث عصر روشنگری برای عصر پوزیتیویسم قرن نوزدهم عبارت بود از کوششی به سیاق علوم طبیعی و اجتماعی در کشف قوانین حاکم بر زندگی اجتماعی- سیاسی و نیز تلاش در ایجاد تغییر و تحول در جهت مطلوب.مهمترین بنیان گزاران این گرایش ها در علوم اجتماعی،سن سیمون و اگوست کنت فرانسوی بوده اند.البته نقش سیمون موثر تر بوده است،اما به هر صورت آثار اگوست کنت،بدنه اصلی پوزیتیویسم علوم اجتماعی و سیاسی امروز را تشکیل می دهد.
سخن اصلی کنت،((وحدت علم)) است.به اعتقاد او می توان از علوم طبیعی الگوهای نظری و روش های مطالعه را گرفته و در علوم اجتماعی به کار بست. (بشیریه:1373،ص 33)
کنت بر این باور بود که جبری تاریخی بشریت را به سمتی خواهد برد که نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنها شکل از اندیشه که باقی میماند متعلق به اندیشهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است.
پوزیتیویسم نیز از واژه پوزتیو ناشی می شود که در زبان فرانسه به معنای«عینی» است و نه مثبت. (بشیریه:1373،ص 34)
دو انتقاد عمده علیه پوزیتیویسم در قرن 19 مطرح شده است:یک دسته،انتقاداتی می باشند که از جانب مارکس و مارکسیستها طرح شد وبه شکاف میان خود مارکسیستها منتهی شد:مارکسیست های پوزیتیوست و مارکسیست های غیر پوزیتیویست.بقای فکری این نگرش را در نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم می توان مشاهده نمود.
دسته دوم نظریاتی بودند که از سوی افرادی همچون«پارنه» و«لیپست» دو تن از فلاسفه مهم اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 آلمان،مطرح شدند و در اندیشه های وبر صورت کامل تری یافتند.بعدها با وجود اینکه برخی گرایشهای وبر جنبه پوزیتیویستی داشته اند، اما هم اینها مبنای گرایش های پست مدرنیستی و شورش علیه پوزیتیویسم را ایجاد می کنند. (بشیریه:1373،ص 36)
خود مارکس در برخی از نوشتارهایش،بطور آشکار و با صراحت از گرایشهای پوزیتیویستی در علم،دفاع کرده و با احترام از آنها یاد می کند.البته این امری طبیعی است،چرا که قرن نوزدهم را از جهتی به عنوان«قرن پوزیتیوسم» شناخته اند و تمامی فلاسفه و بزرگان اندیشه و فکر در همه کشورها،تحت تأثیر این گرایش قرار داشتند.از این دیدگاه می توان قرن بیستم را بویژه پس از جنگ جهانی دوم،عصر شورش بر ضد پوزیتیویسم،علم گرایی و مدرنیسم تلقی نمود.انتقاد اصلی مارکسیستها به پوزیتیوسم، که در پست مدرنیسم نیز تکرار می شود،این است که واقعیت عینی از پیش داده شده خارجی و پوزیتیو وجود ندارد،واقعیتهای موجود نیز همگی نسبی،منقطع وزمان مندند.فزون بر این،اینها محصول کار انسان در یک دوره تاریخی می باشند.علمی که نسبت به این پدیده ها شکل می یابد،نه علمی کلی بلکه علمی نسبی است.علم واقعی,علم پراکسیس است که کل روند پراکسیس انسان را در طول تاریخ بررسی می کند (بشیریه:1373،ص 37)
منطق حاکم بر پوزیتیویستها، منطق صوری و منطق علوم طبیعی است،منطق علوم طبیعی اصولاً منطق ثابتی است.به عنوان نمونه،مفهوم تولید وصنعت به یکباره تغییر نمی یابد،حال آنکه مفهوم جامعه،کار انسان،گروه های اجتماعی و جز آن،مفاهیمی سیال می باشند. (بشیریه:1373،ص 43)
مارکوزه معتقد است که می توان میان نیازهای راستین و صادق انسان با نیازهای کاذب روزمره اش تفاوت فادل شد.زمانی که پوزیتیویسم به بررسی و تحلیل نیازهای روزمره و کاذب می پردازد،در واقع به نیازهای راستین و رهایی بخش انسان پشت کرده است. (بشیریه:1373،ص 45)
پوزیتیویسم منطقیپوزیتیویسم منطقی یا حلقه وین در اوایل قرن بیستم پدیدار گشت. در اوایل قرن بیستم این جلوه از مکتب پوزیتیویسم تحت عنوان نسبتاً مشابهی چون«اصالت تجربه همساز» اصالت تجربه منطقی،اصالت تجربه علمی،پوزیتیویسم منطقی نوین،باز سازی و در قالب حلقه وین مطرح شد.
مهمتریت دستاورد این مکتب آن است که اصل تأیید پذیری را به جای اصل اثبات گرایی در اندیشه اثبات گرایان اولیه از جمله میل می نشاند.از دیدگاه بنیانگذاران این مکتب،بین علوم تحلیلی و علوم ترکیبی تفاوت وجود دارد.این تقسین بندی در واقع بین اصول بنیادی پوزیتیویسم منطقی پیوند ایجاد می کند.
از لحاظ معنا داری و بی معنایی،پوزتیویستهای منطقی مدعی هستند که«فقط قضایایی که محمول تجربی دارند،صادق ومعنی دارند» مثلاًً «این ماهی قرمز است» ، زیرا «قرمز خاصیتی است عینی که قابل مشاهده و تجربه است».از ویژگیهای برجسته این مکتب فکری ایجاد و حدت و یگانگی علوم است. (سیف زاده:1388،ص 195-198)
پسا پوزیتیویسم: پس از جنگ جهانی دوم (نیمه قرن ۲۰)با اکتشافات و نوآوری هایی در علوم اجتماعی ،پژوهشگران ارتباطات به پوزیتیویسم ها انتقاد کردندو برخی از قضایای آنان را به چالش کشیدند،آنان برای اثبات قضایا ،به نتیجه حاصل از مشاهدات تجربی اعتقاد نداشتندوبر این باورند که باید بتوان ادعایی بر خلاف تجربه را به اثبات رساند.
تفسیرگرایان در این حوزه قرار می گیرند و مشکلات پژوهشگران پوزیتیویسم را که بر اثر عدم تعادل ،درک ویکدلی درمحیط آزمون بوجود می آید از نواقص و ایرادات در نتیجه پژوهش می دانند،از ایرادات دیگر می توان به محدودیتهایی که برای پژوهش بصورت مصنوعی براهداف از پیش تعیین شده تاثیر می گذارد اشاره کرد.
درمناطق مختلف و محیطهای ژئوپولیتیکی و نیز مقایسه کشورها ،تفاوت هایی در چگونگی مطالعات و پژوهشهای علوم ارتباطی صورت گرفته است که این امر دلیلی است بر کثرت پژوهشگران پساپوزیتیویسم است که بر اثر رخدادهای متنوع و محلی پدید آمده است
امروزه تخصصی شدن وگرایشها و زیرشاخه های متنوع علوم ارتباطات ،به دلیل مباحثه های متنوع پژوهشگران علاقه مند دراین عرصه است که خودرا در جریان تحولات درزمینه های مهم و موردعلاقه آنان رخ می دهد قرار می دهند. .(گیویان: 138 )
منابع:1- سیف زاده، حسین ،مدرنیته و نظریه های جدید علم سیاست، (1388) .بنیاد حقوقی میزان
2- بشیریه، حسین ،نظریات جدید در علم سیاست،( 1373) ، تهران
3- گیویان، عبدالله ،نظریات جدید در علوم ارتباطات فصل اول
پوزیتیویسم خواهان معرفت معطوف به تجربه و ملموس بود.پوزیتیویسم یعنی اطلاق احکام علمی در خصوص پدیده های که قابل اثبات هستند.در نتیجه به نظر پوزیتیوستها،در هر علم تجربی از جمله علوم سیاسی تمام احکام متافیزیکی،فلسفی و اخلاقی احکامی مهمل،بی مصداق و تهی هستند.از لحاظ تاریخی،ریشه شکل گیری نظریه پردازی پوزیتیوستی به طور عام به آغاز رنسانس،یعنی قرن سیزدهم و به طور خاص به قرن هجدهم بر می گردد.
از قرن هفدهم،دستاوردهای شناختی و منطقی فرانسیس بیکن بسیار کارساز بود.از لحاظ شناختی،فرانسیس بیکن را باید پایه گذار شناخت پوزیتیویستی دانست.او معتقد بود که برای شناخت طبیعت باید شناخت را از قید باورها و تمایلات ذهنی آزاد کرد. (سیف زاده:1388،ص 190)
میراث عصر روشنگری برای عصر پوزیتیویسم قرن نوزدهم عبارت بود از کوششی به سیاق علوم طبیعی و اجتماعی در کشف قوانین حاکم بر زندگی اجتماعی- سیاسی و نیز تلاش در ایجاد تغییر و تحول در جهت مطلوب.مهمترین بنیان گزاران این گرایش ها در علوم اجتماعی،سن سیمون و اگوست کنت فرانسوی بوده اند.البته نقش سیمون موثر تر بوده است،اما به هر صورت آثار اگوست کنت،بدنه اصلی پوزیتیویسم علوم اجتماعی و سیاسی امروز را تشکیل می دهد.
سخن اصلی کنت،((وحدت علم)) است.به اعتقاد او می توان از علوم طبیعی الگوهای نظری و روش های مطالعه را گرفته و در علوم اجتماعی به کار بست. (بشیریه:1373،ص 33)
کنت بر این باور بود که جبری تاریخی بشریت را به سمتی خواهد برد که نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنها شکل از اندیشه که باقی میماند متعلق به اندیشهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است.
پوزیتیویسم نیز از واژه پوزتیو ناشی می شود که در زبان فرانسه به معنای«عینی» است و نه مثبت. (بشیریه:1373،ص 34)
دو انتقاد عمده علیه پوزیتیویسم در قرن 19 مطرح شده است:یک دسته،انتقاداتی می باشند که از جانب مارکس و مارکسیستها طرح شد وبه شکاف میان خود مارکسیستها منتهی شد:مارکسیست های پوزیتیوست و مارکسیست های غیر پوزیتیویست.بقای فکری این نگرش را در نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم می توان مشاهده نمود.
دسته دوم نظریاتی بودند که از سوی افرادی همچون«پارنه» و«لیپست» دو تن از فلاسفه مهم اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 آلمان،مطرح شدند و در اندیشه های وبر صورت کامل تری یافتند.بعدها با وجود اینکه برخی گرایشهای وبر جنبه پوزیتیویستی داشته اند، اما هم اینها مبنای گرایش های پست مدرنیستی و شورش علیه پوزیتیویسم را ایجاد می کنند. (بشیریه:1373،ص 36)
خود مارکس در برخی از نوشتارهایش،بطور آشکار و با صراحت از گرایشهای پوزیتیویستی در علم،دفاع کرده و با احترام از آنها یاد می کند.البته این امری طبیعی است،چرا که قرن نوزدهم را از جهتی به عنوان«قرن پوزیتیوسم» شناخته اند و تمامی فلاسفه و بزرگان اندیشه و فکر در همه کشورها،تحت تأثیر این گرایش قرار داشتند.از این دیدگاه می توان قرن بیستم را بویژه پس از جنگ جهانی دوم،عصر شورش بر ضد پوزیتیویسم،علم گرایی و مدرنیسم تلقی نمود.انتقاد اصلی مارکسیستها به پوزیتیوسم، که در پست مدرنیسم نیز تکرار می شود،این است که واقعیت عینی از پیش داده شده خارجی و پوزیتیو وجود ندارد،واقعیتهای موجود نیز همگی نسبی،منقطع وزمان مندند.فزون بر این،اینها محصول کار انسان در یک دوره تاریخی می باشند.علمی که نسبت به این پدیده ها شکل می یابد،نه علمی کلی بلکه علمی نسبی است.علم واقعی,علم پراکسیس است که کل روند پراکسیس انسان را در طول تاریخ بررسی می کند (بشیریه:1373،ص 37)
منطق حاکم بر پوزیتیویستها، منطق صوری و منطق علوم طبیعی است،منطق علوم طبیعی اصولاً منطق ثابتی است.به عنوان نمونه،مفهوم تولید وصنعت به یکباره تغییر نمی یابد،حال آنکه مفهوم جامعه،کار انسان،گروه های اجتماعی و جز آن،مفاهیمی سیال می باشند. (بشیریه:1373،ص 43)
مارکوزه معتقد است که می توان میان نیازهای راستین و صادق انسان با نیازهای کاذب روزمره اش تفاوت فادل شد.زمانی که پوزیتیویسم به بررسی و تحلیل نیازهای روزمره و کاذب می پردازد،در واقع به نیازهای راستین و رهایی بخش انسان پشت کرده است. (بشیریه:1373،ص 45)
پوزیتیویسم منطقیپوزیتیویسم منطقی یا حلقه وین در اوایل قرن بیستم پدیدار گشت. در اوایل قرن بیستم این جلوه از مکتب پوزیتیویسم تحت عنوان نسبتاً مشابهی چون«اصالت تجربه همساز» اصالت تجربه منطقی،اصالت تجربه علمی،پوزیتیویسم منطقی نوین،باز سازی و در قالب حلقه وین مطرح شد.
مهمتریت دستاورد این مکتب آن است که اصل تأیید پذیری را به جای اصل اثبات گرایی در اندیشه اثبات گرایان اولیه از جمله میل می نشاند.از دیدگاه بنیانگذاران این مکتب،بین علوم تحلیلی و علوم ترکیبی تفاوت وجود دارد.این تقسین بندی در واقع بین اصول بنیادی پوزیتیویسم منطقی پیوند ایجاد می کند.
از لحاظ معنا داری و بی معنایی،پوزتیویستهای منطقی مدعی هستند که«فقط قضایایی که محمول تجربی دارند،صادق ومعنی دارند» مثلاًً «این ماهی قرمز است» ، زیرا «قرمز خاصیتی است عینی که قابل مشاهده و تجربه است».از ویژگیهای برجسته این مکتب فکری ایجاد و حدت و یگانگی علوم است. (سیف زاده:1388،ص 195-198)
پسا پوزیتیویسم: پس از جنگ جهانی دوم (نیمه قرن ۲۰)با اکتشافات و نوآوری هایی در علوم اجتماعی ،پژوهشگران ارتباطات به پوزیتیویسم ها انتقاد کردندو برخی از قضایای آنان را به چالش کشیدند،آنان برای اثبات قضایا ،به نتیجه حاصل از مشاهدات تجربی اعتقاد نداشتندوبر این باورند که باید بتوان ادعایی بر خلاف تجربه را به اثبات رساند.
تفسیرگرایان در این حوزه قرار می گیرند و مشکلات پژوهشگران پوزیتیویسم را که بر اثر عدم تعادل ،درک ویکدلی درمحیط آزمون بوجود می آید از نواقص و ایرادات در نتیجه پژوهش می دانند،از ایرادات دیگر می توان به محدودیتهایی که برای پژوهش بصورت مصنوعی براهداف از پیش تعیین شده تاثیر می گذارد اشاره کرد.
درمناطق مختلف و محیطهای ژئوپولیتیکی و نیز مقایسه کشورها ،تفاوت هایی در چگونگی مطالعات و پژوهشهای علوم ارتباطی صورت گرفته است که این امر دلیلی است بر کثرت پژوهشگران پساپوزیتیویسم است که بر اثر رخدادهای متنوع و محلی پدید آمده است
امروزه تخصصی شدن وگرایشها و زیرشاخه های متنوع علوم ارتباطات ،به دلیل مباحثه های متنوع پژوهشگران علاقه مند دراین عرصه است که خودرا در جریان تحولات درزمینه های مهم و موردعلاقه آنان رخ می دهد قرار می دهند. .(گیویان: 138 )
منابع:1- سیف زاده، حسین ،مدرنیته و نظریه های جدید علم سیاست، (1388) .بنیاد حقوقی میزان
2- بشیریه، حسین ،نظریات جدید در علم سیاست،( 1373) ، تهران
3- گیویان، عبدالله ،نظریات جدید در علوم ارتباطات فصل اول
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱
از اواخر
دهه 60 و اوایل دهه1970 یکسری ایراداتی به رئالیست ها وارد گردید که آنها
نتوانستند به نوعی جوابگوی مسائل مطرح شده باشند که می توان به موارد ذیل
اشاره کرد :
1- وارد شدن جنگ سرد در اوایل دهه1980 به مرحله نوینی از رقابت تسلیحاتی میان شرق و غرب.
2- وجود بازیگران متعدد در عرصه بین الملل علاوه بر دولت و تاثیر آنها بر نظام بین الملل.
3-قدرت صرفا جنبه نظامی نیست ،با توجه به شکست آمریکا در جنگ ویتنام با وجود قدرت نظامی مطرح.
4- شکل گیری قدرت های اقتصادی جدید مثل المان و ژاپن.(قوام:1384،ص 84) در حالی که نئورئالیست ها خیلی از ویژگی های واقع گرایی کلاسیک را به ارث برده اند ولی تفاوت های زیادی نیز با نظریه مادر دارند.در عوض شباهت و نزدیکی زیادی با نئولیبرالیسم ها دارند.
تفاوت میان نئو رئالیسم و رئالیسم:1- رئالیست ها معتقدند که دولت تنها بازیگر اصلی در نظام بین الملل است، ولی نئو رئالیست ها معتقدند که علاوه بر دولت ،سایر بازیگران نظیر سازمان ها بین المللی و نهاد های غیر دولتی نیز نقش دارند و همانند نئولیبرالیسم ها معتقد به بازیگران مختلط هستند.
2- رئالیست ها بر این عقیده هستند که سرشت انسان ها بد است و همین ماهیت بد باعث جنگ می شود،ولی نئو رئالیست ها و در راس آنها والتز معتقد است که به خاطر سرشت بد انسان وسیاست قدرت نیست بلکه این ساختار سیستم بین الملل است که آنان را بدان سمت سوق می دهد.(رابرت جکسون:1385،ص 74)
3- سطح تحلیل رئالیست ها خرد(دولت) و سطح تحلیل نئو رئالیست ها کلان(ساختار نظام بین الملل)است.
4- رئالیست ها معتقدند که مدیریت سیستم بین الملل بر اساس قدرت آگاهانه وبا برنامه ریزی صورت می پذیرد ،ولی نئو رئالیست ها بر خلاف رئالیست ها بر این عقیده هستند که سیستم بین الملل به صورت خودکار توسط قدرت های بزرگ اداره خواهد شد.
5- رئالیست ها معتقد به ساختارهای عینی و بدنبال منافع ملی و امنیت ملی هستند و رهبران دولت ها در اداره سیاست خارجی شان با توجه به ضرورت های منافع ملی عمل می کنند ، ولی نئو رئالیست ها معتقدند که دولت ها خود به خود به سمت منافع ملی حرکت می کنند و احتیاج به برنامه ریزی نیست .زیرا رهبران دولت ها همواره به طور خودکار منافع ملی را تعقیب می کنند.
6- نو واقعگرایی والتز بسیار کمتر از واقعگرایی کلاسیک شیلینگ به دیپلماسی و هنر سیاست می پردازد. .(رابرت جکسون:1385،ص 115-117)
7- برخلاف رئالیست ها که بهره گیری از زور را یکی از مختصات طبیعی سیاست بین الملل می دانند،.نئورئالیست ها تمایل چندانی به استفاده از زور نشان نمی دهند و توجه به همکاری دارند. (قوام:1384،ص 89)
نوواقعگرایی با تکیه بر روش های علمی،درصدد تبیین روابط بین الملل هستند.همچنین بر قابلیت های نابرابر دولت ها و ساختار آنارشیستی سیستم دولت اشاره داشته و به مطالعه روابط قدرت های بزرگ می پردازند و معتقدند که این روابط مهمترین پیامد ها و نتایج را برای سیاست بین الملل در بر خواهد داشت.(رابرت جکسون:1385،ص 135)
بنا بر این نو واقعگرایان سطح تحلیل را نظام بین الملل قرار می دهند و معتقدند که ساختار نظام بین الملل نوع و قواعد بازی را مشخص می کند. در این راستا آنچه در درون دولت ها می گذرد اهمیت نداشته ونمی تواند بر ایدئولوژی و رژیم حاکم تاکید داشت بر این اساس سیاست خارجی همه دولت ها تحت تاثیر عوامل سیستمیک مانند توپ های بیلیارد قرار دارد. (قوام:1384،ص 85)
در چهار چوب نئو رئالیست ها دولت ها به دو دسته مساعی داخلی و مساعی خارجی تقسیم می شوند:1- مساعی داخلی:در راستای افزایش توانایی های اقتصادی ،نظامی و توسعه استراتژی هوشمندانه است.
2-مساعی خارجی:که به تقویت اتحاد های خودی و یا تضعیف اتحاد های طرف مقابل می انجامد. (قوام:1384،ص 88)
نو واقعگرایان بر فایده نسبی تاکید می کنند.در این روند دولت ها سعی می کنند تا آنچه را که تحصیل می کنند، در مقایسه با رقیبانشان مورد ارزیابی قرار دهند.با وجود آنکه نوواقعگرایان به نوسانات در هدف های دولت اعتقاد دارند،منکر هوسبازی رهبران سیاسی و مبارزات و رقابت های بروکراتیک که باعث تغییر در هدف ها می شود ،نیستند. نئو رئالیست ها معتقدند که که در نظام بین الملل یک فشار سیستماتیک وجود دارد که این فشار سیستماتیک باعث می شود که تمامی دولت ها با تمام ویژگی ها و توانایی ها که دارند ، همگی تحت تاثیر این فشار سیستماتیک قرار گیرند. و باعث شود که در یک مسیر که همان منافع وامنیت ملی است حرکت کنند.(جزوه استاد حسنپور جمیل ،1389)
نظریه پردازان نئو رئالیست :1- کنث والتز ، 2- جان میر شمیر
1- والتز : وی برخی از عناصر واقعگرایی کلاسیک و نوکلاسیک را به عنوان نقطه شروع تفکر خود بر می گزیند.و بر خلاف مورگنتا به ماهیت انسان توجه دارد واز اخلاق سیاسی پرهیز می کند و در جستجوی تبیین علمی سیستم سیاست بین المللی است.در نوواقع گرایی،ساختار سیستم و به ویژه توزیع قدرت،هسته اصلی مورد مطالعه در این دیدگاه است.بازیگران کمتر مهم هستند زیرا ساختار ها،آنان را وادار می کنند تا اقداناتشان را به روش های فراهم شده انجام دهند. از نظر والتز دولت ها با وجود تفاوت های فرهنگی ، ایدئولوژیکی،قوانین اساسی و افراد در همه جنبه های اصلی کارکردی ،شبیه یکدیگرند. تنها تفاوت عمده میان دولت ها به میزان زیادی ناشی از توانایی هایشان است و ساختار سیستم هنگامی تغییر می کند که توزیع تواناییها در سیستم واحد ها تغییر کند و به عبارت دیگر ، تغییر در سیستم بین الملل زمانی حادث می شود که قدرت های بزرگ ،ظهور یا افول کنند.شاخص هر نوع تغییر ،جنگ بزرگ است. والتز معتقد است که سیستم دو قطبی سیستم با ثباتی نسبت به سیستم چند قطبی برای اجرای صلح و امنیت است.وی می گوید به طور رسمی هر دولتی با سایر دولت ها برابر است اما از لحاظ مفهوم عینی یا ذاتی آنان نا برابرند. به هر حال دولت ها بدون توجه به این نابرابری های اساسی قدرت میانشان،برابری دولت های موجود را در روابطشان را با یکدیگر پذیرفته اند.والتز معتقد است از آنجایی که قدرت های بزرگ سود بیشتری از سیستم بین الملل می برند ،بنابراین نه تنها مدیریت سیستم بین الملل بر آنان لازم است ،بلکه ارزشمند نیز می باشد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-117)
از نظر والتز نظام بین الملل ساختار دقیقا تعریف شده ای دارد که در آن می باید به سه موضوع توجه شود:الف)- اصل نظم دهندگی ، ب)- ویژگی واحد های موجود در نظام ، ج) – کیفیت توزیع توانایی واحد ها (قوام:1384،ص 89)
2-جان میر شمیر: وی به تبیین دیدگاه ای والتر در روابط با گذشته و آینده می پردازد و اعلام می دارد که نو واقعگرایی دیدگاه کلانی است که می تواند نه تنها دوران جنگ سرد را تبیین کند ،بلکه می تواند سایر شرایط تاریخی را نیز توضیح دهد.وی معتقد است که ثبات سیستم دوقطبی در برابر سیستم چند قطبی قابل ملاحضه است. و اینکه ماهیت و توزیع قدرت نظامی منبع اصلی جنگ و صلح است. و در دوران طولانی صلح بین سال های 1945 تا 1991 را به وجود آورد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-118)
نئورئالیست ها از لحاظ هستی شناسی؛ دارای تحلیل کلان هستند و همه چیز را از دید نظام بین الملل می بینند.
نئورئالیست ها از لحاظ روش شناسی؛ کاملا پوزیتیویستی و رفتار گرا هستند و به سود و زیان توجه نمی کنند.
نئورئالیست ها از لحاظ معرفت شناسی؛ عینی گرا هستند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت.
2- جکسون ،رابرت وگئرک سورنسون،در آمدی بر روابط بین الملل، ترجمه مهدی ذاکریان،(1385)انتشارات میزان.
3- جزوه درسی استاد حسنپور جمیل،دانشگاه آزاد بافت ،(1389).
1- وارد شدن جنگ سرد در اوایل دهه1980 به مرحله نوینی از رقابت تسلیحاتی میان شرق و غرب.
2- وجود بازیگران متعدد در عرصه بین الملل علاوه بر دولت و تاثیر آنها بر نظام بین الملل.
3-قدرت صرفا جنبه نظامی نیست ،با توجه به شکست آمریکا در جنگ ویتنام با وجود قدرت نظامی مطرح.
4- شکل گیری قدرت های اقتصادی جدید مثل المان و ژاپن.(قوام:1384،ص 84) در حالی که نئورئالیست ها خیلی از ویژگی های واقع گرایی کلاسیک را به ارث برده اند ولی تفاوت های زیادی نیز با نظریه مادر دارند.در عوض شباهت و نزدیکی زیادی با نئولیبرالیسم ها دارند.
تفاوت میان نئو رئالیسم و رئالیسم:1- رئالیست ها معتقدند که دولت تنها بازیگر اصلی در نظام بین الملل است، ولی نئو رئالیست ها معتقدند که علاوه بر دولت ،سایر بازیگران نظیر سازمان ها بین المللی و نهاد های غیر دولتی نیز نقش دارند و همانند نئولیبرالیسم ها معتقد به بازیگران مختلط هستند.
2- رئالیست ها بر این عقیده هستند که سرشت انسان ها بد است و همین ماهیت بد باعث جنگ می شود،ولی نئو رئالیست ها و در راس آنها والتز معتقد است که به خاطر سرشت بد انسان وسیاست قدرت نیست بلکه این ساختار سیستم بین الملل است که آنان را بدان سمت سوق می دهد.(رابرت جکسون:1385،ص 74)
3- سطح تحلیل رئالیست ها خرد(دولت) و سطح تحلیل نئو رئالیست ها کلان(ساختار نظام بین الملل)است.
4- رئالیست ها معتقدند که مدیریت سیستم بین الملل بر اساس قدرت آگاهانه وبا برنامه ریزی صورت می پذیرد ،ولی نئو رئالیست ها بر خلاف رئالیست ها بر این عقیده هستند که سیستم بین الملل به صورت خودکار توسط قدرت های بزرگ اداره خواهد شد.
5- رئالیست ها معتقد به ساختارهای عینی و بدنبال منافع ملی و امنیت ملی هستند و رهبران دولت ها در اداره سیاست خارجی شان با توجه به ضرورت های منافع ملی عمل می کنند ، ولی نئو رئالیست ها معتقدند که دولت ها خود به خود به سمت منافع ملی حرکت می کنند و احتیاج به برنامه ریزی نیست .زیرا رهبران دولت ها همواره به طور خودکار منافع ملی را تعقیب می کنند.
6- نو واقعگرایی والتز بسیار کمتر از واقعگرایی کلاسیک شیلینگ به دیپلماسی و هنر سیاست می پردازد. .(رابرت جکسون:1385،ص 115-117)
7- برخلاف رئالیست ها که بهره گیری از زور را یکی از مختصات طبیعی سیاست بین الملل می دانند،.نئورئالیست ها تمایل چندانی به استفاده از زور نشان نمی دهند و توجه به همکاری دارند. (قوام:1384،ص 89)
نوواقعگرایی با تکیه بر روش های علمی،درصدد تبیین روابط بین الملل هستند.همچنین بر قابلیت های نابرابر دولت ها و ساختار آنارشیستی سیستم دولت اشاره داشته و به مطالعه روابط قدرت های بزرگ می پردازند و معتقدند که این روابط مهمترین پیامد ها و نتایج را برای سیاست بین الملل در بر خواهد داشت.(رابرت جکسون:1385،ص 135)
بنا بر این نو واقعگرایان سطح تحلیل را نظام بین الملل قرار می دهند و معتقدند که ساختار نظام بین الملل نوع و قواعد بازی را مشخص می کند. در این راستا آنچه در درون دولت ها می گذرد اهمیت نداشته ونمی تواند بر ایدئولوژی و رژیم حاکم تاکید داشت بر این اساس سیاست خارجی همه دولت ها تحت تاثیر عوامل سیستمیک مانند توپ های بیلیارد قرار دارد. (قوام:1384،ص 85)
در چهار چوب نئو رئالیست ها دولت ها به دو دسته مساعی داخلی و مساعی خارجی تقسیم می شوند:1- مساعی داخلی:در راستای افزایش توانایی های اقتصادی ،نظامی و توسعه استراتژی هوشمندانه است.
2-مساعی خارجی:که به تقویت اتحاد های خودی و یا تضعیف اتحاد های طرف مقابل می انجامد. (قوام:1384،ص 88)
نو واقعگرایان بر فایده نسبی تاکید می کنند.در این روند دولت ها سعی می کنند تا آنچه را که تحصیل می کنند، در مقایسه با رقیبانشان مورد ارزیابی قرار دهند.با وجود آنکه نوواقعگرایان به نوسانات در هدف های دولت اعتقاد دارند،منکر هوسبازی رهبران سیاسی و مبارزات و رقابت های بروکراتیک که باعث تغییر در هدف ها می شود ،نیستند. نئو رئالیست ها معتقدند که که در نظام بین الملل یک فشار سیستماتیک وجود دارد که این فشار سیستماتیک باعث می شود که تمامی دولت ها با تمام ویژگی ها و توانایی ها که دارند ، همگی تحت تاثیر این فشار سیستماتیک قرار گیرند. و باعث شود که در یک مسیر که همان منافع وامنیت ملی است حرکت کنند.(جزوه استاد حسنپور جمیل ،1389)
نظریه پردازان نئو رئالیست :1- کنث والتز ، 2- جان میر شمیر
1- والتز : وی برخی از عناصر واقعگرایی کلاسیک و نوکلاسیک را به عنوان نقطه شروع تفکر خود بر می گزیند.و بر خلاف مورگنتا به ماهیت انسان توجه دارد واز اخلاق سیاسی پرهیز می کند و در جستجوی تبیین علمی سیستم سیاست بین المللی است.در نوواقع گرایی،ساختار سیستم و به ویژه توزیع قدرت،هسته اصلی مورد مطالعه در این دیدگاه است.بازیگران کمتر مهم هستند زیرا ساختار ها،آنان را وادار می کنند تا اقداناتشان را به روش های فراهم شده انجام دهند. از نظر والتز دولت ها با وجود تفاوت های فرهنگی ، ایدئولوژیکی،قوانین اساسی و افراد در همه جنبه های اصلی کارکردی ،شبیه یکدیگرند. تنها تفاوت عمده میان دولت ها به میزان زیادی ناشی از توانایی هایشان است و ساختار سیستم هنگامی تغییر می کند که توزیع تواناییها در سیستم واحد ها تغییر کند و به عبارت دیگر ، تغییر در سیستم بین الملل زمانی حادث می شود که قدرت های بزرگ ،ظهور یا افول کنند.شاخص هر نوع تغییر ،جنگ بزرگ است. والتز معتقد است که سیستم دو قطبی سیستم با ثباتی نسبت به سیستم چند قطبی برای اجرای صلح و امنیت است.وی می گوید به طور رسمی هر دولتی با سایر دولت ها برابر است اما از لحاظ مفهوم عینی یا ذاتی آنان نا برابرند. به هر حال دولت ها بدون توجه به این نابرابری های اساسی قدرت میانشان،برابری دولت های موجود را در روابطشان را با یکدیگر پذیرفته اند.والتز معتقد است از آنجایی که قدرت های بزرگ سود بیشتری از سیستم بین الملل می برند ،بنابراین نه تنها مدیریت سیستم بین الملل بر آنان لازم است ،بلکه ارزشمند نیز می باشد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-117)
از نظر والتز نظام بین الملل ساختار دقیقا تعریف شده ای دارد که در آن می باید به سه موضوع توجه شود:الف)- اصل نظم دهندگی ، ب)- ویژگی واحد های موجود در نظام ، ج) – کیفیت توزیع توانایی واحد ها (قوام:1384،ص 89)
2-جان میر شمیر: وی به تبیین دیدگاه ای والتر در روابط با گذشته و آینده می پردازد و اعلام می دارد که نو واقعگرایی دیدگاه کلانی است که می تواند نه تنها دوران جنگ سرد را تبیین کند ،بلکه می تواند سایر شرایط تاریخی را نیز توضیح دهد.وی معتقد است که ثبات سیستم دوقطبی در برابر سیستم چند قطبی قابل ملاحضه است. و اینکه ماهیت و توزیع قدرت نظامی منبع اصلی جنگ و صلح است. و در دوران طولانی صلح بین سال های 1945 تا 1991 را به وجود آورد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-118)
نئورئالیست ها از لحاظ هستی شناسی؛ دارای تحلیل کلان هستند و همه چیز را از دید نظام بین الملل می بینند.
نئورئالیست ها از لحاظ روش شناسی؛ کاملا پوزیتیویستی و رفتار گرا هستند و به سود و زیان توجه نمی کنند.
نئورئالیست ها از لحاظ معرفت شناسی؛ عینی گرا هستند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت.
2- جکسون ،رابرت وگئرک سورنسون،در آمدی بر روابط بین الملل، ترجمه مهدی ذاکریان،(1385)انتشارات میزان.
3- جزوه درسی استاد حسنپور جمیل،دانشگاه آزاد بافت ،(1389).
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱٧
فیلسوفکسی است که به فلسفه و فلسفه ورزیدن می پردازد؛ یعنی دانشمند فلسفه است.
گذشتگان، فیلسوف را حکیم می نامیدند و مقصودشان از این کلمه این بود که حکیم کسی است که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم ریاضیات تسلط دارد و همچنین حکمت (فلسفه) را نیز که به معنای علم به احوال موجودات است، آموخته است.
گذشتگان، فیلسوف را حکیم می نامیدند و مقصودشان از این کلمه این بود که حکیم کسی است که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم ریاضیات تسلط دارد و همچنین حکمت (فلسفه) را نیز که به معنای علم به احوال موجودات است، آموخته است.
فیثاغورس اولین کسی بود که خود را فیلسوف، یعنی دوستدار حکمت نامید؛ زیرا در نظر او، صفت حکیم فقط به خداوند اختصاص داشت.
وی زندگی را به میدان های مسابقه تشبیه می کرد و می گفت:
کسانی که در این میدان ها حضور می یابند، سه گروهند:
یکی کسانی که برای شرکت در بازی حاضر شده اند. دوم کسانی که برای خرید و فروش بلیط به آن جا آمده اند و سوم کسانی که برای تماشا آمده اند. در میدان زندگی، گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیان)نگاه می کنند و در مورد آن قضاوت می کنند.
کار فیلسوف چیست؟ وی زندگی را به میدان های مسابقه تشبیه می کرد و می گفت:
کسانی که در این میدان ها حضور می یابند، سه گروهند:
یکی کسانی که برای شرکت در بازی حاضر شده اند. دوم کسانی که برای خرید و فروش بلیط به آن جا آمده اند و سوم کسانی که برای تماشا آمده اند. در میدان زندگی، گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیان)نگاه می کنند و در مورد آن قضاوت می کنند.
فیلسوف
همواره به ملاحظه مسائل و مشکلاتی می پردازد که برای همه ما دارای اهمیت
است. وی با مطالعه انتقادی صحیح می کوشد تا عقاید و شناخت ما را درباره
جهان و انسان ارزشیابی کند. وی می کوشد تصویری کلی و منظم و منطقی در مورد
آنچه می دانیم و آنچه می اندیشیم، پیدا و مطرح نماید.
شخص معمولی در پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر به طرح جامعی که وی فراهم آورده است، می تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انسانی متناسب با آن طرح کلی اصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد.
از همان آغاز پیدایش فلسفه، عقیده متفکرانی که به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این بود که نظریاتی را که درباره خود و جهان قبول می کنیم، باید مورد رسیدگی دقیق قرار دهیم تا ببینیم آیا عقلا پذیرفتنی هست یا نه.
همه ما عقاید و معلوماتی درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقط معدودی از ما تامل و فکر کرده ایم که آیا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبر است یا خیر.
فیلسوف اصرار دارد که این همه را در معرض مطالعه و بررسی دقیق قرار دهد تا دریابد که آیا این نظریات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یا خیر.
سقراط دلیل توجه خود را به فلسفه چنین یاد کرده است:
زندگی بدون تفکر و تامل، زندگی نیست و ارزش ندارد.
وی دریافت که همه مردم اطرافش، زندگی خود را در نیل به هدفهای گوناگون مانند لذت و ثروت صرف می کنند؛ بدون آن که از خود بپرسند که آیا این امور مهم و قابل اعتماد هست یا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمی پرسند و در طلب جواب هم نیستند، نمی توانند بدانند که آیا درست عمل می کنند یا نه و سراسر حیاتشان در طلب اغراض بی فایده و مضر تلف می شود.
به همین دلایل، فلاسفه به طور کلی همه بر آن بوده اند که مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریات و عقاید و افکار و دلایل آن ها، مهم و با ارزش است.
ویژگی های یک فیلسوف شخص معمولی در پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر به طرح جامعی که وی فراهم آورده است، می تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انسانی متناسب با آن طرح کلی اصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد.
از همان آغاز پیدایش فلسفه، عقیده متفکرانی که به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این بود که نظریاتی را که درباره خود و جهان قبول می کنیم، باید مورد رسیدگی دقیق قرار دهیم تا ببینیم آیا عقلا پذیرفتنی هست یا نه.
همه ما عقاید و معلوماتی درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقط معدودی از ما تامل و فکر کرده ایم که آیا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبر است یا خیر.
فیلسوف اصرار دارد که این همه را در معرض مطالعه و بررسی دقیق قرار دهد تا دریابد که آیا این نظریات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یا خیر.
سقراط دلیل توجه خود را به فلسفه چنین یاد کرده است:
زندگی بدون تفکر و تامل، زندگی نیست و ارزش ندارد.
وی دریافت که همه مردم اطرافش، زندگی خود را در نیل به هدفهای گوناگون مانند لذت و ثروت صرف می کنند؛ بدون آن که از خود بپرسند که آیا این امور مهم و قابل اعتماد هست یا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمی پرسند و در طلب جواب هم نیستند، نمی توانند بدانند که آیا درست عمل می کنند یا نه و سراسر حیاتشان در طلب اغراض بی فایده و مضر تلف می شود.
به همین دلایل، فلاسفه به طور کلی همه بر آن بوده اند که مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریات و عقاید و افکار و دلایل آن ها، مهم و با ارزش است.
اساسا فیلسوف به کسی گفته می شود که خصوصیاتی را که بر گرفته از خصوصیات روح فلسفی است، در خود داشته باشد.
برخی از این ویژگی ها عبارتند از:
1- فیلسوف، کسی است که به ارزش عقل ایمان دارد و در علم و عمل خود مقید به احکام عقل است. در این زمینه وی برخلاف کسی است که در علم و عمل خود، معتقد به وحی و الهام یا متکی به خرافات است.
2- فیلسوف، کسی است که درباره علل بنیادین امور و حوادث تحقیق می کند. به عبارت دیگر، او متفکری است که در مورد حوادث به تفسیر عقلی پرداخته و به جستجوی علل آن ها می پردازد. 3- فیلسوف در پی یافتن معنای جهان و چیستی آن است. به اشیا از جنبه هایی که علوم دیگر به آن ها می پردازند، کاری ندارد. بلکه با هستی اشیا و بودن آنها سر و کار دارد و می خواهد قوانین بودن را بیابد.
4- فیلسوف جزئی نگر نیست؛ بلکه همه امور را در یک کل واحد می بیند؛ یعنی همه دیدگاه ها و نظرات درباره زندگی و جهان را در یک کل واحد کنار هم قرار داده و سازماندهی می کند و سپس به نقد و بررسی آن ها می پردازد.
5- فیلسوف هیچ چیزی را بدون دلیل و برهان و استدلال نمی پذیرد؛ بلکه قبل از هر چیز مطلب مورد نظر را مورد بازرسی و مداقه قرار می دهد تا مبادا عنصری غیر عقلی وارد در دستگاه فلسفی گردد.
6- فیلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و یا حرفه ای که بدان اشتغال دارد، می خواهد افکار و نظریات در باره جهان و زندگی را مطالعه ونقد کند. وی می خواهد دریابد که ما انسان ها در مسائل اساسی که با آن ها روبروییم، چگونه می اندیشیم، شناخت ما مبتنی بر چه چیزی است و برای نیل به احکام و داوریهای صحیح، چه ملاک ها و موازینی را باید برگزینیم.
7- فیلسوف به روشن کردن عقاید ما و نظریه هایی که درباره جهان و انسان و ارزشهای انسانی داریم، اصرار می ورزد. او پیش از آنکه صرفا دارای مجموعه ای از عقاید باشد، احساس می کند که این عقاید را باید مورد بازرسی دقیق قرار دهد و در نظامی از افکار که دارای ارتباط منطقی باشتد، مرتب و منظم سازد.
8- فیلسوف همیشه دنبال درک حقایق است و غیر از حقیقت، به چیز دیگری وابسته نیست.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱٧
به گفته تمام فیلسوفان، سختترین پرسشی که میتوان مطرح کرد، این پرسش است که: "فلسفه چیست؟"
در حقیقت، هیچ گاه نمیتوان گفت که فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمیتوان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزادترین نوع فعالیت آدمی است و نمیتوان آن را محدود به امری خاص کرد. اما با آنهم میتوان فلسفه را چنین تعریف کرد که : فلسفه عبارت از علمی است که کلیترین قوانین حاکم بر طبیعت، انسان و جامعه را مورد بحث و بررسی قرار میدهد.
عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمین است و در طول تاریخ، تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونهای متفاوت با دیگر دورهها بوده است. برای بررسی این مساله کافی است به تعاریف گوناگونی که از آن شده نگاهی بیندازید.
هر علمی زمینه بخصوصی از واقعیات را بررسی میکند (مثلاً زیست شناسی: گیاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشان ها، کیهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانشها نمیتوانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان به طور کلی به ما اطلاعاتی بدهند. در حالی که فلسفه میکوشد عامترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلیترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی میتوان پرسید: آیا تمام دانشها بر روی هم نمیتوانند اندیشه عمومی درباره جهان را در اختیار ما بگذارند تا دیگر نیازی به فلسفه نباشد؟
مسئله درست در همین جاست که داشتن دید کلی از جهان و بررسی عامترین قوانین آن به هیچ وجه به معنای حاصل جمع ساده نظرگاههای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. فلسفه البته به دادهها و معلومات حاصل از علوم تکیه میکند، از نتیجه گیریهای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. از نتیجه گیریهای سایر علوم بهره برمی دارد ولی خود عامترین مسائل را مطرح میکند، به عامترین قانون مندیها نظر دارد. کلیترین روابط و مناسبات را بررسی میکند. در جستجوی پاسخ به این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه به علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد به همان اندازه علمی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر است و خود بیشتر به یک علم بدل میشود.
پس فلسفه یک بحث و جدل بیهوده یا یک سرگرمی اضافی و از سر سیری نیست. بر عکس وظیفه بسیار مهمی به عهده دارد:
طرح عاملترین مسائل، بررسی کلیترین روابط بین اشیاء و پدیدهها و روند ها، کشف عامترین قانونهای جهان هستی، اعم از طبیعت و جامعه و تفکر، این است وظیفه فلسفه.
از جانب دیگر به همین علت که فلسفه به عامترین قانون مندیها و روابط نظر دارد آن چنان علمی است که نسبت به علوم دیگر در حکم اسلوب عام آنهاست. پس: فلسفه شکل خاصی از شعور اجتماعی است که عامترین قانونمندیهای جهان واقعی و شناخت انسانی و رابطه بین هستی و تفکر را بیان میکند.
واژهٔ فلسفه
واژه فلسفه از واژهٔ یونانی Philosophia برگرفته شده است که به معنای خرد دوستی است و در زبان عربی و فارسی رایج گشته است. این واژهٔ یونانی از دو بخش تشکیل شده است؛ -Philo به معنی دوستداری و sophia- به معنی دانایی.
اولین کسی که این واژه را به کار برد، فیثاغورس بود. زمانی از او پرسیدند که: "آیا تو فرد دانایی هستی؟" وی پاسخ داد:"نه، اما دوستدار دانایی (Philosopher) هستم."
بنابراین فلسفه از نخستین روز پیدایش به معنی دوستی ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است. در این زمینه نگاه کنید به: اطلاعات تکمیلی درباره واژه فلسفه.
فلسفه را میتوان در یک واژه مختصر نمود و آن "چرا" است. برای امتحان شروع کنید و به ابتدای هر چه که به ذهنتان میرسد یک "چرا" اضافه نمائید؟ خیلی زود و به راحتی به معجزه این سه حرفی کوچک پی خواهید برد! و آغاز تفکر را لمس خواهید نمود. اصولاً فلاسفه کسانی هستند که جهان را از پس این علامت "؟" مینگرند. در واقع فلسفه دستگاه آفرینش، تفکر است و این کار را براحتی با منطق سوال و پرسش محقق میسازد.
تعریف فلسفه
فلسفه، تفکر است. تفکر درباره کلیترین و اساسیترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه هنگامی پدیدار میشود که پرسشهایی بنیادین درباره خود و جهان میپرسیم. سوالاتی مانند:
زیبائی چیست؟
قبل از تولد کجا بوده ایم؟
حقیقت زمان چیست؟
آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد،
چگونه آن را بفهمیم؟
آیا ممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟
ما جهان را واقعیت میدانیم، اما واقعیت به چه معناست؟
سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین میشود؟
از کجا معلوم که همه درخواب نیستیم؟
خدا چیست؟
و دهها پرسش مانند این پرسشها.
چنانچه در این سئوالات میبینیم، پرسشها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچ علمی به چنین موضوعاتی، پرداخته نمیشود. مثلاً هیچ علمی نمیتواند به این پرسش که واقعیت یا حقیقت چیست و یا این که عدالت چیست، پاسخ گوید. این امر به دلیل ویژگی خاص این مسائل است.
موضوع فلسفه، یعنی این امر که فلسفه به چه مسائلی نظر دارد و چه حیطهای از شناخت را در بر میگیرد و کدام عرصه را مورد مطالعه قرار میدهد و در نتیجه جای فلسفه در طبقه بندی علوم کدام است؟
موضوع فلسفه در جریان تاریخ تغییر فراوان کرده است. فلسفه در دوران باستان (علم علوم) بود، جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیه دانستیهای انسان در زمینههای مختلف به شمار میرفت. یک فیلسوف کسی بود که به تمام رشتههای علوم آن زمان آشنایی داشت و در همه زمینهها صاحب نظر بود. ولی در جریان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمیق تر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنیها متنوع تر و ژرف تر، علم غنی تر و پر دامنه تر گردید. از آن علم(جامع کل) جدا شدند. نخست فیزیک و شیمی و طبیعیات و غیره و پس از آن علوم اجتماعی نیز که دیر زمانی همراه جدایی ناپذیر فلسفه شمرده میشود هر یک به مثابه دانش مستقل و جداگانهای (اقتصاد، زبان شناسی، جامعه شناسی) جدا شدند. ولی درست از آنجا که فلسفه جمع ساده ریاضی و گرد آوری این علوم در کنار هم نبود پس از این جدا شدنها و مستقل شدنها به (هیچ) تبدیل نشد. و از بین نرفت. برعکس هرچه این تجزیه عمیق ترصورت میگرفت و علوم مشخصه جدا میشد ـ درست مثل آن که از بند حشو و زوائد رها شود و پیرایهها را به دور افکند ـ جوهر واقعی فلسفه به مثابه علمی قائم به ذات روشن تر و پاک تر جلوه گر میشد. موضوع مشخص فلسفه بدین ترتیب هر چه متبلورتر و برجسته تر گردید که عبارت است از علم مربوط به عامترین قانون مندیهای جهان هستی و شناخت انسانی و رابطه بین آن دو، عامترین روابط و مناسبات بین اشیاء و پدیده ها.
همین واقعیت که فلسفه از دیرترین دورانهای تمدن باستانی و حتی قبل از دانشهایی نظیر فیزیک و زیستشناسی و زمینشناسی پدید شده نشانی از نیاز انسان به آن و اهمیت آن در حیات معنوی بشر است. اگر چه همواره نقش فلسفه در جامعه روشن نبوده است ولی چه بسا که کردار، پندار و رفتار ما، احساسات ما و سراسر زندگی ما زیر تأثیر اندیشههای معین فلسفی و جهان بینی مربوطه جریان یافته است. این تأثیر امروزه تماما پیدا و نیرومند است. هر مسئله جدی را که در نظر آوریم از مسائل سیاسی، دولت ها، احزاب، مبارزه طبقات و گروهها گرفته تا مسائلی درباره چگونگی پیدایش سیارات و آنچه در گیتی و در زمین میگذرد یا درباره سرشت و سرنوشت انسان پاسخ بدانها به میزان زیادی وابسته بدان است که جهان را چگونه میبینیم، چه دید عمومی از این دنیا و آنچه در آن میگذرد داریم، از چه پایگاه فلسفی به آنها مینگریم. نه فقط پاسخ به مسائل و راه حل آنها بلکه شیوه برخورد به آنها و نحوه طرح آنها نیز وابسته است به همین دید معین، به همین پایگاه فلسفی ـ شالوده تئوریک هر جهان بینی.
برخورد با فلسفه به مثابه یک علم نشان میدهد که فلسفه از آنجا که عامترین قانونمندیهای جهان را مطالعه میکند به مثابه مدخل اسلوبی بر علوم یا متدلوژی عام همه علوم اعم از دانشهای طبیعی و اجتماعی جایی بسیار مهم و ضرور دارد.
یک ویژگی عمدهٔ موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشان است. یعنی همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایط آن عصر و پیشرفت علوم مختلف، پاسخهای جدیدی به این مسائل ارائه میگردد.
فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبهای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداخته اند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی میپردازد. ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح میگردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه میگوید: "فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند".
یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعدادهای عقلی و فکریی است که انسان را قادر میسازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامش بپذیرد. فلسفه در این معنا مترادف حکمت است.
فلسفه در پی دستیابی به بنیادیترین حقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف میکند:
فلسفه، آگاهی بر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است.
فلسفه همواره از روزهای آغازین پیدایش خود، دانشی مقدس و فرابشری تلقی میشد و آن را علمی الهی میدانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی میگوید: "فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیل سعادت ابدی".
مارکس، هگل را پایان فلسفه میداند. سپس میگوید که «فیلسوفان همه در جهت تفسیر جهان گام بر داشته اند. اما مسئله بر سر تغییر آن است». از یک دیدگاه، به نظر میرسد با این جملهٔ مارکس تکلیف فلسفه معلوم شده است. از نظر این دیدگاه در عصر حاضر باید به فکر تغییر جهان بود و نه تفسیر آن.
فلسفه در آغاز
همان طور که گفته شد، اساساً فلسفه از نخستین روز پیدایش، به معنی عشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق میشد که در جستجوی دستیابی به حقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است (یعنی زندگانی درست)، بود.
فلسفه در آغاز، شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرنها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف را جامع همه دانشها میدانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.
در قدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم تقسیم میگشت :فلسفه نظری و فلسفه عملی.
فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیات تقسیم میگشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل (پایین تر) نامیده میشد.
فلسفه عملی نیز از سه بخش تشکیل میشد: اخلاق، تدبیر منزل و شهرداری (سیاست مُدُن). اولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود، دومی در رابطه با تدبیر امور خانواده و سومی کشورداری (تدبیر امور مملکت) بود.
برای درک موضوع فلسفه اولین گام مهم را ارسطو بیست وچهار قرن پیش برداشت. وی فلسفه را (علم هر آنچه وجود دارد) یا علم درباره (وجود آنچه هست، یعنی جهان در مجموع خود تعریف کرد .
بسیاری از فلاسفه ماتریالیست کوشیدهاند خصلت و سرشت جهان واقعی را دریابند و قوانین شناخت آن را درک کنند و بدین ترتیب به سوی د رک درست موضوع فلسفه گرایش داشته اند. عمدهای از فلاسفه ایده آلیست نیز سهمی در دقیق کردن موضوع فلسفه و نزدیک شدن به مفهوم درست آن داشته اند. اما فلسفه قبل از مارکسیسم نتوانست درست و دقیقا تعیین کند که فلسفه چه مسائلی را باید مطالعه کند یعنی نتوانست موضوع فلسفه را به درستی فرموله کند. زیرا تعیین موضوع فلسفه تنها زمانی ممکن میشد که خود فلسفه به یک علم تمام عیار بدل میگشت. فلسفه قبل از مارکس چنین علمی نبود اگر چه گنجینه گرانبهایی از اندیشهها و نظریات فلسفی و طرحها و سیستمهای داهیانه را فراهم آورده بود. در این گنجینه عناصر و نکاتی بود که بعدا در تعریف موضوع فلسفه وارد شد.
برای مکاتب ایده آلیستی به طور کلی فلسفه عبارت بود از مطالعه قوانین شعور(آگاهی) و چگونگی روح و تحولات آن. بعضی از این مکاتب شعور را چیزی ماوراء انسانی میدانستند وچون در جستجوی رابطه خالق و مخلوق بودند از موضوع فلسفه دور میشدند. برای برخی دیگر موضوع فلسفه به مسائل منطق یا اخلاق محدود میشود. در عصر ما که دوران زوال سرمایه داری است اندیشه پردازان بورژوایی که دچار بحران فکری هستند بیش از پیش از تعیین موضوع فلسفه عاجز میمانند. عدهای به بهانه اصالت علوم مثبته (علوم مشخص) فلسفه را نفی میکنند و میگویند با مرزبندیها ومشخص شدن علوم مثبته دیگر جایی و نقشی برای فلسفه باقی نمانده واین چنتا خا لی شده است. برخی دیگر میگویند حداکثر کاری که برای فلسفه باقی مانده بحثهای منطقی درباره جملات، زبان و ارزش محتوی آن است. ایده آلیستها ی معاصر گاهی (حالات روحی) و گاه (جوهر شخصی فردی) و گاه ((نیروی اراده انسانی)) و امثال آن را موضوع فلسفه قرار میدهند. بسیاری دیگر هم اصلاً حاضر به بحث پیرامون مسائل هستی جهان خارجی و ماهیت واقعیت مادی و قوانین عام حرکت ومسائلی از این قبیل نیستند.
در حکمت کلاسیک ایران پیرامون موضووع فلسفه به ویژه این عقیده رایج بود که هدف نهایی فلسفه شناخت آن حقیقت ثابت و لایتغری است که تبدل و تکثر در آن راه ندارد. به قول فارابی حکیم معروف فلسفه عبارت است از ((معرفت خالق است و خالق واحد، غیر متحرک و علت فاعله برای تمام اشیاء است)). به نوشته خواجه نصیرالدین طوسی فیلسوف نامدار ((حکمت چیزی جز راه وصول به کمال نیست. حکمت در عرف اهل معرفت عبارت از داستن چیزهاست چنان که باشد، قیام نمودن چنان که باید، بقدر استطاعت، تا نفس به کمالی که متوجه آن است برسد)) در بررسی موضوع فلسفه اندیشه ایرانی قرون وسطایی به ((مسئله ابداع و خلقت و صدور متکثر از واحد)) و مسائل ((علم اخلاق)) و رفتار بشر در برابر پروردگار و در برابر همنوع و مسئله معرفت میپرداخته است .
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱٧
ابسولوتیسم Absolutisme =; ابسولو به معنی مطلق و مقصدو از ابسولوتیسم حکومت مطلقه و ریاست یک نفر شخص مطلق العنان است بر جامعه. در این آئین حقوق و قدرت زمامدار نامحدود است.
اپیس کوپالیسم Episcopalisme =; نام مسلکی است که در قرن 16 در اروپا به وجود آمد. این مسلک منسوب به ژان کالون تئولوژیست فرانسوی است. او به سلطنت تکیه نداشت و معتقد بود که قدرت روحانی تفوق بر قدرت جسمانی دارد.
آناشه Attache =; وابسته سفارتخانه.
آپتی میسم Optimisme =; عقیده به خوش بینی و حسن ظن است. این اصطلاح غالباً ملحق به اصطلاحات حاکی از مرام های اصلی سیاسی می گردد.
اپورتونیسم Opportunisme =; مسلکی است که طرفدارانش به سرعت برحسب تغییر وضع سیاسی یا تغییر رژیم یا زمامدار بنا به نفع شخصی تغییر عقیده می دهند.
اپولوژیسم Apologisme =; نام فرقه ای موسوم به اپولوژیست ها که در قرن 17 درخلال جنگ های داخلی انگلستان برای مردم حق مقاومت در برابر پادشاه قائل بودند. فلاسفه آغاز مسیحیت را که معتقد به استدلال در مقابل مخالفین مسیحیت بودند نیز اپولوژیسم می خواندند.
اتوریتاریانیسم Autoritarianisme =; مسلک و سیستم حکومتی است، که در آن آزادی فردی تحت الشعاع قدرت دولت قرار می گیرد.
اتوکراسی Autocracy =; سیستم حکومتی ای را گویند که در آن تمام قدرت ها در دست زمامدار باشد.
اریستوکراسی Aristocrasey =; حکومت اشرافی، سیستم و نوعی حکومت که در آن قدرت و نظارت در دست عده کمی از اشراف باشد.
اریستوکرات Aristocrate =; عضو هیأت حاکمه اشرافی. هواخواه حکومت اشرافی.
اسکولاستیک Schoolastic =; حکمت و فلسفه حکمای قرون وسطی را که در مدارس به تدریس اشغال داشتند، اسکولاستیک می نامند. فلسفه این حکماء که به نام مدرسیون یا اصحاب مدرسه نیز نامیده می شدند، بیشتر جنبه دینی داشت. از فلاسفه مهم این مکتب آپلار، تامس داکن، گیوم داکن و سنت آنسلم را می توان نام برد.
اسکی بیسم Escapisme =; به معنی فرار است و مقصود از آن فرار از شرکت در کارهای اجتماعی و امتناع از قبول پست های دولتی و شرکت در امور حکومت.
اکسپانسیونیست Expansioniste =; طرفدار توسعه و گستش اراضی کشور به وسیله فتوحات نظمی یا به وسایل اقتصادی.
الیگارشی olygarichie =; روشی در حکومت که توسط چند نفر اداره شود و کلیه قدرت ها در اختیار عده ای معدود باشد.
امپریال imperial =; امپراتوری، شاهنشاهی. امپریالیست Imperialiste =; طرفدار و هواخواه امپراتوری.
امپریالیسم Imperialisme =; هواخواه امپراتوری، عقیده و روشی را گویند که هدفش بسط امپراتوری و توسعه قلمرو و حکومت بر دیگران است.
اگوئیسم Egoisme =; عقیده به اینکه طبیعت انسان در همه جا و همه زمانی اساساً خودخواه است، لذا زمامدار باید انگیزه اش اگوئیستیک یعنی خودخواهی و خودپرستی باشد.
آنارشی Anarechie =; آشوب، بی نظمی و هرج و مرج. در زبان یونانی به معنای «بدون حکومت» است.
آنارشیست Anarechiste =; آشوب طلب.
آنارشیسم Anarechisme =; هرج و مرج خواهی، مسلک آنارشیسم حکومت را تنها موجب بدبختی و مصیبت های اجتماعی می داند.
انترناسیونال International =; جهانی بین المللی.
انترناسیونالیسم Internationalisme =; در مقابل ناسیونالیسم است و عبارت است از اعتقاد به اینکه همکاری و معاونت مابین ملت های جهان موجب سعادت و برقراری صلح و آرامش حکومت جهانی است.
انتلکتوال Intellectual =; روشنفکر، خردمند.
انتلکتوالیسم Intellectualisme =; مکتب اصالت قریحه و هوش و عقیده بر اینکه علم زاده عقل است و عقل منبع دانش و کشف حقیقت، یا علم صحیح به واقعیت تنها از طریق قریحه و هوش و عقل میسر است.
اندوستریالیسم Industerialisme =; یعنی صنعتی شدن زندگی انسان و رواج صنعت و کارخانه و ماشین و اهمیت دادن به صنعت.
اندیویدوالیسم Individualisme =; یعنی اصالت فرد و طبق این فلسفه باید اجازه داده شود که هرکس به اختیار آزاد برای خود فکر و کار کند.
اوبژکتیویسم Objectivisme =; که آن را ایدآلیسم اوبژکتیف نیز می نامند، فلسفه ای است که حقایق را از نظر حسی نگاه می کند.
اوتارکی Autarky =; به معنی استقلال اقتصادی است.
اولترا اندیویدوالیسم Ultra Individualisme =; عقیده به فردیت افراطی است.
اولتیماتوم Ultimatum =; اتمام حجت، آخرین پیشنهادی که دولتی به دولتی می دهد و در صورت عدم قبول موجب بروز جنگ می شود.
ایرولاسیونیسم Irolationisme =; اعتقاد به لزوم تبعیت از یک خط مشی و سیاست و کناره گیری علنی یک ملت از همکاری سیاسی و اقتصادی.
باکونی نیسم Bakuninisme =; عقیده سیاسی با کونین پیشوای آنارشیست روسیه و اروپا. وی این مکتب را که اصولش لزوم تخریب دولت و حفظ حقوق فردیت و افکار خداوند است را ابداع کرد.
بالشویسم Balshewisme =; شیوه ای خاص از مکتب «مارکسیسم» است، که طبق آن طبقه کارگر باید به وسیله دستجات محلی که پیرو انضباطی شدید از طرف دولت مرکزی باشند هرچه زودتر قدرت سیاسی را به دست آورند.
بربریسم Barbarisme =; وحشیگری، توحش و حالت بدوی زندگانی جوامع اولیه و اقوام دور از تمدن.
بلوک Bloc =; دسته متحد، گروه هم بسته.
بورژوا Bourgeois =; سرمایه دار، دولتمند، شهرنشین ثروتمند.
بورژوازی Bourgeoisie =; سرمایه داری، طبقه ثروتمند و سوداگر.
بنتهامیسم Benthamisme =; بنتهامیسم به نوعی مخصوصی از لیبرالیسم اطلاق می شود.
پاتریوت Patriot =; میهن پرست.
پاتریوتیسم Patriatisme =; به معنی میهن پرستی است.
پارتیکولاریسم Particularisme =; علاقه شدید هر شهر به حفظ حالت خاص خود.
پلیتیک Politique =; علم سیاست، سیاست.
پارتیزان Partisan =; سرباز چریک، هواخواه، طرفدار.
پارلمان Parlement =; مجلس نمایندگان، مجلس شورا و سنا.
پارلامانتر Parlementaire =; عضو پرلمان، مطابق با آداب و رسوم پارلمان.
پارلمانتریسم Parlementairisme =; روشی است در حکومت که در آن قوه مجریه در اعمال خود مسؤول قوه مقننه یعنی پارلمان می باشد.
پاروشیالیسم Parochialisme =; محدودیت فکر و دلبستگی به انجام کارهای بلوکی و بخشی و محلی.
پاسی فیسم Pacifisme =; صلح طلبی، مخالفت با جنگ به هر نوع و شکلی که باشد.
پراگماتیسم Pragmatisme =; اصالت عمل و نقطه مقابل متافیزیک است. پیشوای این مکتب ویلیام جیمز آمریکایی است.
پروونسیالیسم Provinclisme =; نام سیستم حکومتی است که توسط ثروتمندترین افراد یک جامعه اداره شود.
پلورالیسم Pluralisme =; به معنی کثرت، به فلسفله سیاسی اطلاق می گردد که علاقه فرد نباید منحصر به پیوستگی سیاسی وی با دولت باشد، بلکه علاقه های دیگری نیز دارد. مانند علاقه مذهبی و اقتصادی.
تائوئیسم Taoisme =; نام مکتب سیاسی است، که بنیانگذار آن لااوتسه (604-501ق.م) است فلسفه وی یک نوع مذهب لیبرال است.
تاکتیک tactic =; فن جنگ و راهنمایی سیاه در نبرد با دشمن.
تامیسم Thomisme =; مکتب سیاسی منسوب به تامس داکوین (1225-1274ب.م).
تئوکراسی Theocratey =; رژیم و روشی را در حکومت گویند، که رؤسا و فرماندهان درجه اول آن پیشوایان روحانی و ارباب دین باشند، به عبارت دیگر حکومت مذهبی است.
ترادیسیون Tradition =; سنت، رسوم اجتماعی.
ترادیسیونالیسم Traditionalism =; اعتقاد به اصالت، سنت پرستی.
تروتسکی ایسم Trotskisme =; فرقه منشعبی از حزب کمونیسم که بنیان گذارش تروتسکی یکی از پیشوایان انقلاب بلشویکی روسیه بوده.
ترور Terreur =; وحشت و هراس، کشتن و از بین بردن مخالفین.
تروریست Terroriste =; عامل ترس و وحشت، آدم کش.
تروریسم Terrorisme =; عقیده به لزوم آدم کشی.
تریدیونیون Trade-Union =; عنوان تشکیلاتی است از کارگران به منظور کوشش در بهبودی احوال ایشان و افزایش مزد و تقلیل ساعات کار و تأمین بیمه بیماری و وسایل بهداشت و...
تریدیونیونیسم Trade-Unionism =; یعنی به یک اتحادیه کارگری گرویدن. لنین بین تریدیونیونیسم و سوسیالیسم فرق گذاشت. کارگران هیچگاه سوسیالیست نمی شوند بلکه ابتدا تریدیونیونیست می شوند.
توتالیتاریونیسم Totalitarianisme =; به معنی حکومت جمعی است و حکومتی است که در کلیه شؤون زندگی فرد دخالت می کند و آن را تنظیم و برای آن مقررات وضع می کند.
تیرانی Tyrannie =; به معنی حکومت ستمگری و جور و ظلم است.
تیرانیسید Tyrannicide =; به معنی ظالم کشی و اعتقاد به لزوم قتل سری و ترور زمامداران حکومت است.
تیموکراسی Timocracy =; این اصطلاح در مورد حکومتی و دولتی به کار برده می شود که زمامدارانش تنها به خاطر شرف و به دست آوردن افتخار کار می کنند. این واژه را افلاطون در کتاب جمهوریت خود به کار گرفته است.
دپارتمانتالیسم Departmentalisme =; حکومتی که به ایالات و استان ها و بخش های کشور استقلال در امور داخلی خود دهد.
دسانترالیسم Decentralisme =; عبارت است از انتقال نظارت و کنترل از قدرت مرکزی به واحدهای محلی.
دسپوت Despot =; مستبد.
دسپوتیسم Despotisme =; حکومتی را گویند که پیرو حکومت مطلقه و خودکامگی و به دست زمامداری خودرأی و مستبد اداره شود.
دماگوژی Demagogie =; عوام فریبی. دموکرات Democrate =; آزادی خواه، طرفدار آزادی.
دموکراتیک Democratique =; شیوه همرایی.
دموکراسی Democracy =; آزدیخواهی با روشی در سیاست و حکومت که در آن اختیارات در دست مردم و نمایندگان آنها می باشد.
دمونستراسیون Demonstration =; تظاهر دسته جمعی که در آن فرقه ای یا فرقه هایی یا احزاب مختلفی شرکت داشته باشند و به وسیله سخنرانی و گردش در معابر برای به دست آوردن خواست های خود جد و جهد کنند.
دگماتیسم Dogmatisme =; فلسفه جزمی، عقیده به اینکه باید کورکورانه از سنت ها بدون پرسش پیروی کرد.
دیالکتیک Dialectique =; مکالمه، مباحثه و جدل با روشن کردن مطلبی به وسیله مکالمه و تعقل مانند روش منطقی، منطق مکتب «مارکس» که به نام «ماتریالیسم دیالکتیک» مشهور است.
دیپلومات Diplomate =; سیاسی، سیاستمدار.
دیپلوماسی Diplomacy =; سیاست، علم سیاست، حل و عقد امور میان کشورها و ممالک خارجی.
دیکتاتور Dictateur =; مستبد، خودرأی، خودکام.
رادیکالیسم Radicalisme =; مکتبی است در سیاست که هواخواهان آن از اوضاع موجود ناراضی بوده و طالب تجدیدنظر و درهم شکستن تمامی قوانین و نظامات می باشند (برای به وجود آوردن مؤسسات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نو).
راسیونالیسم Rationalisme =; فلسفه اصالت عقل، اعتقاد به برتری و تفوق عقل بر همه چیز.
رستوراسیون Restauration =; دوران اعاده سلطنت به خانواده بوربون که از سال 1814 تا سال 1830 ادامه یافت.
رفراندوم Referendum =; مراجعه به آراء عمومی از طرف دولت برای دستیابی به اکثریت آراء مردم.
رفرم Reforme =; اصطلاح، تغییرات و اصلاحات سطحی در امور اقتصادی و سیاسی بدون توسل به انقلاب و شورش.
رفرماسیون Reformation =; اصلاحات سیاسی و اقتصادی، نهضت اصلاحی.
رولوسیون Revolution =; انقلاب، طغیان و شورش.
رویالیسم Royalisme =; سلطنت طلبی، شیوه سلطنت طلبان در برابر جمهوریخواهان.
ریتوالیسم Ritualisme =; آداب پرستی، اعتقاد به لزوم رعایت آداب مذهبی و آداب و رسوم به حد افراط.
رویزیونیسم Revsionisme =; نام مکتب و مسلک ادوارد برنشتاین سیاستمدار، نویسنده سوسیال دموکرات آلمان است هدف این مسلک اصلاح و تعدیل سوسیالیسم انقلابی مارکس بود.
ژئوپولتیک Geo Poltiqoue =; نام علم جدیدی است که هدفش مطالعه و تحقیق در روابط بین جغرافیا با حیات قدرت ها و امپراتوری های بزرگ است.
ساتیاگراها Satyagraha =; دریافت حقیقت، نهضت سیاسی و مذهبی ای که در سال 1919 شروع شد و به وسیله مقاومت منفی در برابر تجاوزات بیگانگان مبارزه نمود.
سانترالیسم Centralisme =; اصول تمرکز در روش اداره حکومت یک کشور و تمرکز امور در حکومت مرکزی در پایتخت.
سزاریسم Czarisme =; حکومت قیصری و به همان مفهوم استبداد واتوکراسی و قدرت مطلقه امپراتور است.
سکولاریسم Secularisme =; دنیاپرستی، اعتقاد به اصالت امور دنیوی و رد آنچه غیر آن است.
سنا Senat =; مجلس اعیان، مجلس اشراف، مجلسی که نمایندگان آن از بین طبقات و افراد ممتاز انتخاب می شوند.
سناتور Senateur =; نماینده مجلس اشراف، مجلسی که نمایندگان آن از بین طبقات و افراد ممتاز انتخاب می شوند.
سندیکا Syndicat =; اتحادیه کارگری. سندیکالیسم Syndicalisme =; مسلکی سیاسی و جنبشی انقلابی است، که هدفش به وسیله اتحادیه های کارگری دولت به انجام رسد و دموکراسی پارلمانی را از طریق طغیان و هر نوع انقلابی واژگون کند.
سوسیالیست Socialiste =; طرفدار و هواخواه مکتب «سوسیالیسم».
سوسیالیسم Socialisme =; مسلکی است که هدفش ایجاد و برپا کردن دسته جمعی جامعه است به نفع مردم به وسیله مالکیت دولت نسبت به کلیه وسایل تولیدی اعم از صنعت و وسایل حمل ونقل و غیره. کنترل آنهااز طرف دولت است.
شووینیسم Chauvnisme =; ملت بازی، وطن بازی، افراط و مبالغه کورکورانه در میهن پرستی.
فابیانیسم Fabianisme =; نام مسلک سیاسی یک سازمان سوسیالیستی در انگلستان است. اینها سعی کردند که سوسیالیسم را در طبقه متوسط معمول سازند.
فاشیست Fachiste =; این اصطلاح از کلمه فاشیسمو که به عنوان شعار قدرت در روم قدیم بود گرفته شده و به معنی آشوب طلب و هرج و مرج طلب است.
فاشیسم Fachisme =; این مسلک، در زمان حکومت موسولینی احیاء شد. شیوه ای در سیاست است که هرج و مرج و آشوب طلبند
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱٧
استقراء
یکی از اقسام استدلالیا حجت است.
استقراء در جایی است که ذهن از قضایای جزئی به نتیجه ای کلی می رسد؛ یعنی از جزئی به کلی می رود.
مثلاً ما وارد روستایی می شویم و از چند نفر می پرسیم که چه دینی دارند؟
آنها پاسخ می گویند که مسلمان هستند. سپس ما از مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا، نتیجه می گیریم که پس همه خانواده های روستا، مسلمانند.
در اینجا ما با استدلال استقرائی، نتیجه گیری کرده ایم. یعنی از تعدادی نمونه های جزئی (مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا) نتیجه کلی گرفته ایم.(این که همه خانواده های روستا، مسلمانند.)
استقراء بر دو قسم است:
1)استقراء تام
2)استقراء ناقص
استقراء تام
استقراء تام در جایی است که افراد مورد نظر، یعنی نمونه های جزئیی که می خواهیم از آن ها نتیجه گیری کنیم، به تعدادی باشند که بتوانیم همه آن ها را بررسی کنیم؛ یعنی افراد و نمونه ها، محصور و معدود باشند و هر یک جدا جدا مورد بررسی قرارگرفته باشند و پس از بررسی همه آن ها، حکم کلی صادر شود.
این حکم کلی در مورد همه آن ها صادق است، زیرا تک تک آن ها مورد بررسی قرار گرفته و مشمول این حکم بوده اند.
برای مثال، مدار تک تک سیاره های منظومه ی شمسیرا مشاهده می کنیم و می بینیم که مدارهای همگی شان بیضوی است. آن گاه، نتیجه می گیریم که همه سیارات منظومه شمسی دارای مدار بیضوی هستند.
همان طور که ملاحظه می شود، این نتیجه گیری، بدیهی و کاملا صحیح می باشد.
استقراء ناقص
این استقراء، در صورتی است که همه افراد مورد نظر بررسی نشده باشند.
به این صورت که ما در تعدادی از آنها صفتی معین بیابیم و سپس حکم کنیم که همه افراد آن موضوع دارای آن صفت هستند.مثالی که در آغاز زده شد، نمونه ای از استقراء ناقص بود.
مثال دیگر اینکه:
کشف می کنیم که علت سرما خوردگی و آبله،ویروس است. سپس نتیجه بگیریم: بنابراین، علت همه بیماری ها ویروس می باشد. چنانکه معلوم است، این اسقراء به هیچ وجه درست نیست؛ زیرا بسیاری از بیماری ها علت های دیگری غیر از ویروس دارند.
به همین سبب، در استدلال کردن، اسقراء ناقص به هیچ وجه اطمینان بخش نیست و استفاده از آن در استدلال، یکی از اقسام مغالطات به حساب می آید.
از اقسام استقراء، تنها استقراء تام است که یقین آور است؛ زیرا همه افراد آن بررسی شده اند و حکمی که در آخر به صورت کلی بیان می شود حقیقتاً بر همه صادق است؛ در حالی که استقراء ناقص به هیچ وجه دلیل محکمی نیست، زیرا نمونه های دیگری هم هستند که بررسی نشده اند و به این دلیل نمی توان نتیجه کلی، یعنی صادق برهمه افراد گرفت.
البته معلوم است که رنگ در تحقق و وجود خود، احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ عارص بر آن گشته و در آن تحقق یابد؛ در حالی که جسم به رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمیت خود نمی افتد و باز هم جسم است.
از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانشین آن گردد، جسم در هر حال باقی است، در حالی که اگر جسم نابود شود، رنگ سرخ یا هر گونه رنگی که داشته، از میان خواهد رفت.
بنابراین، رنگ، قائم و وابسته به جسم است، اما جسم قائم به چیزی نیست.
آنچه مانند جسم، وجودش قائم به خود باشد و برای تحقق به چیزی دیگر احتیاج نداشته باشد، جوهر نامیده می شود و آنچه مانند رنگ، وجودش وابسته و قائم به چیزی دیگر باشد، عرض خوانده می شود.
اول کسی که مفهوم جوهر را وارد درفلسفه کرد،ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقولات ده گانه قرار داد.
اکنون برای آشنایی بیشتر با مفهوم جوهر که جایگاهی بسیار اساسی در فلسفه ومنطق دارد، از زاویه دیگری به موصوع نگاه می کنیم:
سوال اول این که:
کدام ویژگی ها برای آن شیئ جنبه بنیادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی می کنند که هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نهاده اند؟
مثلا، وقتی می پرسیم میز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست که از میان ویژگی ها و صفات زیادی که میز دارد، کدام یک از همه اساسی ترند؛ به این صورت که اگر میز آن ویژگی ها را از دست بدهد، دیگر میز نخواهد بود.
به عنوان نمونه، رنگ یکی از ویژگی های میز است، ولی اگر تغییر کند، میز باز هم میز خواهد بود. در صورتی که اگر پایه های میز نباشد، دیگر به آن میز نمی گوییم.
بنابر این می رسیم به اینکه کدام بخشها یا عناصر، نقش بسیار بنیادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین می کنند.
سوال دوم این است که:
چه ویژگی هایی در شیئ وجود دارند که در طی همه دگرگونیهای شیئ، پایدار می مانند؛ به نحوی که شیئ با اینکه تغییر می کند، همان شیئ باقی می ماند؟
طبیعت مدام در دگرگونی است و ما همیشه به چیزهای در حال تغییر بر می خوریم:
برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده می شود. کودک به دنیا می آید، جوان می شود، پیر می شود و بلاخره می میرد و غیره... .
مساله این است که اگر بخواهیم در باره همه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، باید امری زیر نهادی درشیئ باشد که همان طور که بوده ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنها صفات دیگر شیئ تغییر کند.
مثلاً می گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی که کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. میز، رنگ سبز داشت، بعدا به رنگ قهوه ای درآمد.
در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم به موضوع و زیر نهادی اشاره می کنیم که به گونه های مختلفی در می آید و با ثابت ماندن این زیرنهاد است که ما آن شیئ را پس از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ می دانیم.
اگر به این مطلب، یعنی وجود یک زیر نهاد برای شیئ، قائل نشویم، اساسا نمی توانیم بگوییم که تغییری اتفاق افتاده است؛ چراکه:
تغییر، همیشه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست که آن چیز، پایدار است و تنها صفات دیگرش تغییر می کند.
در حقیقت، هر تغییر به یک نوع ثبات احتیاج دارد.
بدین ترتیب، سوال دوم ما این است که آن چیز ثابت تر و پایدارتر که مبنای همه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است، در حالی که خاصیتها و ویژگیهایش تغییر می کنند؟
پاسخ هر دو سوال مذکور، امری است به نام جوهر.
آنچه هویت اصلی شیئ را می سازد، همان است که در طول تغییرا ت پایدار می ماند و به این جیز بنیادین، جوهر می گوییم.
این چیز همان طور که گفته شد، به هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائم به خود است.
بنابر این وقتی می پرسیم: این چیز واقعاً چیست؟ و جواب می دهیم برگ و یا انسان، برگ بودن و انسان بودن، جوهر می باشند برای این موجودات.
برگ که جوهر است، زرد و پژمرده، می شود. در حالی که مثلاً سبز بودن یا اندازه برگ، جوهر آن نیست، زیرا رنگ و اندازه آن تغییرمی کندودرعین حال، برگ، برگ است.
اکنون می پرسیم:
جوهر حقیقتاً چیست؟
جوابی کهارسطو به این پرسش می دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب می شود این است که:
جوهر در حقیقت، نوعی نظم یا ساخت درونی و یاهمان صورت شیئ است. یعنی این که شیئ به چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یا برگ بودن، مجموعه سازمان یافته ای از توانایی ها و قوا است، به صورتی که نظم و ساخت پیدا کرده اند.
به این ترتیب می توان گفت:
جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ است که هویت آن را می سازد و قائم به خود است، یعنی نیازی به وجود دیگر ندارد. به همین خاطر، در تعریف آن گفته اند:
امری است که اگر در خارج موجود شود، در موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیاز از موجودات دیگر است.
انتزاع
انتزاع یا تجرید، در اصطلاح فلسفه و روانشتاسی به یک عمل خاص ذهنی گفته می شود.
این عمل ذهنی از این قرار است که:
ذهن پس از آنکه چند چیز مشابه را درک کرد، آنها را با یکدیگر مقایسه می کند. اوصافی را که مخصوص به هر یک از آن هاست، کنارگذاشته و وجه تشابه و صفت مشترک میان همه آنها را بر می گزیند. سپس از آن صفت مشترک، یک مفهوم کلی می سازد که درباره همه آن افراد صادق است. در این هنگام گفته می شود که این مفهوم، از این چیز ها انتزاع شده و مفهومی انتزاعی است.
برای مثال، چند نفر از دوستانمان را می بینیم. وجوه تمایز، یعنی آن اوصافی راکه هر یک را از دیگران متفاوت می سازد، کنار گذاشته و وجه مشترک میان همه آن ها را که انسانیت است، بر می گزینیم.
اکنون، انسانیت مفهومی کلی است که بر همه آنها صدق می کند. بنابراین می گوییم: مفهوم انسانیت از آنها انتزاع شده است. در حالی که اوصاف مخصوص به هر کدام از آن ها با یکدیگر متفاوت است. قد و وزن شخص خاصی را نمی توان بر همه صادق دانست؛ چرا که شخص دیگر، قد و وزن این شخص را ندارد.
به همین ترتیب و بنابر آنچه گفته شد، در می یابیم که انتزاعی (یعنی انتزاع شده) همین مفهوم کلی است که از مصادیق خارجی انتزاع شده است؛ مثلا مفاهیم انسانیت یا حیوان، مفاهیمی انتزاعی هستند. مفاهیم انتزاعی در خارج وجود ندارند، یعنی نمی توان انسانیت را در خارج نشان داد، بلکه ذهن این مفاهیم را در ضمن موجودات به طریقی که گفته شد، در می یابد.
به طور خلاصه، انتزاع، یک فعالیت و عمل ذهنی است که عقل توسط آن، مفهومی را از عالم خارج در می یابد و خود این مفهوم، انتزاعی نامیده می شود.
تسلسل
مجموعه ای از اشیا را که بین آنها نوعی ترتیب باشد، "سلسله" و هریک از آن اشیا را "حلقه سلسله" می گویند. مثلا قطاری ازشتران را سلسله و هر یک از شتران را حلقه آن سلسله می نامیم.
هر سلسله تسلسل دارد؛ زیرا تسلسل در لغت به معنای آن است که اموری به دنبال هم و زنجیر وار واقع شوند. مثلاً سر بازانی که در یک صف پشت سر هم راه می روند، یک سلسله بوده و تسلسل دارند.
در اصطلاح فلسفه، تسلسل عبارت است از اینکه:
شیئ الف علت شیئ ب باشد، شیئ ب علت شیئ ج باشد و به همین نحو سلسله علت ها و معلولها تا بی نهایت ادامه یابد. به عبارت دیگر، سلسله علت ها و معلول ها خواه در سمت علت ها، خواه در سمت معلول ها و خواه در دو طرف، هیچ گاه پایان نیابد و الی غیر النهایه ادامه یابد.
بنابر این تسلسل فلسفی، امری است که در رابطه علیت پدیدار می گردد
دور
دور در لغت، به معنای حرکت شیئ در یک مسیر منحنی است، به گونه ای که به نقطه نخستین باز گردد.
همه ما با دور در استدلالها آشناییم. مثلا اگر برای اثبات "اصل خطوط موازی" در هندسه ی اقلیدسی، از این گزاره که مجموع زوایای داخلی هر مثلثی 180 درجه است استفاده کنیم، و سپس، برای اثبات این که مجموع زوایای داخلی مثلث، 180 درجه است، از اصل خطوط موازی استفاده کنیم، دچاردور در استدلال شده ایم و به همین خاطر استدلال، باطل است.
اما تعریف اصلی دور چیست ؟
دور یعنی اینکه:
شیئ الف از جهتی به شیئ ب احتیاج داشته باشد( معلول ب باشد)، و در همان حال، شیئ ب نیز از همان جهت به شیئ الف وابسته باشد. (معلول الف باشد.)
به این ترتیب، هر یک از این دو شیئ، معلولِ معلول خود و یا از جنبه دیگر علتِ علت خود می باشند.
به بیان دیگر،دور عبارت است از آنکه موجودی از آن جهت که علت و موثر در پیدایش موجود دیگری است، معلول و محتاج به آن نیز باشد؛ یعنی یک شیئ از جهتی به شیئ دیگر نیاز مند باشد که شیئ دوم نیز خود از همان جهت به شیئ اول نیازمند است.
عوام فریبی
عوام فریبی آن است که شخصی به جایاستدلال و اقامهٔ برهان برای اثبات یک عقیده، سعی میکند از راه تحریک احساسات و هیجانهای جمعی و توسل به عواطف و جوّ حاکم، نوعی تصدیق جمعی نسبت به نتیجهٔ مطلوب خود به دست آورد، به شیوهای که تک تک مردم چنین بیاندیشند که آنها با پذیرش عقیده، به نوعی یگانگی با گروه رسیدهاند و این یگانگی به آنها امنیت و قدرت میدهد و اگر کسی با عقیدهٔ جمع مخالفت کند، از آن روح امنیت و قدرت محروم خواهد شد.
در عوامفریبی، شخص گروه زیادی از مردم را مخاطب قرار داده، با بیاناتی هیجانآور و شورانگیز، احساسات و عواطف آنان را تحریک میکند و با تکیه بر همین شور و هیجان عوام، آنها را نسبت به نتیجه و مدعای خود متقاعد میکند.
در عوامفریبی، گاه برای افزایش تأثیر روی تکتک افراد، از وسایل دیگری همچون برافراشتن پرچمها، نواختن موسیقی مناسب کمک گرفته میشود.
شیوه غیرمستقیم، مبتنی بر تحریک عواطف مخاطبان در رابطه با استدلال نیست؛ بلکه در آن از شگردهای مختلف دیگری برای برانگیختن روحیه جمعی هر یک از افراد استفاده میشود. در اینجا مخاطب، تکتک افرداند، نه توده مردم. مثلاً در یک کتاب یا مقاله، مطلب چنان به فرد تلقین میشود که میپندارد تمام کسانی که در راه رشد و پیشرفت میباشند، آن را پذیرفتهاند و نپذیرفتن آن، جاماندن از کاروان دانش و پیشرفت است.
حربه اصلی عوامفریبی، این احساس درونیاست که هر کس میخواهد مورد تحسین دیگران قرار گیرد و بر ارزش و احترامش افزوده شود. این احساس گاه باعث تمایل افراد به تشبه به افراد مشهور میشود. تهیهکنندگان تبلیغات و آگهیهای تجاری از این روحیه حداکثر استفاده را میکنند؛ مانند پوستری که در آن شخصیت معروفی را در حال نوشیدن چای مخصوصی نشان میدهد. افزون بر این، سعی میشود میان کالای مورد تبلیغ و امور مورد علاقه مخاطب، ارتباط برقرار شود؛ بنابراین در تبلیغات تصویری، در ضمن تبلیغ یک کالا، صحنههایی از طبیعت یا صحنههای مهیج ورزشی استفاده میشود.
عوامفریبی مخصوص تبلیغات نیست؛ بلکه به ویژه در جهان سیاست مورد استفاده قرار میگیرد.
دیالتیک
دیالتیک (dialectic) کلمه ای است یونانی و در اصل از واژه دیالگو(dialogos) مشتق شده است که به معنای مباحثه و مناظره است.
دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته می شود که اول بارسقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود.
روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:
یا اینکه مقدماتی را که قبل از این در شروع بحث پذیرفته بود، انکار کند و یا اینکه از مدعیات خود دست کشیده و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود.
این روش گفتگو و بحث، امروزه نیزبه نامروش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است.
افلاطون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیات و یا مثل که حقایق عالمند، راهنمایی کرد. او طریقه خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت.
دانشمندان جدید از قبیل کانت نیز این کلمه را در مواردی استعمال کرده اند.
اما قبل از همه این ها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست.
هگل، دانشمند مشهور آلمانی با توسل به مفهومی که هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامه نظریه وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد.
وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت می دانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می شود.
بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبه های مادی، اجتماعی،اقتصادی، خلاقی و طبیعی به کار رفت.
بدین ترتیب، فلسفه دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعه ی در حال دگرگونی نیست.
مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همین جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط ساختند.
یکی از اقسام استدلالیا حجت است.
استقراء در جایی است که ذهن از قضایای جزئی به نتیجه ای کلی می رسد؛ یعنی از جزئی به کلی می رود.
مثلاً ما وارد روستایی می شویم و از چند نفر می پرسیم که چه دینی دارند؟
آنها پاسخ می گویند که مسلمان هستند. سپس ما از مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا، نتیجه می گیریم که پس همه خانواده های روستا، مسلمانند.
در اینجا ما با استدلال استقرائی، نتیجه گیری کرده ایم. یعنی از تعدادی نمونه های جزئی (مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا) نتیجه کلی گرفته ایم.(این که همه خانواده های روستا، مسلمانند.)
استقراء بر دو قسم است:
1)استقراء تام
2)استقراء ناقص
استقراء تام
استقراء تام در جایی است که افراد مورد نظر، یعنی نمونه های جزئیی که می خواهیم از آن ها نتیجه گیری کنیم، به تعدادی باشند که بتوانیم همه آن ها را بررسی کنیم؛ یعنی افراد و نمونه ها، محصور و معدود باشند و هر یک جدا جدا مورد بررسی قرارگرفته باشند و پس از بررسی همه آن ها، حکم کلی صادر شود.
این حکم کلی در مورد همه آن ها صادق است، زیرا تک تک آن ها مورد بررسی قرار گرفته و مشمول این حکم بوده اند.
برای مثال، مدار تک تک سیاره های منظومه ی شمسیرا مشاهده می کنیم و می بینیم که مدارهای همگی شان بیضوی است. آن گاه، نتیجه می گیریم که همه سیارات منظومه شمسی دارای مدار بیضوی هستند.
همان طور که ملاحظه می شود، این نتیجه گیری، بدیهی و کاملا صحیح می باشد.
استقراء ناقص
این استقراء، در صورتی است که همه افراد مورد نظر بررسی نشده باشند.
به این صورت که ما در تعدادی از آنها صفتی معین بیابیم و سپس حکم کنیم که همه افراد آن موضوع دارای آن صفت هستند.مثالی که در آغاز زده شد، نمونه ای از استقراء ناقص بود.
مثال دیگر اینکه:
کشف می کنیم که علت سرما خوردگی و آبله،ویروس است. سپس نتیجه بگیریم: بنابراین، علت همه بیماری ها ویروس می باشد. چنانکه معلوم است، این اسقراء به هیچ وجه درست نیست؛ زیرا بسیاری از بیماری ها علت های دیگری غیر از ویروس دارند.
به همین سبب، در استدلال کردن، اسقراء ناقص به هیچ وجه اطمینان بخش نیست و استفاده از آن در استدلال، یکی از اقسام مغالطات به حساب می آید.
از اقسام استقراء، تنها استقراء تام است که یقین آور است؛ زیرا همه افراد آن بررسی شده اند و حکمی که در آخر به صورت کلی بیان می شود حقیقتاً بر همه صادق است؛ در حالی که استقراء ناقص به هیچ وجه دلیل محکمی نیست، زیرا نمونه های دیگری هم هستند که بررسی نشده اند و به این دلیل نمی توان نتیجه کلی، یعنی صادق برهمه افراد گرفت.
- جوهر :جسمی سرخ رنگ را تصور می کنیم. دو چیز را از آن درک می کنیم:
اولا این که جسمی هست و ثانیا این که رنگی وجود دارد که وابسته و قائم به این جسم است و این جسم محل و زیرنهادی است برای این سرخی.
البته معلوم است که رنگ در تحقق و وجود خود، احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ عارص بر آن گشته و در آن تحقق یابد؛ در حالی که جسم به رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمیت خود نمی افتد و باز هم جسم است.
از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانشین آن گردد، جسم در هر حال باقی است، در حالی که اگر جسم نابود شود، رنگ سرخ یا هر گونه رنگی که داشته، از میان خواهد رفت.
بنابراین، رنگ، قائم و وابسته به جسم است، اما جسم قائم به چیزی نیست.
آنچه مانند جسم، وجودش قائم به خود باشد و برای تحقق به چیزی دیگر احتیاج نداشته باشد، جوهر نامیده می شود و آنچه مانند رنگ، وجودش وابسته و قائم به چیزی دیگر باشد، عرض خوانده می شود.
اول کسی که مفهوم جوهر را وارد درفلسفه کرد،ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقولات ده گانه قرار داد.
اکنون برای آشنایی بیشتر با مفهوم جوهر که جایگاهی بسیار اساسی در فلسفه ومنطق دارد، از زاویه دیگری به موصوع نگاه می کنیم:
- هنگامی که با یک شیئ روبرو می شویم، می توانیم دو گونه سوال بپرسیم.
سوال اول این که:
کدام ویژگی ها برای آن شیئ جنبه بنیادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی می کنند که هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نهاده اند؟
مثلا، وقتی می پرسیم میز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست که از میان ویژگی ها و صفات زیادی که میز دارد، کدام یک از همه اساسی ترند؛ به این صورت که اگر میز آن ویژگی ها را از دست بدهد، دیگر میز نخواهد بود.
به عنوان نمونه، رنگ یکی از ویژگی های میز است، ولی اگر تغییر کند، میز باز هم میز خواهد بود. در صورتی که اگر پایه های میز نباشد، دیگر به آن میز نمی گوییم.
بنابر این می رسیم به اینکه کدام بخشها یا عناصر، نقش بسیار بنیادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین می کنند.
سوال دوم این است که:
چه ویژگی هایی در شیئ وجود دارند که در طی همه دگرگونیهای شیئ، پایدار می مانند؛ به نحوی که شیئ با اینکه تغییر می کند، همان شیئ باقی می ماند؟
طبیعت مدام در دگرگونی است و ما همیشه به چیزهای در حال تغییر بر می خوریم:
برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده می شود. کودک به دنیا می آید، جوان می شود، پیر می شود و بلاخره می میرد و غیره... .
مساله این است که اگر بخواهیم در باره همه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، باید امری زیر نهادی درشیئ باشد که همان طور که بوده ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنها صفات دیگر شیئ تغییر کند.
مثلاً می گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی که کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. میز، رنگ سبز داشت، بعدا به رنگ قهوه ای درآمد.
در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم به موضوع و زیر نهادی اشاره می کنیم که به گونه های مختلفی در می آید و با ثابت ماندن این زیرنهاد است که ما آن شیئ را پس از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ می دانیم.
اگر به این مطلب، یعنی وجود یک زیر نهاد برای شیئ، قائل نشویم، اساسا نمی توانیم بگوییم که تغییری اتفاق افتاده است؛ چراکه:
تغییر، همیشه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست که آن چیز، پایدار است و تنها صفات دیگرش تغییر می کند.
در حقیقت، هر تغییر به یک نوع ثبات احتیاج دارد.
بدین ترتیب، سوال دوم ما این است که آن چیز ثابت تر و پایدارتر که مبنای همه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است، در حالی که خاصیتها و ویژگیهایش تغییر می کنند؟
پاسخ هر دو سوال مذکور، امری است به نام جوهر.
آنچه هویت اصلی شیئ را می سازد، همان است که در طول تغییرا ت پایدار می ماند و به این جیز بنیادین، جوهر می گوییم.
این چیز همان طور که گفته شد، به هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائم به خود است.
بنابر این وقتی می پرسیم: این چیز واقعاً چیست؟ و جواب می دهیم برگ و یا انسان، برگ بودن و انسان بودن، جوهر می باشند برای این موجودات.
برگ که جوهر است، زرد و پژمرده، می شود. در حالی که مثلاً سبز بودن یا اندازه برگ، جوهر آن نیست، زیرا رنگ و اندازه آن تغییرمی کندودرعین حال، برگ، برگ است.
اکنون می پرسیم:
جوهر حقیقتاً چیست؟
جوابی کهارسطو به این پرسش می دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب می شود این است که:
جوهر در حقیقت، نوعی نظم یا ساخت درونی و یاهمان صورت شیئ است. یعنی این که شیئ به چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یا برگ بودن، مجموعه سازمان یافته ای از توانایی ها و قوا است، به صورتی که نظم و ساخت پیدا کرده اند.
به این ترتیب می توان گفت:
جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ است که هویت آن را می سازد و قائم به خود است، یعنی نیازی به وجود دیگر ندارد. به همین خاطر، در تعریف آن گفته اند:
امری است که اگر در خارج موجود شود، در موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیاز از موجودات دیگر است.
انتزاع
انتزاع یا تجرید، در اصطلاح فلسفه و روانشتاسی به یک عمل خاص ذهنی گفته می شود.
این عمل ذهنی از این قرار است که:
ذهن پس از آنکه چند چیز مشابه را درک کرد، آنها را با یکدیگر مقایسه می کند. اوصافی را که مخصوص به هر یک از آن هاست، کنارگذاشته و وجه تشابه و صفت مشترک میان همه آنها را بر می گزیند. سپس از آن صفت مشترک، یک مفهوم کلی می سازد که درباره همه آن افراد صادق است. در این هنگام گفته می شود که این مفهوم، از این چیز ها انتزاع شده و مفهومی انتزاعی است.
برای مثال، چند نفر از دوستانمان را می بینیم. وجوه تمایز، یعنی آن اوصافی راکه هر یک را از دیگران متفاوت می سازد، کنار گذاشته و وجه مشترک میان همه آن ها را که انسانیت است، بر می گزینیم.
اکنون، انسانیت مفهومی کلی است که بر همه آنها صدق می کند. بنابراین می گوییم: مفهوم انسانیت از آنها انتزاع شده است. در حالی که اوصاف مخصوص به هر کدام از آن ها با یکدیگر متفاوت است. قد و وزن شخص خاصی را نمی توان بر همه صادق دانست؛ چرا که شخص دیگر، قد و وزن این شخص را ندارد.
به همین ترتیب و بنابر آنچه گفته شد، در می یابیم که انتزاعی (یعنی انتزاع شده) همین مفهوم کلی است که از مصادیق خارجی انتزاع شده است؛ مثلا مفاهیم انسانیت یا حیوان، مفاهیمی انتزاعی هستند. مفاهیم انتزاعی در خارج وجود ندارند، یعنی نمی توان انسانیت را در خارج نشان داد، بلکه ذهن این مفاهیم را در ضمن موجودات به طریقی که گفته شد، در می یابد.
به طور خلاصه، انتزاع، یک فعالیت و عمل ذهنی است که عقل توسط آن، مفهومی را از عالم خارج در می یابد و خود این مفهوم، انتزاعی نامیده می شود.
تسلسل
مجموعه ای از اشیا را که بین آنها نوعی ترتیب باشد، "سلسله" و هریک از آن اشیا را "حلقه سلسله" می گویند. مثلا قطاری ازشتران را سلسله و هر یک از شتران را حلقه آن سلسله می نامیم.
هر سلسله تسلسل دارد؛ زیرا تسلسل در لغت به معنای آن است که اموری به دنبال هم و زنجیر وار واقع شوند. مثلاً سر بازانی که در یک صف پشت سر هم راه می روند، یک سلسله بوده و تسلسل دارند.
در اصطلاح فلسفه، تسلسل عبارت است از اینکه:
شیئ الف علت شیئ ب باشد، شیئ ب علت شیئ ج باشد و به همین نحو سلسله علت ها و معلولها تا بی نهایت ادامه یابد. به عبارت دیگر، سلسله علت ها و معلول ها خواه در سمت علت ها، خواه در سمت معلول ها و خواه در دو طرف، هیچ گاه پایان نیابد و الی غیر النهایه ادامه یابد.
بنابر این تسلسل فلسفی، امری است که در رابطه علیت پدیدار می گردد
دور
دور در لغت، به معنای حرکت شیئ در یک مسیر منحنی است، به گونه ای که به نقطه نخستین باز گردد.
همه ما با دور در استدلالها آشناییم. مثلا اگر برای اثبات "اصل خطوط موازی" در هندسه ی اقلیدسی، از این گزاره که مجموع زوایای داخلی هر مثلثی 180 درجه است استفاده کنیم، و سپس، برای اثبات این که مجموع زوایای داخلی مثلث، 180 درجه است، از اصل خطوط موازی استفاده کنیم، دچاردور در استدلال شده ایم و به همین خاطر استدلال، باطل است.
اما تعریف اصلی دور چیست ؟
دور یعنی اینکه:
شیئ الف از جهتی به شیئ ب احتیاج داشته باشد( معلول ب باشد)، و در همان حال، شیئ ب نیز از همان جهت به شیئ الف وابسته باشد. (معلول الف باشد.)
به این ترتیب، هر یک از این دو شیئ، معلولِ معلول خود و یا از جنبه دیگر علتِ علت خود می باشند.
به بیان دیگر،دور عبارت است از آنکه موجودی از آن جهت که علت و موثر در پیدایش موجود دیگری است، معلول و محتاج به آن نیز باشد؛ یعنی یک شیئ از جهتی به شیئ دیگر نیاز مند باشد که شیئ دوم نیز خود از همان جهت به شیئ اول نیازمند است.
عوام فریبی
عوام فریبی آن است که شخصی به جایاستدلال و اقامهٔ برهان برای اثبات یک عقیده، سعی میکند از راه تحریک احساسات و هیجانهای جمعی و توسل به عواطف و جوّ حاکم، نوعی تصدیق جمعی نسبت به نتیجهٔ مطلوب خود به دست آورد، به شیوهای که تک تک مردم چنین بیاندیشند که آنها با پذیرش عقیده، به نوعی یگانگی با گروه رسیدهاند و این یگانگی به آنها امنیت و قدرت میدهد و اگر کسی با عقیدهٔ جمع مخالفت کند، از آن روح امنیت و قدرت محروم خواهد شد.
در عوامفریبی، شخص گروه زیادی از مردم را مخاطب قرار داده، با بیاناتی هیجانآور و شورانگیز، احساسات و عواطف آنان را تحریک میکند و با تکیه بر همین شور و هیجان عوام، آنها را نسبت به نتیجه و مدعای خود متقاعد میکند.
در عوامفریبی، گاه برای افزایش تأثیر روی تکتک افراد، از وسایل دیگری همچون برافراشتن پرچمها، نواختن موسیقی مناسب کمک گرفته میشود.
شیوه غیرمستقیم، مبتنی بر تحریک عواطف مخاطبان در رابطه با استدلال نیست؛ بلکه در آن از شگردهای مختلف دیگری برای برانگیختن روحیه جمعی هر یک از افراد استفاده میشود. در اینجا مخاطب، تکتک افرداند، نه توده مردم. مثلاً در یک کتاب یا مقاله، مطلب چنان به فرد تلقین میشود که میپندارد تمام کسانی که در راه رشد و پیشرفت میباشند، آن را پذیرفتهاند و نپذیرفتن آن، جاماندن از کاروان دانش و پیشرفت است.
حربه اصلی عوامفریبی، این احساس درونیاست که هر کس میخواهد مورد تحسین دیگران قرار گیرد و بر ارزش و احترامش افزوده شود. این احساس گاه باعث تمایل افراد به تشبه به افراد مشهور میشود. تهیهکنندگان تبلیغات و آگهیهای تجاری از این روحیه حداکثر استفاده را میکنند؛ مانند پوستری که در آن شخصیت معروفی را در حال نوشیدن چای مخصوصی نشان میدهد. افزون بر این، سعی میشود میان کالای مورد تبلیغ و امور مورد علاقه مخاطب، ارتباط برقرار شود؛ بنابراین در تبلیغات تصویری، در ضمن تبلیغ یک کالا، صحنههایی از طبیعت یا صحنههای مهیج ورزشی استفاده میشود.
عوامفریبی مخصوص تبلیغات نیست؛ بلکه به ویژه در جهان سیاست مورد استفاده قرار میگیرد.
دیالتیک
دیالتیک (dialectic) کلمه ای است یونانی و در اصل از واژه دیالگو(dialogos) مشتق شده است که به معنای مباحثه و مناظره است.
دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته می شود که اول بارسقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود.
روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:
یا اینکه مقدماتی را که قبل از این در شروع بحث پذیرفته بود، انکار کند و یا اینکه از مدعیات خود دست کشیده و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود.
این روش گفتگو و بحث، امروزه نیزبه نامروش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است.
افلاطون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیات و یا مثل که حقایق عالمند، راهنمایی کرد. او طریقه خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت.
دانشمندان جدید از قبیل کانت نیز این کلمه را در مواردی استعمال کرده اند.
اما قبل از همه این ها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست.
هگل، دانشمند مشهور آلمانی با توسل به مفهومی که هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامه نظریه وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد.
وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت می دانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می شود.
بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبه های مادی، اجتماعی،اقتصادی، خلاقی و طبیعی به کار رفت.
بدین ترتیب، فلسفه دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعه ی در حال دگرگونی نیست.
مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همین جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط ساختند.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱٠/۱٧
1- دولت چیست؟
مفهوم دولت (State) تا سدۀ شانزدهم رواج سیاسی نیافته بود. نخستین کار برد آن در بحث علمی نیکولو ماکیاولی (1527ـ1469) نسبت داده میشود. برای یونانیها این مفهوم شناخته شده نبود، آنها به جای آن، واژه «پولیس» را به کار میبردند که میتوان آن را «دولت ـ شهر» نامید. آثار شیستهای فلسفی مانند پرودون (1865ـ 1809) و کروپتکین (1921ـ1842) معتقد بودند دولت شر مطلق است. آنها با بودن دولت مخالفت میکردند و آن را تجسم زور و سلطه میدانستند و میگفتند ممکن است دولت به کسی کمک کرده باشد، امّا به ندرت به سود مردم بوده است. بنابراین هر چه زودتر از بین برده شود، رنج و عذاب انسان کمتر خواهد بود.))[1] توماس هابز در تعریف دولت مینویسد: (( دولت در مقام تعریف عبارتست از شخصی که جمع کثیری از آدمیان به موجب عهد و پیمان با یکدیگر خودشان را یک به یک مرجع اعتبار و جواز اعتبار و جواز اعمال او ساختهاند تا اینکه او بتواند تمامی قوا و امکانات همۀ آنها را چنانکه خود مقتضی میبیند، برای حفظ آرامش و امنیت و حراست عمومی به کار ببرد.))[2] بورگس، بلونشلی و وردرو ویلسون تعریفهای بهتری دارند که عینیاند امّا به هیچ وجه کامل نیستند. به عقیده بورگس، دولت بخش خاصی از اجتماع نوع بشر است که به صورت واحدی سازمان یافته دیده میشود. از نظر بلونشلی، دولت را مردم سازمان یافته طبق قانون در داخل سرزمین معین تعریف میکند. به نظر میرسد این متفکران فراموش کردهاند که همه واحدهایی را که انسان از لحاظ سیاسی سازمان میدهد، حتی اگر در نواحی کاملاً معین بوده باشند، لزوماً دولت نیستند. واحدهای سیاسی در صورتی دولت به شمار میروند که از استقلال بهرهمند باشند. در عصر استعمار سرزمینهای غیر خود مختاری وجود داشتند که مردم آنها تحت حکومتهای سازمان یافته در داخل مرزهای مشخص زندگی میکردند، امّا دولت نبودند، تعریف گارنر این نقش را ندارد، به عقیدۀ او دولت اجتماع انسانهای کم و بیش زیادی است که سرزمینی را در تصرف دائمی دارند، از کنترل خارجی مستقل یا به تقریب مستقلاند و حکومت سازمان یافتهای دارند که بیشتر ساکنان آن سرزمین به طور عادت از آن اطاعت میکنند، دال گفته است که به نظام سیاسی متشکل از ساکنان یک سرزمین و حکومت آن سرزمین، دولت گفته میشود.))[3] دولت عالیترین مظهر رابطه قدرت و حاکمیتی است که در همه جوامع وجود داشته است قدرت، منبع مورد استفاده دولت، حکومت مجموعۀ نهادهای لازم برای اجرای حاکمیت و اخذ تصمیم و سیاست، مجموعۀ اعمال دولت است. اقتدار دولت به عنوان حاکمیت در درون کشور منحصر به فرد و بی نظیر است، تقسیم حاکمیت به معنای تقسیم دولت خواهد بود.))[4] دولت به مفهوم نهاد نهادها، گستردهترین کلیّتی است که هم میدانگاه حقوق اساسی و هم موضوع مورد بررسی آن است. دولت، جامعه سیاسی سازمان یافته و نهاد بندی شدهای است که از سایر جوامع متمایز بوده و شخصیت مشخص و متمایزی از عناصر ترکیبی خود دارد، سایر نهادهای سیاسی از آن ناشی شدهاند و در قالب این مفهوم وسیع جای دارند. قواعد حقوقی، نهادهای مختلف به ویژه نهادهای سیاسی و همچنین رژیمها (حکومتها) همه و همه از عناصر ساختاری این جامعۀ سیاسیاند.))[5] برای جمع بندی از همه تعریفهای راجع به دولت باید گفت که روی هم رفته سه گونه تعریف از دولت وجود دارد: تعریف حقوقی، تعریف فلسفی و تعریف سیاسی. هر یک از اینها در فهم و درک مفهوم کامل دولت یاری رسان است. در تعریف حقوقی گفته میشود: دولت آن واحدی است که ویژگیهای زیر را دارد: (1): جمعیت (2): حکومت (3): سرزمین (4): حاکمیت (انحصار قدرت). تعریفهایی که در بالا به آن اشاره شد به همین ویژگیها توجه داشتند. تعریف فلسفی دولت دارای یک هدف اصلی است، بدین صورت که ویژگیهای ضروری و بسندۀ دولت کمال مطلوب، دولت خوب یا دولت کامل را توصیف میکند. از لحاظ فلسفی سه مکتب فکری وجود دارد: (1): دولت برای ایجاد هماهنگی میان اجزای گوناگون و ضروری جامعه وجود دارد، این نظر به فیلسوفانی مانند افلاطون، ارسطو، آباء کلیسا (آکوئیناس، اگوستین) و سیسرو تعلق دارد. (2): دولت در نتیجه یک (قرارداد اجتماعی) به وجود آمد، این نظر به فیلسوفانی مانند هابز، لاک و روسو تعلق دارد. (3): دولت در نتیجه مبارزه میان نیروهای متضاد اجتماعی پدیدار شده است، مارکس و پیروان او این نظر را ارائه کردهاند. در تعریف سیاسی گفته میشود که جامعه از صورت بندیهای بسیار ساده تا بسیار پیچیده، بر پایه تغییرات در نظام تولید، رشد یافته است. هزاران سال گذشت تا اینکه انسانها سرانجام از زندگی حیوانی در آمدند و جامعه انسانی پدیدار شد. هستۀ اصلی این سیر تکامل انسانها، کار بوده است که سبب تولید میشود. هیچ جامعهای وجود نداشته است که در آن تولید نباشد، زیرا انسان نیازهای اساسی دارد که بدون تولید کردن تأمین نمیشود در جریان این تولید، گروهها و طبقات اجتماعی و اقتصادی پدیدار شدند، مارگس و انگلس عقیده داشتند، فطرت روابط تولید در جامعههای پیشرفته، مبارزه میان طبقات مختلف برای یافتن موضع مسلط در روند تولیدات و دولت محصول این مبارزه و نیز بیان آن است.))[6]
2ـ رفاه چیست؟
رفاه (Welfare) در لغت به معنای فراخ شدن و آسان شدن زندگی، تن آسایی و خوشی زندگی، خوشی و آسودگی است.))[7] معنای لغوی واژه Welfare نیز به خیر، سعادت و شادکامی نزدیک است.))[8] تونی فیتزپتریک در کتاب نظریه رفاه چشم اندازهای اصلی رفاه را شادکامی، تأمین، ترجیحات، نیازها و رهایی میداند.))[9] جرمی بنتام (1832ـ 1748) رفاه را مترادف بهرهمندی یا مطلوبیت دانسته و آن را به منزله خیر و خوشبختی و بنابراین قابل اندازهگیری تعریف میکند.))[10]
3ـ دولت رفاه چیست
؟ دولت رفاه رایجترین شکل دولت مدرن است که در واکنش به بحرانهای سرمایهداری شکل گرفته است. موج بحران در سرمایهداری در دهه 1930 که به افزایش بیکاری، رکود و کاهش در سرمایه گذاری انجامید، ضرورت دخالت حکومت در اقتصاد به شکلی کاملاً جدید را ایجاب میکرد. نخستین دولتهای رفاهی در فاصله دو جنگ جهانی در غرب پیدا شدند و اقدامات گستردهای در اصلاح نظام مالی و بانکی، افزایش هزینههای عمومی و مالیاتها، وضع قوانین کار، ملی کردن صنایع، توزیع عادلانه درآمدها و تأمین خدمات اجتماعی و رفاهی به عمل آوردند.))[11] دولت رفاه را میتوان هم به شکل وسیع تعریف کرد و هم به شکل محدود. دولت رفاه در تعریف محدود مشتمل است بر مجموعهای از قوانین مربوط به بیمه اجتماعی که در بر گیرندۀ بازنشستگی، از کار افتادگی، بهداشت و درمان، پیشامدهای ناشی از کار و بیکاری است، هدف از این قوانین کاهش شکاف میان درآمدهای فردی است که از بد اقبالیهای طبیعی و انسانی و همچنین از تبعات ناگزیر بالا رفتن سن ناشی میشود. دولت رفاه در تعریف وسیعتر، علاوه بر این قبیل برنامه ریزیها برای خودیاری سازمان یافته و غالباً اجباری، شامل تمام اقدامات دیگری نیز میشود که به منظور توزیع مجدد پول میان گروههای گوناگون بر طبق ملاکهایی سوای ملاکهای اعمال شده توسط بازار صورت میپذیرند، این قبیل برنامه ریزیها طبیعتاً شامل اقداماتی میشوند که با تهیه منابعی برای فقیران، از قبیل خانههای ارزان قیمت، غذای مجانی یا زیر قیمت بازار و خدمات بهداشتی و درمانی رایگان یا بدون پرداخت حق بیمه که از راههای دیگر قابل حصول نیست به آنان کمک میکند.))[12] دولت رفاه جامعهای است که در آن حداقل سطح زندگی و فرصت تضمین شده در اختیار همه شهروندان قرار میگیرد، آرتور شلزینگر، دولت رفاه را چنین تعریف میکند (نظامی که در آن حکومت متعهد میشود سطوح معینی از اشتغال، درآمد، آموزش، کمک بهداشتی، تأمین اجتماعی و مسکن را برای همه شهروندان خود فراهم کند) به عقیده هربرت لهمن (دولت رفاه دولتی است که در آن مردم آزاد هستند استعدادهای فردی خود را پرورش دهند، در مقابل زحمات خود پاداش عادلانه دریافت کنند و در پی کسب سعادت و خوشبختی باشند بی آنکه ترس از گرسنگی، بی مسکنی یا ستم به دلیل نژاد، عقیده یا رنگ مانع باشد.) به عقیده آبراهام (دولت رفاه جامعهای است که در آن قدرت دولتی برای تعدیل کار عادی نیروی اقتصادی به طور سنجیده به کار برده میشود تا توزیع برابرتری از درآمد، حداقلی اساسی صرف نظر از ارزش بازار کار و دارایی برای همۀ شهروندان به دست آید. تحلیل تعریفهای بالا نشان میدهد که دولت رفاه خصوصیات زیر را دارد: (1): در دولت رفاه فرد، موقعیت محوری دارد. (2): حداقل سطح زندگی و فرصت را برای شهروندان بیتوجه به نژاد، عقیده یا رنگ تضمین میکند. (3): رشتۀ گستردهای از خدمات اجتماعی را برای شهروندان فراهم میآورد. (4): توزیع مناسب درآمد را برای همۀ شهروندان تضمین میکند. در سدۀ حاضر دولت رفاه محبوبیت زیادی یافته است. برخی از دموکراسیهای عقب مانده و در حال رشد نیز اندیشیدن بر حسب دولت رفاه را آغاز کردهاند به همین دلیل است که آرنولد توین بی، مورخ معروف عصر حاضر پیش بینی کرد (( سه سده بعد از اکنون، سدۀ بیستم به یاد خواهد آمد نه به خاطر جنگها، دهشتها و جنایاتش، بلکه به خاطر این واقعیت که نخستین دوره تاریخ است که در آن مردم جرأت کردند فکر کنند بهرهمندی از تمدن موجود برای کل نژاد بشر امکان پذیر است.))[13] سؤال بسیار مهمی که در این میان به ذهن میرسد این است که آیا دولت رفاه دولتی فردگراست یا دولتی است ارگانیک؟ در واقع دولت رفاه عملاً با هر دو نظریه همخوانی دارد. آن را میتوان ابزاری دانست که افراد خصوصی از طریق آن وارد قراردادی متقابل برای حمایت از یکدیگر در برابر بحرانها و مخاطرات مشترک میشوند. اصل بیمه اجتماعی را میتوان در این قالب تعریف کرد و دولت رفاه را ابزاری مشترک برای تأمین امنیت افراد و خانوادهها دانست. این نوع دولت رفاه فردگرا با توجه به تأکید آنگلو ـ آمریکنها بر جدایی دولت و جامعه مدنی، احتمالاً به شکلی بارزتر در کشورهای انگلیسی زبان و به خصوص آمریکا، نمود دارد. در عین حال، با توجه به پیوندی که دولت رفاه با ایجاد نوعی همبستگی عمومی بین گروهها و طبقات اجتماعی دارد، آن را میتوان شبیه یا نزدیک به مفاهیم ارگانیک که در بالا توضیح داده شد قلمداد کرد، به این معنا آن را ممکن است عامل انسجام و کمال مجموعۀ پراکندۀ جامعه مدنی دانست، عاملی که در پرتو اقتدار ناشی از قوانین مصوب، خانواده، کارگاه، کلیسا، نهادهای داوطلبانه را به گرد یکدیگر جمع میکند. دولت رفاه ارگانیک عمدتاً به کل گرایی و وابستگی دولت و جامعه مدنی معطوف است و احتمالاً قرابت بیشتری با کشورهای محافظه کار ـ صنف گرا نظیر آلمان دارد. در عین حال، باز باید بر این نکته تأکید ورزید که بیشتر نظامهای رفاهی کم و بیش شامل هر دو عنصر فرد گرا و ارگانیک هستند.))[14]
4ـ وظایف دولت رفاه
در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وظایف دولت بیشتر شد. دولتها به تدریج متوجه خطراتی شدند که بر اثر نظم صنعتی جدید، سلامت افراد، درآمد و رفاه عمومی را تهدید میکردند. جهت گیریهای مختلف فلسفی و سیاسی چراغ راهنمای شیوههای پاسخگویی به این خطرات جدید در عمل شدند: جهت گیریهای پدر سالارانه و مترقیانه آزادی خواهانه (لیبرال)، سوسیال مسیحی و کمونیستی، سوسیال دموکراتیک و موکرایتک مسیحی. امّا این جهت گیریها، با آن همه تنوعی که داشتند، در مضمونهای خاصی در مورد بازگشت به روح اجتماعی و جمعی یا تجدید نظر در نظم آزادی خواهانه ـ سرمایه داری سهیم بودند. تأکید آنها معمولاً بر برنامههای یکسانی بود، نظیر قوانین مربوط به کار کودکان، بیمه تصادفات صنعتی و بیمه سالخوردگان و بیکاری، اگر چه ضرورتاً بیمه سلامتی یا کمک هزینههای کودکان را شامل نمیشد. در مورد سایر اقدامات اختلافات بیشتر بود، مثل اقدامات مربوط به تثبیت مالی و پولی اقتصاد کلان و تنها برخی از حکومتها هدف اشتغال کامل را دنبال کردند و به آموزشهای ضمن خدمت کمک نمودند.))[15] یکی از بارزترین جلوههای تحولات اجتماعی در اروپای بعد از جنگ رواج سیستم رفاه ملی بود، به یک معنا این سیستم نماینده بسط قدرت دولت بر زندگی اتباع خود به شمار می رفت، دو جنگ جهانی گذشته زمینه بسط چشمگیر این روند را افزایش داد. هدف سیستم رفاه ملی فراهم کردن امکان زندگی بهتر و با معناتری برای مردم بود. طرفداران این سیستم معتقد بودند محو فقر و بی خانمانی و عرضه خدمات پزشکی به همگان و تضمین شأن سالمندان و گسترش فرصتهای تحصیلی برای کسانی که خواهان آنند، مردم را آزاد می گذارد تا در پی یافتن سعادت و ارضای نیازهای مادی خود برآیند. دولت رفاه نه تنها به مثابه پلیس کار ویژه های حمایتی و پلیسی انجام می دهد بلکه خدماتی به مثابه فیزیکدان، مهندس و معلم را نیز عرضه می نماید))[16]
5- کار ویژه های دولت رفاه
دولت رفاه دارای دو کار ویژه حمایتی و کار ویژه رفاهی است که در مورد هر کدام صحبت می شود: (الف): کار ویژه های حمایتی: (1) حفظ حاکمیت در برابر بی نظمیهای داخلی و تجاوز خارجی. (2) وضع قانون به خاطر حفظ حاکمیت و تقویت اطاعت و ایجاد شرایط امنیت کامل. (3) حفظ نهادهایی مانند خانواده و حاکمیت. (4) سازمان دادن به حمل ونقل و ارتباطات، ایجاد ساختمان و حفظ راهها، انجام خدمات پستی در حد کارآمد. (5) تنظیم کار بازارها و بازرسی در وزنها و اندازه ها. (6) حفظ روابط دیپلماتیک با کشورهای دیگر. (7) جمع آوری مالیات و مجازات فراریان از مالیات. ب) کار ویژه های رفاهی: دولت رفاه جدید خود را تنها جمع کننده مالیات یا پلیس نمی داند، بلکه رفاه اجتماعی را نیز بیشتر می کند. رابسون در اظهار نظر راجع به کار ویژه های رفاهی نوشت: (ازمیان همه خدمات اجتماعی، خدمات رفاهی گسترده ترین عرصه را دارد، زیرا به تقریب همه افراد نیازمند از مادران بیوه گرفته تا کودکان محروم، از پیر ناتوان از مراقبت از خود گرفته تا زنان مطلقه دارای فرزند، از زندانیان سابقی که نمی توانند کار پیدا کنند تا خانواده های دارای مشکلات، از افراد بیمار جسمی و روانی گرفته تا مهاجران بی وطن را در بر می گیرد). کار ویژه های مهم رفاهی دولت رفاه را به کوتاهی می توان چنین توضیح داد: (1)بهبودی بهداشت: دولت برای تأمین بهداشت مردم اقدامات پیشگیرانه و نیز درمانی به عمل می آورد. به طور روز افزون دانسته می شود که مردم قوی و سالم به تنهایی می توانند کشوری را بزرگ و مقتدر کنند، به همین دلیل وزیران بهداشت کوششهای زیادی به عمل آوردند تا از گسترش بیماریهای واگیر پیشگیری کنند و در صورت وجود با آن رویارو شوند. برای پایان دادن به استثمار کارگران قوانینی در مورد تنظیم ساعت کار و بهبود شرایط عمومی محیط کار آنها تصویب می شود. (2)گسترش آموزش و پرورش: دولت رفاه می کوشد آموزش و پرورش را در دسترس همگان قرار دهد. در چنین دولتی آموزش در انحصار خانواده های ثروتمند نیست. همه، دست کم از تحصیلات ابتدایی بهره مندند و آموزش عالی در دسترس کسانی است که آمادگی کارفکری را دارند. برنامه های اعطای بورس و کمک هزینه تحصیلی به اجرا در می آید تا افراد شایسته خود را به نوع درست آموزش مجهز کنند. دولت های رفاه مقرراتی برای نظام جامع آموزش و پرورش مقدماتی و عالی، عمومی یا فنی وضع می کنند تا همه افراد خواهان تحصیلات و تعلیمات بتوانند به خواست خود برسند. (1)امنیت اقتصادی: اگر وضع بخشی از مردم از لحاظ اقتصادی بهبود نیابد، دولت رفاه یک وهم و خیال خواهد بود، فقر باید از بین برود. به عقیده رابسون (از بین بردن واقعی فقر هدف عمده دولت رفاه است و هر کشوری که امکانات رسیدن به این هدف را داشته باشد اما این کار را نکند نمی تواند به عنوان دولت رفاه احترامی یابد.) بیکاری تا حد امکان باید از بین برده شود و شرایط کار کارگران تا حد زیادی بهبود یابد، ساعتهای کار کوتاه و دستمزدها مناسب شود. افزون بر اینها، دولت رفاه هنرها را شکوفا می کند و تسهیلات بازآفرینی هنری را فراهم می کند. وظیفه واقعی دولت رفاه ممکن کردن بهره مندی شهروندان از آزادی واقعی است.))[17]
6- انواع دولت رفاه
تنوع کشورها را نباید در یک سطح بنیادین جستجو کرد بلکه باید در موضوعاتی از قبیل وسعت نقش دولت و شیوه مداخله ای که از مقامات آن انتظار می رود دید. در بعضی از کشورها، دولت نقش عمده ای بر عهده دارد، در حالی که در برخی دیگر نقش کمتری ایفا می کند و بیشتر انتظار می رود که اشخاص و موسسات خیریه ابتکار عمل نشان دهند مثلاً در کشورهای اسکاندیناوی، دولت نقش بسیار فعالی بر عهده دارد و شهروندانش را از گهواره تا گور ازمزایای فراوان و سخاوتمندانه برخوردار می سازد تا بتوانند بر مخاطرات غلبه کنند. ایالات متحده آمریکا دولت رفاه بسیار محدودتری دارد. این دولت، برای گروههای خاصی از شهروندان (از قبیل اعضای سابق ارتش و سالمندان) مزایای و بیمه هایی در نظر می گیرد که با سیاست اجتماعی نظامهای اروپایی قابل مقایسه است، در حالی که سایر انواع بیمه (از قبیل بیمه بهداشت و درمان) تنها به شکل خصوصی و داوطلبانه وجود دارد.))[18] ارائه خدمات بهداشتی نه چندان پرهزینه برای همگان، از اهداف اصلی سیستم رفاه ملی بود اما روش دستیابی به آن تفاوت می کرد. مثلاً در بریتانیا، ایتالیا و آلمان مراقبتهای پزشکی همراه با نوعی بیمه، برای همگان مجانی بود اما در فرانسه و کشورهای اسکاندنیاوی و بلژیک و سوئیس مردم ناگزیر بودند سهمی از هزینه های درمان را بپردازند. برخی از کشورها کمک هزینه خانوادگی را با هدف تضمین حداقل سطح مادی برای مراقبت از کودکان فراهم کردند))[19] اگر چه کشورها از حیث مقدار و محدوده مزایای رفاهی به شهروندان آشکارا متفاوتند ولی ترتیب مسائل هم در کشورهای گوناگون تا حدودی فرق می کند. مثلاً در انگلستان بیمه بهداشت و درمان در یک نظام ملی سازمان یافته دولتی عرضه می شود، در آلمان بیمه بهداشت و درمان از طریق انواع طرحهای بیمه تأمین می شود که بسیاری از آن ظاهراً خصوصی هستند ولی عضویت در آنها اجباری است، در ایالات متحده آمریکا بیشتر مردم بیمه بهداشت و درمان را از طریق انواع مختلف طرحهای داوطلبانه خصوصی و شغلی بدست می آورند، در حالی که دولت کسانی را که خیلی پیر یا خیلی فقیرند تحت پوشش قرار می دهد. کشورها می توانند در این میان ازانواع اقداماتی که منابعشان را صرف آنهامی کنند نیز دست به گزینش بزنند. ایالات متحده هیچگونه نظام بیمه بهداشت و درمان ملی ندارد و بیمه بیکاری آن نسبتاً تنگ نظرانه و محدود است، در عین حال این کشور از دیر باز بیشتر از سایر دولتهای رفاه اروپایی که از جنبه های دیگر گسترده تر و سخاوتمندانه ترند، به ویژه در آموزش عالی، هزینه کرده است. این گزینش آمریکائیها ناشی از اعتقاد آنها در برابری فرصتها به جای برابری نتایج بود))[20] در میان کشورهای کمتر توسعه یافته، نرخ پذیرش برنامه های بیمه اجتماعی و تأمین مالی آنها بسیار پایین تر از دولتهای مرفه بوده است. با این همه، انتخاب چنین برنامه هایی بر اثر فرایند پخش و اشاعه از طریق تظاهرات در کشورهای توسعه یافته و تقلید آن در کشورهای در حال توسعه کاملاً گسترش یافته است، در کشورهای کمونیستی اقتصادهای دولتی در نیمه قرن بیستم بر قرار شد. در چنین اقتصادهایی دولت بسیاری از کالاها و خدمات را تولید و توزیع می کرد و حتی در دوره 1990- 1950 هر چه را تولید می کرد به مصرف می رساند))[21]
7- دولت رفاه و دموکراسی
دولت رفاه، در وسیع ترین معنایش، آشکارا با دموکراسی پیوند خورده است. ورود عامه مردم به صحنه سیاسی، که در اواسط قرن نوزدهم شروع شد و دلیلش نیز حق رأی اکثریت (و سرانجام حق رأی همگانی) بود، تمام حکومتها را مجبور کرد که ادعای مشروعیتشان را با وضعیت جدید تطبیق دهند. اکنون مشروعیتمی بایستی بر توانایی ارضای نیازهای مادی این انبوه عظیم و فزاینده شهروندان متکی باشد. دموکراسی به معنای وسیع کلمه، خالق دولت رفاه بود. در برخی از کشورها دموکراسی و دولت رفاه همراه یکدیگر بوده اند. در کشورهای اسکاندیناوی خدمات رفاهی که در دهه 1930 آغاز شده بود و تا عصر پس از جنگ ادامه داشت، همچنان رو به گسترش بود. این گسترش نتیجه قدرت فزاینده احزاب سوسیال دموکرات و توانایی آنها در نمایندگی موثر ائتلاف وسیعی از کارگران، دهقانان و طبقات متوسط رو به پایین شهری بود. در این کشورها قدرت از دست نخبگان سنتی جامعه گرفته شد و زمینه برای ایجاد نوعی سیاست اجتماعی، گسترده و سخاوتمندانه و مساوات طلبانه آماده گردید. مشخصه نظامهای رفاهی کشورهای اسکاندیناوی عبارت است از طیف وسیعی از ابتکارات دولتی، بیمه عمر، مزایای سخاوتمندانه و مشمول نمودن تمام شهروندان، چه غنی و چه فقیر در برنامه های اجتماعی، تا فقرا بی حرمت و بدنام نشوند. کشور پادشاهی انگلستان نمونه دیگری از پیوند میان دموکراسی و دولت رفاه است. یک مصلح اجتماعی به نام ویلیام بوریج در سال 1942 گزارشی منتشر کرد که در آن از تغییرات گسترده در دولت رفاه انگلستان حمایت می شد. پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که حزب کارگر زمام امور را در دست داشت، بسیاری از پیشنهادهای وی عملی گردید. مارشال جامعه شناس، تصویری از توسعه دولت رفاه ترسیم کرد که عمدتاً بر اصلاحات حزب کارگر و بوریج استوار بود. به عقیده مارشال پیوند میان دموکراسی و دولت رفاه تقریباً یک ضرورت تاریخی به نظر می رسد. استدلال مارشال این بود که توسعه دموکراسیهای غربی با سه مرحله مهم مشخص می شد. در مرحله اول، در طی قرن هجدهم، مردم به حقوق مدنی خود (برابری در مقابل قانون، حق مالکیت، حق اقامت به دلخواه و غیره) نایل شدند. در مرحله دوم یک قرن بعد حقوق سیاسی (بیش از همه رأی دادن) مسلم گردید. تمام شهروندان یک اجتماع از لحاظ نظری با هم برابر بودند اما در واقعیت حقوق مدنی سیاسی آنها از حیث شرایط مادی زندگی که ثروتمندان و فقرا را همچنان از هم جدا می کرد، محتوا و معنایی نداشتند، مارشال معتقد بود که اکنون وضعیت با سومین و آخرین مرحله دموکراسی، یعنی ابداع حقوق اجتماعی و تحقق آنها به صورت دولت رفاه جدید، اصلاح شده است، حقوق اجتماعی مدعی سطح زندگی اولیه معینی شد، حق بنیادینی که نمی توان آن را به دلیل فقر نکبت بار از اعضای جامعه بشری دریغ نمود. حقوق اجتماعی به معنای توانایی مشارکت کامل در زندگی مدنی است. البته مزایای اجتماعی در جوامع قبلی نیز وجود داشتند. موسسات خیریه، صندوق صدقات و کمک به مستمندان شکلهای نهادین اکراه جوامع قدیمی از وانهادن نیازمندان به دست سرنوشتشان بوده اند، اما این گونه کمکها تنها به قیمت بی حرمتی و بدنامی افراد داده می شد و دریافت کننده کمک، کسی قلمداد می شد که قادر به تأمین و نگهداری خود نیست و عضو کامل اجتماع به شمار نمی آید. اما حقوق اجتماعی، برعکس، می بایست جزیی از حق شهروندی شمرده شوند واین ادعا عادلانه به هیچ وجه باعث کسر شأن دریافت کننده آن نمی شود. حقوق اجتماعی مفاهیم شهروندی، آزادی، حقوق و بنابراین دموکراسی را گسترش داد. شهروندان در یک رژیم دموکراتیک دیگر فقط از لحاظ صوری برابر نبودند، بلکه حق داشتند که رفاه مادی خود را نیز در حد معینی مطالبه کنند، به عقیده مارشال دولت رفاه نقطه اوج توسعه تاریخ بلند مدت دموکراسی، یعنی تحقق آن به مثابه دموکراسی اجتماعی بود. این که حقوق اجتماعی شهروندان امروزه از لحاظ سیاسی تا این حد غیر قابل نقض شمرده می شود نشانگر این است که اساساً حق با مارشال بوده است. در بسیاری از کشورها، رشد مداوم هزینه های مصرفی دولت رفاه موجب بروز شورشهایی از سوی مالیات دهندگانی شده است که می خواهند موارد شمول مالیاتی را محدود و در نتیجه هزینه ها را کم کنند، هدف بیشتر این جنبشها قطع مزایای فقرا و بی سروسامانها بوده است و جرأت نکرده اند که مشمولیتهای مالیاتی طبقات متوسط را تهدید کنند. به این دلیل، حتی سیاستمدارانی از قبیل رونالد ریگان رئیس جمهوری اسبق آمریکا و مارگارت تاچر نخست وزیر اسبق انگلستان که می خواستند بساط دولت رفاه را برچینند، تنها توانستند میزان رشد هزینه های اجتماعی را کند کنند، نه این که آن را واقعاً کاهش دهند. دموکراسی و دولت رفاه، فقط در یک سطح جدایی ناپذیرند. توجه به حقوق سیاسی تمام شهروندان را نمی توان کلاً از توجه به شرایط اقتصادیشان جدا دانست. اختلاف عظیم شرایط مادی امکان پایداری و کاری بودن رژیم دموکراتیک را سست می کند برای اینکه شهروندان بتوانند خود را اعضای یک اجتماع سیاسی واحد بدانند باید بتوانند جزء کارکنان فعال بازار اقتصادی واحد نیز باشند. اما در همین کلی ترین سطح ارتباط بین دموکراسی و دولت رفاه نیز باز هم انواع اقسام فراوانی وجود دارد. اصول تخصیص منابع بر اساس اقتصاد بازار که هنوز با بسیاری از مزایای اجتماعی گره خوره اند، موجب می شوند که این مزایا متفاوت از حقوق سیاسی و مدنی رسمی و مطلقی شوند که افراد در دموکراسی های جدید از آن برخوردارند به همین علت است که برخی از کشورها دولت رفاه داشته اند بی آنکه دموکراسی داشته باشند و به همین دلیل است که حتی دموکراسیها نیز از لحاظ ویژگیهای دولت رفاه خود بسیار متفاوتند.))[22]
8- دولت رفاه علیه دموکراسی
اوتو فون بیسمارک، سیاستمدار آلمانی دولت رفاه جدید را در دهه 1880 با گذراندن برخی از نخسیتن قوانین بیمه اجتماعی، بنیاد نهاد. هدف او از این کار بسط حقوق مدنی و سیاسی کارگران آلمانی نبود درست عکس آن بود. نظر او این بود که وفاداری شهروندان حتی به رژیمی اقتدارگرا نظیر امپراتوری روم را می توان با توزیع وسیع مستمریهای اندک دولت کسب کرد. بیسمارک با اعطای بیمه اجتماعی به کارگران، امیدوار بود که کارگران را از آغوش سوسیال دموکراتها بیرون کشد و به سوی نظامی که مشخصاً غیر دموکراتیک یا لااقل غیر پارلمانی است هدایت کند. او این مستمریها را به جای اختیارات سیاسی به مردم داد، نه علاوه به آنها. هدفهای بیسمارک یعنی امیدواریهایش به این که اصلاحات اجتماعی را جانشین اصلاحات سیاسی کند، برای طبقه کارگر سازمان یافته پوشیده نبود، نمایندگان کارگران عموماً با این تصور که دولت موظف است مسئولیت کمک به شهروندانی را که شدیداً تحت فشارند برعهده گیرد مخالف نبودند، بلکه با آن روش غیر دموکراتیکی که صدر اعظمشان بر آن مبنا هدف خود را دنبال می کرد مخالف بودند. سوسیال دموکراتهای آلمان در آن زمان ترجیح می دادند که مداخله دولت بیشتر در جهت اصلاح قانون کار باشد که در آن زمان در انگلستان اجرا می شد، قوانینی که شرایط و ساعات کار را تنظیم می کردند. این تشخیص که سیاست اجتماعی می تواند وسیله ای برای محدود کردن رشد دموکراسی شود به این دیدگاه رایج در جناح چپ منجر شد که دولت رفاه حتی به بهترین شکل خود چاره ای جزئی یعنی اقدامی اصلاح طلبانه است که مسائل آن دسته از افراد جامعه را که وارث هیچ میراثی نیستند به صورت بنیادین حل نمی کند، در بدترین حالت نیز به نظر می رسد که کوشش آگاهانه طبقه حاکم برای حفظ قدرت خود باشد یعنی باج سبیلی است که به کارگران می دهند به این امید که ناراضیان را ساکت کنند و جلوی چالشهای جدیدتری را که در مقابل وضعیت موجود قرار دارند بگیرد. تضاد بین حقوق اجتماعی از یک سو و حقوق مدنی و سیاسی از سوی دیگر، یعنی میان حق افراد در مورد مزایای مادی و شأن آنان در مقام شهروندان کامل در یک اجتماع ادامه یافت، در حالی که عنصر مهمی را به پیوند مثبتی که از جهات دیگر میان رفاه و دموکراسی وجود داشت، اضافه کرد. تفاوتهای اقتصادی از عوامل اصلی بروز کشمکشهای سیاسی در بین گروههای اجتماعی است. هرگاه نابرابری گسترده تداوم یابد، مشروعیت نظامهای سیاسی و به خصوص نظامهایی که مدعی دموکراتیک بودن هستند کاهش می پذیرد، به طوری که تجربه برخی از کشورهای آمریکای لاتین که پیش از حکومتهای استبدادی طولانی در صدد نهادینه کردن دموکراسی بر آمدند نشان داده است نابرابری شدید اساساً می تواند استقرار دموکراسی را غیر ممکن سازد، یکی از معضلاتی که فرا روی دموکراسیهای رو به توسعه قرار دارد این است که بین نیاز به سرمایه گذاری که موجب تحقق مزایای اجتماعی و اقتصادی در دراز مدت می شود با خواستهای کوتاه مدت مردم که خواهان برقراری سریع برابری اجتماعی، اقتصادی هستند چگونه باید ایجاد تعادل کرد، اگر دولت دموکراتیک، مظهر نارضایتی مردم از فقر و نابرابری مداوم شود، بسا که مزایای اجتماعی و اقتصادی دراز مدت ارزش خود را از دست بدهد، حتی در دموکراسیهای پیشرفته تر نیز تداوم فقر در عینی رفاه کلی اکثریت مردم می تواند در مورد ارزشها و کارایی نظام تردید ایجاد کند به همین دلیل در همه موارد نابرابری را باید به عنوان یک مساله سیاسی تلقی کرد. در کشورهایی که حکومت آنها بر فردگرایی و سرمایه دارای مبتنی است نابرابری ممکن است صرفاً به منزله یکی از پیامدهای طبیعی و مطلوب نظام اقتصادی تعبیر شود، اما در چنین کشورهایی بسیار دشوار است که بتوان همه مردم را در موارد لازم از لحاظ سیاسی تجهیز کرد و به حرکت درآورد.))[23]
9- نقدی بر دولت رفاه
بر سر دولت رفاه موانعی نیز وجود دارد، سطح پایین تولید ملی، افزایش جمعیت، پرداخت نکردن مالیات و نگرانی از مالیات زیاد و وفاداریهای تنگ نظرانه ممکن است مانع کار دولت رفاه شوند. عده ای از دولت رفاه انتقاد کرده و گفته اند که دولت رفاه برای کشورهای فقیر نامناسب است زیرا هزینه های زیادی را برای دولت یا حکومت به وجود می آورد، استقلال فرد را از بین می برد و ذهنیت بی محتوایی برای او می آفریند، بروکراسی به طور ناروا در جامعه گسترش می یابد و حکومت بی ملاحظه پول خرج می کند که به ثبات اقتصادی آسیب می زند. مارکسیستها هم از دولت رفاه انتقاد می کنند و آن را شکل دیگری از دولت سرمایه داری با هدف استثمار طبقات زحمتکش و نفوذ بر آنها می دانند، به نظر آنها دولت رفاه چیزی نیست مگر کمیته اجرایی بورژوازی»[24]
10- مبانی دولت رفاه در جمهوری اسلامی ایران
اولین بار در ایران مقارن با دولت جناب آقای دکتر محمد مصدق نخست وزیرمحبوب و ملی، مفهوم دولت رفاه وارد در حقوق اساسی ما گردید. وی در اول بهمن ماه سال 1331 خورشیدی با توجه اختیارات فوق العاده ای که مجلس شورای ملی در باب قانونگذاری به او داده بود توانست لایحه قانونی بیمه اجتماعی کارگران را به تصویب برساند و این نقطه عطفی در جهت رسیدن مردم به رفاه نسبی بود.))[25] گرچه واژه بازنشستگی مستخدمین دولت در پاره ای از قوانین قبلی وجود داشت اما هیچگونه مقرراتی در این مورد وجود نداشت، با تصویب این قانون از سوی مرحوم دکتر مصدق، برای اولین بار مقرراتی راجع به بازنشستگی و میزان مستمری بازنشستگان پیش بینی شد، از آن تاریخ به بعد این قانون بارها مورد بازنگری قرار گرفت. در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اصول متعددی به مبانی دولت رفاه اشاره دارد که گامی موثر در جهت نیل به دولت رفاه نسبی است ولی تا رسیدن به دولتهای رفاه پیشرفته راه زیادی را باید طی بکنیم. حال به پاره ای از اصول قانون اساسی و موادی از قوانین موضوعه که در آنها به مبانی دولت رفاه اشاراتی شده است می پردازیم: 1)تامین نیازهای اساسی: بند یک اصل43 قانون اساسی، اقتصاد جمهوری اسلامی ایران را براساس ضوابطی استوار می سازد که یکی از آنها تامین نیازهای اساسی مردم مانند مسکن، خوراک، پوشاک، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش و امکانات لازم برای تشکیل خانواده برای همه است. از اصول اولیه و مبانی دولت رفاه این است که حداقل امکانات رفاهی برای شهروندان فراهم گردد و نیازهای اساسی آنها تامین شود تا بتوانند با همین حداقلها گذران زندگی بکنند، بند یک اصل 43 قانون اساسی به خوبی به این موضوع اشاره داشته و اصل سی و یکم نیز بر همین نکته تکیه دارد. 2)آموزش و پرورش رایگان: بند دوم اصل سوم قانون اساسی، آموزش و پرورش رایگان در تمام سطوح و تسهیل و تعمیم آموزش عالی را از اهداف دولت جمهوری اسلامی ایران میداند مطابق با اصل نوزدهم قانون اساسی، مردم ایران از هر قوم و قبیله ای که باشند از حقوق مساوی برخوردارند و نیز بر طبق اصل بیستم همان قانون، همه افراد ملت اعم از زن ومردم یکسان در حمایت قانون قرار دارند و از همه حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی برخوردارند. این اصول فراگیر، تمام محدودیتها و تضییقات نامعقول را از پیش پای ملت در برخورداری از حقوق و آزادیها، برداشته و راه را برای هر گونه توجیه تبعیض آمیزی بسته است، در نتیجه هیچ محدودیت قانونی برای آموزش و پرورش از نظر سن و جنس و مرام و مسلک و یا عقیده دینی و مذهبی وجود ندارد.»[26] همچنین در اصل سی ام قانون اساسی تاکید شده است که دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان برای همه ملت تاپایان دوره متوسطه فراهم آورد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد، پس وصول شهریه از طرف دانشگاههای دولتی خلاف اصل سیام قانون اساسی است و چون باعث تبعیض در پرداخت شهریه خواهد شد در نتیجه از اصول اولیه و مبانی دولت رفاه به دور است. پس دراصول مذکور به خوبی رد پاهایی از مبانی دولت رفاه دیده می شود. 1) کار و بیمه بیکاری بند دوم اصل چهل و سوم قانون اساسی یکی از ضوابط اقتصادی کار را بدین ترتیب پیش بینی نموده است. «در تامین شرایط و امکانات کار برای همه به منظور رسیدن به اشتغال کامل و قراردادن وسایل کار در اختیار همه کسانی که قادر به کارند ولی وسائل کار ندارند» بند چهارم همین اصل تاکید بر رعایت آزادی انتخاب شغل و عدم اجبار افراد به کاری معین و جلوگیری از بهرهکشی از کار دیگری دارد. اهم سیاستهای قانونی در مقابله با بهره کشی که دولت موظف به اجرای آن می باشد بدین ترتیب است: 1. حفظ امنیت شغلی کارگران در جریان کار. 2. حمایت کارگران در مقابل اخراج. 3. حمایت از فراغت کارگران از طریق اعطای قانونی تعطیلات و مرخصیها. 4. سیاستگذاری اجرت منصفانه و رضایت بخش کار. 5. برقراری ضوابط ایمنی و بهداشت کار. 6. هدایت کارگران به ایجاد تشکلهای کارگری و انعقاد پیمانهای جمعی کار در جهت ارتقاء وضعیت اقتصادی و اجتماعی خود. 7. فراهم نمودن زمینه های مناسب برای ایجاد خدمات رفاهی در کارگاهها[27] از جهتی دیگر در بند 12 اصل سوم قانون اساسی، پی ریزی اقتصاد صحیح و عادلانه بر طرق ضوابط اساسی جهت ایجاد رفاه و رفع فقر و برطرف ساختن هر نوع محرومیت در زمینه های تغذیه و مسکن و کار و بهداشت و تامین بیمه را از وظایف دولت میداند، پس دولت وظیفه دارد که برنامه ریزی کاملی در جهت توزیع عادلانه منابع در زمینه کار و اشتغال و تامین بیمه کارگران انجام دهد تا بتواند گامی در مسیر رسیدن به رفاه نسبی و رفع فقر انجام دهد و این از اصول دولت رفاه است. اصل بیست و هشتم قانون اساسی مقرر می دارد که هر کسی حق دارد شغلی را که بدان مایل است و مخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نباشد انتخاب کند و نیز اعلام می دارد که دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون، برای همه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احراز مشاغل ایجاد نماید، که این خود نیز تاکید و تاییدی بر بند 12 اصل سوم قانون اساسی و در نتیجه مبانی دولت رفاه است. بند 4 اصل بیست و یکم قانون اساسی به ایجاد بیمه خاص بیوگان و زنان سالخورده و بیسرپرست می پردازد و نیز می دانیم که بیمه بیکاری از کار افتادگی سالخوردگان و زنان بی سرپرست از دیرباز مورد توجه طرفداران دولت رفاه بوده و هست. 4- تامین اجتماعی اصل بیست و نهم قانون اساسی مقرر می دارد: «برخورداری از تامین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کار افتادگی، بی سرپرستی، در راه ماندگی، حوادث و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی به صورت بیمه و غیره، حقی است همگانی، دولت مکلف است طبق قوانین از محل درآمدهای عمومی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایت های مالی فوق را برای یک یک افراد کشور تامین کند.» نکته مهم در اصل 29 این است که برخورداری از تامین اجتماعی به مفهوم وسیع آن حقی همگانی اعلام شده و عموم افراد صرف نظر از تعلقات مذهبی، سیاسی و غیره نیز از آن برخوردار هستند و کسی را به این دلیل نمی توان از آنها محروم کرد، قانون اساسی ارائه خدمات و حمایتهای مذکور را از وظایف دولت دانسته که از محل درآمدهای عمومی و مشارکت مردم این امر باید ساماندهی شود. بدیهی است که یک نظام تامین اجتماعی مناسب در یک روند تاریخی و با توجه به شرایط اقتصادی جامعه به وجود می آید و تدوین کنندگان قانون اساسی ایجاد نظام تامین اجتماعی را اقدامی که صرفاً با وضع قانون میسر می باشد در نظر نداشته اند بلکه باید سایر شرایط اقتصادی، اجتماعی فراهم شود. طبیعتاً از آنجا که در قانون اساسی کلیات و اصول بیان می شود برای اجرای اصول آن از جمله اصل 29 باید قوانین عادی متعددی که جزئیات در آن بیان شود وضع شود. قوانین عادی موجود گامهایی در جهت رسیدن به نظام تامین اجتماعی مطلوب و رفع فقر و محرومیت می باشند. قانون تامین اجتماعی (مصوب 3/4/1354) و بیمه بیکاری (مصوب 26/6/1369) از جمله قواعدی است که در ارتباط و یا در اجرای اصل مذکور تاکنون به اجرا درآمده است که می تواند سهم قابل توجهی در مقابله با فقر و محرومیت به شمار آید.))[28] این اصول از قانون اساسی و قوانین عادی مصوب، به روشنی به وظایف دولت رفاه اشاره دارد.
فهرست منابع و ماخذ:
1- استوار سنگری، کورش- حقوق تامین اجتماعی- چاپ اول- نشر میزان- تهران 1384.
2- انصاری، دکتر ولی اله- کلیات حقوق اداری- چاپ پنجم- نشر میزان- تهران 1383.
3- بشیریه، دکتر حسین- آموزش دانش سیاسی- چاپ ششم- نشر نگاه معاصر- تهران 1385.
4- توین بی، آرنولد- بررسی تاریخ تمدن- ترجمه محمد حسین آریا- چاپ اول- انتشارات امیرکبیر- تهران 1376.
6- ساعد وکیل، امیر- قانون اساسی در نظم حقوقی کنونی- چاپ اول- مجمع علمی و فرهنگی مجد- تهران 1383.
7- شعبانی، دکتر قاسم- حقوق اساسی و ساختار حکومت جمهوری اسلامی ایران- چاپ بیست و پنجم- انتشارات اطلاعات- تهران 1386.
8- طباطبایی مؤتمنی، دکتر منوچهر- حقوق اداری- چاپ هشتم- انتشارات سمت- تهران 1381.
9- طباطبائی مؤتمنی، دکتر منوچهر- حقوق اساسی- چاپ دوم- نشر میزان- تهران 1382.
10- عالم، عبدالرحمن- بنیادهای علم سیاست- چاپ شانزدهم- نشرنی- تهران 1386.
11- فیتز پتریک، تونی- نظریه رفاه- ترجمه هرمز همایون پور- چاپ دوم- انتشارات گام نو- تهران 1383.
12- فوگل، اشپیل- تمدن مغرب زمین- 2 جلد- ترجمه: محمد حسین آریا- چاپ اول- انتشارات امیرکبیر- تهران 1380.
13- قاضی، دکتر ابولفضل- بایسته های حقوق اساسی- چاپ هفتم- نشر دادگستر- تهران 1380.
14- قاضی، دکتر ابولفضل- حقوق اساسی و نهادهای سیاسی- چاپ یازدهم- نشر میزان- تهران 1383.
15- کاتوزیان، دکتر ناصر- مبانی حقوق عمومی- چاپ دوم- نشر میزان- تهران 1383.
16- کاسیرر، ارنست- افسانه دولت- مترجم نجف دریابندری- چاپ دوم- انتشارات خوارزمی- تهران 1385.
17- کوهستانی نژاد، مسعود- اختیارات، اصلاحات و لوایح قانونی دکتر محمد مصدق- چاپ اول- نشرنی- تهران 1383.
18- لیپست، مارتین سیمور- دایره المعارف دموکراسی- 3 جلد- ترجمه گروهی از مترجمان- چاپ اول- کتابخانه تخصصی وزارت امور خارجه- تهران 1383.
19- ماتیل، الکساندر- دایره المعارف ناسیونالیسم- 3جلد- ترجمه گروهی از مترجمان- چاپ اول- کتابخانه تخصصی وزارت امور خارجه- تهران 1383-
20- مدنی، دکتر جلال الدین- کلیات حقوق اساسی- چاپ دوم- انتشارات پایدار- تهران 1380.
21- مهرپور، دکتر حسین- حقوق بشر و اسناد بین المللی و موضع جمهوری اسلامی ایران- چاپ دوم- انتشارات اطلاعات- تهران 1386.
22- موسی زاده، دکتر رضا- حقوق اداری- چاپ هشتم- نشر میزان- تهران 1383
23- میشل، آندره و لالومی یر، پی یر- حقوق عمومی- چاپ اول- نشر دادگستر- تهران 1376.
24- وینسنت، اندرو- نظریه های دولت- ترجمه دکتر حسین بشیریه- چاپ پنجم- نشرنی- تهران 1385.
25- هابز، توماس- لویاتان- ترجمه دکتر حسین بشیریه- چاپ چهارم- نشرنی- تهران 1385.
26- هاشمی، دکتر سیدمحمد- حقوق اساسی جمهوری اسلامی ایران- 2 جلد- چاپ پنجم- نشر میزان- تهران 1382.
27- هاشمی، دکتر سیدمحمد- حقوق بشر و آزادیهای اساسی- چاپ اول- نشر میزان- تهران 1384.
فرهنگ لغات
28- آقایی، دکتر بهمن- فرهنگ حقوقی بهمن- چاپ دوم- کتابخانه گنج دانش- تهران 1382.
29- جعفری لنگرودی، دکتر محمد جعفر- ترمینولوژی حقوق- چاپ یازدهم- کتابخانه گنج دانش- تهران 1380
30- جعفری لنگرودی، دکتر محمدجعفر- فرهنگ عناصر شناسی- چاپ اول- کتابخانه گنج دانش- تهران 1382. 31- ساعتچی، محمد- فرهنگ فارسی انگلیسی نوین- 2 جلد- چاپ دوم- انتشارات نوین- تهران1369
32-- عمید، حسن- فرهنگ فارسی عمید- 2 جلد- چاپ پنجم- انتشارات امیرکبیر- تهران 1363.
قوانین و اعلامیه ها
33- قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران.
34- قانون کار جمهوری اسلامی ایران.
35- قانون تامین اجتماعی جمهوری اسلامی ایران.
36- اعلامیه جهانی حقوق بشر.
37- میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی.
38- پروتکل اختیاری میثاق حقوق مدنی و سیاسی
پانوشتها.
1ـ عالم، عبدالرحمن ـ بنیادهای علم سیاست ـ چاپ شانزدهم ـ نشرنی ـ تهران 1386 ص136 2 ـ هابز، توماس ـ لویاتان ـ ترجمه حسین بشیریه ـ چاپ چهارم ـ نشرنی ـ تهران 1385 ص192 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ صص 135و136 1 ـ بشیریه، دکتر حسین ـ آموزش دانش سیاسی ـ چاپ ششم ـ نشر نگاه معاصر ـ تهران 1385ـ ص26 2 ـ قاضی، دکتر ابوالفضل ـ بایستههای حقوق اساسی ـ چاپ هفتم ـ نشر دادگستر ـ تهران 1380ـ ص53 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ صص 137و138 1ـ عمید، حسن ـ فرهنگ فارسی عمید ـ جلد 2 ـ چاپ پنجم ـ انتشارات امیرکبیر تهران 1363ـ ص1048 2ـ ساعتچی ـ محمد ـ فرهنگ فارسی انگلیسی نوین ـ جلد 2 ـ چاپ دوم ـ انتشارات نوین ـ تهران 1369 ـ ص 2285 3 ـ فیتزپتریک، تونی ـ نظریه رفاه ـ ترجمه: هرمز همایون پورـ چاپ دوم ـ انتشارات گام نو ـ تهران 1383ـ ص20 4 ـ همان ـ ص 31 1 ـ بشیریه، دکتر حسین ـ همان ـ ص 180 1 ـ لیپست، مارتین سیمور ـ دایره المعارف دموکراسی ـ جلد دوم ـ ترجمه گروهی از مترجمان ـ چاپ اول ـ کتابخانه تخصصی وزارت امور خارجه ـ تهران 1383 ـ ص 780 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ ص 378. 1 ـ فیتزپتریک، تونی ـ پیشین ـ صص 166 و 167 1- لیپست، مارتین سیمور ـ پیشین ـ ص 776 1ـ فوگل، اشپیل – تمدن مغرب زمین- جلد2- ترجمه محمدحسین آریا- چاپ اول- انتشارات امیر کبیر- تهران 1380- ص 1305. 1- عالم، عبدالرحمن- پیشین- ص 378تا381. 1- لیپست، مارتین سیمور- پیشین- ص 780 1- فوگل، اشپیل- پیشین- ص 1306 1 - لیپست، مارتین سیمور- پیشین ص 780 1-همان – ص 776 [22] - همان – ص 781تا 783 1- لیپست، مارتین سیمور- پیشین- ص 369. 1-عالم، عبدالرحمن- پیشین- ص 381. 1- کوهستانی نژاد، مسعود- اختیارات، اصلاحات و لوایح قانونی دکتر محمد مصدق- چاپ اول- نشرنی- تهران 1383- ص666. 1- هاشمی، دکتر سیدمحمد- حقوق اساسی جمهوری اسلامی ایران- جلد1- چاپ پنجم- نشر میزان- تهران 1382- ص 280. 1-همان- ص 349 1- همان- ص 339.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱٠/۱٧
شرایط اجتماعی _ سیاسی کم و بیش همسان
کشورهای صنعتی و وجود خطر کمونیسم باعث شد که دولتهای حاکم کشورهای صنعتی
آزاد، ناامنی و مخاطره شدید مشترکی را در مواجهه با این شرایط حس کنند لذا
دولت رفاه به دنبال چنین حوادث و نگرانی هایی ایجاد شد.
اشاره
نظریه پردازان سیاسی در مورد نقش و جایگاه دولت در جامعه دو پرسش پایه ای مطرح کرده اند:
چه چیزی
دولت است؟ و دولت باید به چه صورت وجود داشته باشد؟ پاسخهای مطرح شده به
این سوالات را می توان به دو بخش نظریه های فردگرا و ارگانیک تقسیم بندی
کرد. دولت رفاه در ذیل بخش اول مطرح می شود. این مقاله تمهیدی است به
قوانین نظری و عملی دولت رفاه.
نظریه
فردگرا دارای این دیدگاه است که دولت باید در خدمت منافع شهروندان خود
باشد.افراد درجامعه مدنی اقامت می گزینند و دولت باید از جامعه مدنی، که
منشا اقتدار سیاسی اوست، در برابر تهدیدهای داخلی و خارجی حفاظت کند.
این نظریه
بیانگر نظامی با دولت محدود است تا مبادا دولت، هرچند محدود، خود تبدیل به
منبعی برای تهدیدهای جامعه مدنی شود. نظریه ارگانیک، دولت را به مثابه
موجودیتی تام گرا تعریف می کند که باید به منافع شهروندان شکل دهد. بر طبق
این نظریه، جامعه مدنی ودولت
به هم وابسته و از یکدیگر جدایی ناپذیرند؛ پس دولت منبع بیگانه و بالقوه
تهدیدگری نیست که نظریه فردگرا تصویر می کند. بلکه اسباب ضروری ثبات
اجتماعی و شکوفایی آدمیان است. این نظریه مبین نظامی با دولت صنفی گراست که
وظیفه آن حفظ پیوستگی های درونی و متقابل بخشهای اجتماع است.
دولت رفاه
دولت رفاه
یکی از پدیده های سیاسی توده گرای قرن بیستم است. دولت رفاه به دست
سیاستمدارانی پایه ریزی شد که مظهر قدرت توده ها بودند و از ترس نیروی
اجتماعی توده مردم به خود مردم پناه بردند. البته مسلم است که دولت رفاه به
تاسی از الگوی حکومت سوسیالیستی پدید آمد و هدفش بازداشتن توده ها از توسل
به انقلاب سوسیالیستی بود. اگرچه توده ها دخالت مستقیمی در پدید آوردن
دولت رفاه نداشتند، اما به صورتی نامستقیم صحنه گردان اصلی در پیدایش، نضج و
حتی افول دولت رفاه بودند.
دولت رفاه
دلالت دارد بر وجود سیاست های سنجیده و هوشمندانه ای در زمینه تامین حداقل
استاندارد زندگی مردم برای همه و ارتقای برابری در فرصتهای زندگی و تمرکز
تمام نهادهای رسمی بر تامین خدمات همگانی. در ادبیات مدافع دولت رفاه بر 2
اصل اساسی تاکید شده است: اول، تامین خدمات رفاهی برای تضمین بقا در شرایط
اقتصاد آزاد (سرمایه داری مدرن) و دوم وجود دولت دموکراتیک. این دو اصل را
می توان جزو اصول دولت رفاه تلقی کرد. به این اعتبار، دولت رفاه تحت هر
شرایطی و به صرف تامین پاره ای خدمات رفاهی ازسوی نهادهای دولتی شکل نمی
گیرد، بلکه شکل گیری آن مستلزم وجود ساختارهای اقتصادی و سیاسی معینی است
که اساسا فقط در شرایط کشورهای صنعتی دارای نظام اقتصاد آزاد به وجود می
آیند و از همین روست که آلفرد زیمن ترکیب دولت رفاه را برای توصیف دولتهای
دموکراتیک در مقابل دولتهای دیکتاتور و فاشیست به کار می برد.
دولت
رفاه، نتیجه به عهده گرفتن مسوولیت آشکار بهزیستی و رفاه تمام مردم از سوی
یک دولت قانونی و رسمی است و در معنای خاص دلالت بر وضعیت ویژه ای دارد که
در آن دولتهای طرفدار اقتصاد آزاد تامین پایه ای ترین خدمات اجتماعی و
ارائه سطوح معینی از خدمات رفاهی به توده های نیازمند را به منظور ایجاد
تعادل و توازن اجتماعی و سیاسی به عهده می گیرند.
در دهه
1930، به خاطر اعتقاد به این که فقط نیروهای چپ قادر به ارائه راه حلی برای
مقابله با مصائب و بدبختی هایی هستند که در اثر بروز بحران اقتصادی
دامنگیر مردم در جوامع صنعتی شده بود و همچنین فقر گسترده، گرسنگی و بیماری
های همه گیر میلیون ها انسان را به ورطه ناامیدی و یاس کشانده بود و به
نظرمی رسید که توده های مستاصل می توانند با شورش هایی مهارناپذیر نظام
سرمایه داری و دولتهای موجود در کشورهای صنعتی را سرنگون سازند. بنابراین
ایده تامین رفاه همگانی، در کشورهای صنعتی پدید آمد. این دوره از سویی با
تشدید تبلیغات احزاب کمونیستی، افزایش بیکاری و بروز اعتصابات کارگری
گسترده و ازسوی دیگر با تشدید تنشهای بین المللی و بحران مناسبات اقتصادی و
سیاسی دولتهای صنعتی در عرصه جهانی همراه بوده است.
در دهه
1920، کشورهای صنعتی توانستند در فاصله سالهای 1924 تا 1929 با خروج از
بحران جنگ جهانی اول، حدود 26 درصد بر تولیدات خود بیفزایند و همین رشد
اقتصادی باعث بالاتر رفتن استانداردهای زندگی برای طبقات کارگری و به طور
کلی توده مردم بود. این وضعیت به طور بی واسطه ای به افزایش مطالبات توده
ها منجر شد که بازتاب آن را در مبارزات طبقاتی و تقویت جنبشهای کارگری می
توان دید. در دوره 29-1924 به رغم بهبود نسبی شرایط زندگی توده ها، مبارزه
علیه سیاست های ضد کارگری به یکی از انگیزه های عمومی و مشترک اعتصاب های
کارگری در همه کشورهای صنعتی تبدیل شده بود. مطالبات دیگری از قبیل 8 ساعت
کار در روز، بیمه اجتماعی برای کارگران و تقلیل نرخ مالیات را نیز می توان
از زمره دیگر انگیزه های مشترک جنبشهای کارگری در این دوره دانست.
شرایط
اجتماعی سیاسی کم و بیش همسان کشورهای صنعتی و وجود خطر کمونیسم باعث شد که
دولتهای حاکم کشورهای صنعتی آزاد، ناامنی و مخاطره شدید مشترکی را در
مواجهه با این شرایط حس کنند. دولت رفاه به دنبال چنین حوادث و نگرانی هایی
به وجود آمد. اولین دولتی که برنامه رفاه اجتماعی را در مقیاسی گسترده و
به شکلی که امروزه در اغلب کشورها معمول است عرضه کرد، دولت امپراتوری تازه
بنیاد آلمان به رهبری صدراعظم اتو فن بیسمارک بود. او در اوایل دهه 1880
برنامه رفاه اجتماعی را عرضه کرد که براساس آن کارگران در مقابل تصادفات،
بیماری و پیری بیمه شدند.
گروهی
ظهور دولت رفاه را محصول بر سر کار آمدن دولتهای کارگری یا احزاب سوسیال
دموکرات در کشورهای صنعتی می دانند، اما برخی از پژوهشگران با این نظر
مخالفند و آن را رد می کنند. مثلا دی.سی.مارش استدلال می کند این دیدگاه که
دولت رفاه در بریتانیا از طریق حکومت حزب کارگر که بعد از جنگ جهانی دوم
به قدرت رسید ایجاد شد، بی معنی است. زیرا برای قرنها در بریتانیا و
اسکاندیناوی بویژه نیوزلند قدرتهای قانونی متعهد به تامین خدمات رفاهی بر
سر کار بوده اند. او معتقد است که می توان دولت رفاه را برای توصیف وضعیت
دولت نیوزلند در دهه 1890 نیز به کار برد.
خاستگاههای متفاوت الگوی مسوولیت قانونی حکومت و الگوی دولت رفاه
اگرچه
میان الگوی مسوولیت رسمی و قانونی حکومت در حمایت از فقیران و نیازمندان و
الگوی دولت رفاه، صرف نظر از ابعاد کاربردی آن، شباهت هایی وجود دارد؛ اما
نمی توان خاستگاه مشترکی برای این دو قائل شد: الگوی مسوولیت رسمی و قانونی
دولت در حمایت ازآسیب پذیران یک کاربرد اصولی و بنیادین در مدیریت کشور به
شمار می آید و مرتبط با وظایف حفظ نظم، ایجاد تعادل و تامین وفاق اجتماعی
است. در مراحل آغازین انقلاب صنعتی نیز دولتها با توجه به مسائل و آسیبهای
اجتماعی ناشی از تجمع و تراکم جمعیت در شهرها و گسترش فقر همانند یک دولت
تازه به دوران رسیده بورژوازی که دولت حداقلی به شمار می آمد، با هدف در
اختیار گرفتن قدرت حکومتی، مسوولیت مربوط به حمایت از آسیب پذیران و
تنگدستان را به صورت قانونی به عهده گرفتند.
درحالی که
سیاست های تامین اجتماعی دولت رفاه، به مثابه خط مشی های استراتژیکی یک
دولت بورژوازی کهنه کار و دولتی حداکثری، با هدف تحکیم و تقویت قدرت طراحی
شد. به این اعتبار نمی توان کارکرد دولت رفاه را، نظیر وظایف قانونی دولتها
در حوزه حمایت و تامین اجتماعی، ترتیبات نهادی خواند بلکه اقدامات دولت
رفاه، در واقع، نوعی تمهیداستراتژیکی و یک سیاست خارجی توده وار است که
نتیجه مستقیم آن انباشت و تجمع و بسط رابطه قدرت و ایجاد حق دخالت در همه
عرصه های زندگی شهروندان برای دولت است.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩۱/۱/۱٧
ارسطو می گوید : دولت به خاطر زیستم بوجود می آید و به خاطر
خوب زیستن ادامه می یابد . از نظر برخی از متفکران اخلاقی نیز دولت باید
خوب رفتار کردن را بی وقفه پرورش دهد, زندگی اخلاقی مردم را اصلاح و کنترل
کند و آب وخاک را برای انسان قابل زیست وراحت گرداند. در سده های 18 و 19
میلادی دولت حکومت یک پلیس بود. فردگرایی درحد کامل وجود داشت و اجازه نمی
داد دولت یا حکومت کمترین دخالتی درکارها بکند . در سده 20 دولت به یک نوع
تعاونی خدمات اجتماعی تبدیل شد. و درعصر حاضر دولت رفاه شعار اصلی
سیاستمداران شده است.
اندیشه دولت رفاه این است که
سنگ پایه بنای دولت , رفاه فرد است و دولت رفاه برای توسعه هماهنگ او طرح
ریزی شده است. بنابراین هدف دولت رفاه تأمین حد اعلای پیشرفت وراحتی فرد
است و همه فعالیتهای آن به رفاه عمومی مربوط است. کول نوشته است «
دولت رفاه جامعه ای است که در آن حداقل سطح زندگی و فرصت تضمین شده , در
اختیار همه شهرونداذن قرار می گیرد.» آرتور شلزینگر دولت رفاه را چنین
تعریف کرد : « نظامی که در آن حکومت متعهد می شود سطوح معینی از اشتغال ,
درآمد, آموزش , کمک بهداشتی, تأمین اجتماعی ومسکن را برای همه شهروندان خود
فراهم کند.»
به گفته کنت « دولت رفاه, دولتی است که برای شهروندان خود رشته گسترده ای از خدمات اجتماعی را برقرار کند.»
با توجه به تعاریف دانشمندان و عالمان علم سیاست, دولت رفاه دارای خصوصیات زیر است :
1- در دولت رفاه فرد موقعیت محوری دارد.
2- حداقل سطح زندگی و فرصت را برای شهروندان بی توجه به نژاد , عقیده یا رنگ تضمین می کند.
3- رشته گسترده ای از خدمات اجتماعی را بر شهروندان فراهم می آورد.
4- توزیع مناسب درآمد را برای همه شهروندان تضمین می کند.
وظایف دولت رفاه:
وظایف دولت رفاه به عقیده بسیاری از دانشمندان به دو بخش عمده تقسیم می شود:
بخش اول کار ویژه های حمایتی:
1- حفظ حاکمیت در برابر بی نظمی های داخلی و تجاوز خارجی.
2- وضع قانون به خاطر حفظ حاکمیت و تقویت اطاعت وایجاد شرایط امنیت کامل.
3- حفظ نهادهایی مانند خانواده و مالکیت.
4- سازمان دادن به حمل ونقل و ارتباطات , ایجاد ساختمان و حفظ راه ها, انجام خدمات پستی در حدکار آمد.
5- تنظیم کار بازارها و بازرسی در وزن ها واندازه ها.
6- حفظ روابط دیپلماتیک با کشورهای دیگر.
7- جمع آوری مالیات و مجازات فراریان از مالیات.
بخش دوم کار ویژه های رفاهی:
1- دولت برای تأمین بهداشت مردم اقدامات پیشگیرانه و نیز
درمانی به عمل می آورد. به طور روز افزون دانسته می شود که مردم قوی وسالم
به تنهایی می توانند کشوری را بزرگ و مقتدر کنند. به همین دلیل متولیان
بهداشت درسراسر کشورها کوشش های زیادی به عمل می آورند تا از گسترش
بیماریهای واگیر پیشگیری کنند و در صورت وجود بیماریهای واگیر با آن مبارزه
کنند.
2- برای پایان دادن به استثمار کارگران قوانینی مورد تنظیم
ساعت کار و بهبود شرایط عمومی محیط کار آنها تصویب می شود . برای مثال ,
کار کودکان زیر 14 سال در کارخانه ها و صنایع پرخطر ممنوع می شود.
3- دولت رفاه می کوشد آموزش و پرورش را در دسترس همگان
قراردهد. درچنین دولتی آموزش در انحصار خانواده های ثروتمند نیست. همه, دست
کم از تحصیلات ابتدایی بهره مندهستند و آموزش عالی
در دسترس کسانی است که آمادگی فکری وذهنی بهتری دارند. بدون
آموزش و پرورش مردم عقب مانده و نادان می مانند و شخصیت افراد رشد نمی
یابد.
4- تفاوتهای زیاد میان ثروتمندان و فقیران باید پایان یابد و
برای همه مواد خوراکی برای تغذیه مناسب لباس برای پوشیدن , و مسکن برای
زندگی واستراحت فراهم شود. فقر باید از بین برود. به عقیده رابسون از بین
بردن واقعی فقر هدف عمده دولت رفاه است و هر کشوری که امکانات رسیدن به این
هدف را داشته باشد اما این کار را نکند , نمی تواند مدعی دولت رفاه بودن
را بکند.
5- دولت رفاه همه را برابر می بیند و فرصت های مناسبی را برای
مردم بوجود می آورد. هیچ مانع ساختگی برای جلوگیری از رشدآنها روا
دانسته نمی شود . به بخش های ضعیف تر مردم توجه ویژه ای می شود .
6- همه اجازه دارند از آزادیهای اساسی, یعنی آزادی اندیشه ,
آزادی بیان, آزادی عقیده ومانند آنها , و آزادی اجتماعی برای دست یافتن به
اهداف ومقاصد مشترک برخوردار باشند. این بهره مندی از آزادیهای اساسی
انسان را قادر می کند قوه داوری خود را در راه خیر عمومی به کار گیرد.
برسر راه فعالیت دولت رفاه موانعی نیز وجود دارد مثل سطح
پایین تولید ملی, افزایش جمعیت , عدم پرداخت مالیات توسط مردم, عدم
وجود آزادی بیان وآزادی عقیده, برخوردهای سلیقه ای و حزبی با افراد,
محدودیت حضور آزادانه مردم در انتخابات و....
بطور کلی دولت رفاه برای بهبود بهداشت عمومی , شکوفایی آموزش و
پرورش , تأمین امنیت مالی و جانی مردم, تنظیم فعالیت های اقتصادی مفید و
از بین بردن دشواریهای اجتماعی وفرهنگی می کوشد. وظیفه واقعی دولت رفاه
ممکن کردن بهره مندی شهروندان از آزادی واقعی است.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱٠/۱٧
ارتقای
سطح رفاه یکی از ویژگیهای کشورهای نوین است که پیوندهایی دوگانه با
دموکراسی دارند. رفاه و امنیت اجتماعی جزء کارکردهای اصلی حکومتهای جدیدند
و بههمین دلیل است که آنها را غالبا دولتهای رفاه میخوانند. اصطلاح
دولت رفاه غالبا در دو معنا بهکار گرفته میشود.
الف) به عنوان دولتهای دموکراسی با نظام اقتصادی مختلط که در آن دولت عهدهدار بخش بزرگی از خدمات اجتماعی است.
ب)
به عنوان نظامهای سیاسی که در آن دولت از طریق بیمهها و تضمینهای
همگانی دولتی، امور اجتماعی، بهداشتی، اقتصادی و تحصیل مردم را سازمان
میدهد.
دولت
رفاه دولتی است که نهادهای قدرت از طریق قانون، وظیفهی تهیه و بهبود
رفاه عمومی را وظیفهی مقدم خود میشمارند. و دولت رفاه در عمل، بدان
معناست که هیچ کس بدون درآمد نمیتواند زندگی کند. لذا دولت همهی کسانی که
به نحوی از انحاء و بنابر هر دلیلی قادر به تأمین هزینههای خود نیستند،
کمکهای نقدی میکند. بدین ترتیب دولت یا از طریق تضمین یک حداقل درآمد
ثابت(به عنوان مثال حقوق بیکاری، بیمهی سالخوردگی) یا از طریق کمکهای
نقدی دیگر، در هنگام سوانح کاری، ناتوانی جسمی و روحی، بیماری، سالخوردگی و
فشارهای اقتصادی و ناتوانی در امرار معاش موقعیت افراد را تضمین میکند.[1]
در ادبیات موجود در زمینهی دولت رفاه بر دو اصل اساسی به عنوان اصول
کلیدی تأکید شده است: اول: تأمین خدمات رفاهی برای تضمین بقاء در شرایط
اقتصاد آزاد(سرمایهداری)؛ دوم: وجود دولت دموکراتیک.
چنین
دولتی وظیفه دارد برای همگان، زگهواره تا گور، امکانات پرستاری درمانی،
بیمهی بیماری و بیکاری، بازنشستگی، اعانهی خانوادگی و مسکن و خدمات
آموزشی و مانند آنها را فراهم کند.[2]
در واقع مطابق با ایدهی دولت رفاه، دولت علاوه بر برنامهریزی و کنترل در
زمینهی بینظمیها و اغتشاشات داخلی و تجاوزات خارجی، تأمین امنیت و
فعالیتهای حمایتی و پلیسی، باید در جهت بهبود امنیت اقتصادی و گسترش تعلیم
و تربیت اقدامات لازم را انجام دهد. همچنین دولتهای رفاه وظایفی نظیر باز
توزیع درآمد را نیز بر عهده دارند.
زمینههای پیدایش و شکلگیری دولت رفاه
باید
توجه داشت که دولت رفاه تحت هر شرایطی و به صرف تأمین پارهای خدمات رفاهی
از سوی نهادهای دولتی شکل نمیگیرد، بلکه شکلگیری آن مستلزم وجود
ساختارهای اقتصادی و سیاسی معینی است که اساسا فقط در کشورهای صنعتی
دارای نظام اقتصادی آزادیافته ایجاد میشوند.[3]
قبل از 1914، یعنی زمانی که نخستین موج بزرگ جهانی شدن به پایان خود رسید،
دولت رفاه هنوز وجود و حضور چندانی نداشت. این دولت اساسا نهاد و تأسیسی
قرن بیستمی است و کشورهای اروپای غربی از جمله پیشگامان گسترش برنامههای
رفاهی برای پوشش اکثریت بزرگ مردم خود بودند.[4]
ولی ریشههای فکری آن را باید در بیمههای ملی و همگانی دوران "اوتوفان
بیسمارک آلمانی،" در سالهای 1889- 1883م جستجو کرد. بیسمارک در اوایل دههی
1880 برنامهی رفاه اجتماعی جامعی را عرضه کرد که بر اساس آن کارگران در
مقابل تصادفات و بیماری و بیکاری و پیری بیمه میشدند.[5]
هدف او از این کار بسط حقوق مدنی و سیاسی کارگران آلمانی نبود و درست عکس
آن بود. او زمانی که سفیر پروس در پاریس بود، از ناپلئون سوم، امپراطور
فرانسه، آموخته بود که وفاداری شهروندان حتی به رژیمی اقتدارگرا نظیر
امپراطوری روم را میتوان با توزیع وسیع مستمریهای اندک دولتی کسب کرد.
زمانی که به وطن بازگشت، تلاش کرد که در آنجا نیز برنامهای مشابه عملی
کند. بیسمارک، با اعطای بیمهی اجتماعی به کارگران، امیدوار بود که نگرانی
دولت در مورد رفاه آنان را نشان دهد. قصدش این بود که کارگران را از آغوش
سوسیال دموکراتها بیرون کشد و به سوی نظامی که مشخصا غیر دموکراتیک یا
لااقل غیر پارلمانی است هدایت کند. او این مستمریها را به جای اختیارات
سیاسی به مردم میداد، نه علاوهبر آنها.[6]
سیاستهای
بیسمارک به سرعت در سایر کشورهای اروپایی نیز رواج یافت. گرچه هدفهای این
سیاستها در همهی کشورهای اروپایی همگون نبود. بیمههای اجتماعی دوران
بیسمارک بنابر هدفهای آن یعنی تقویت وفاداری کارگران به نظام و ثبات
اجتماعی و سیاسی(یعنی مبارزهی دفاعی با بروز انقلاب)، عمدتا فقط کارگران
صنعتی را شامل میشد.[7]
برای
اولینبار در کشورهای اسکاندیناوی بود که ایدههای دولت رفاه به گونهای
امروزی ریخته شد. در کشورهای اسکاندیناوی خدمات رفاهی، که در دههی 1930
آغاز شده بود و تا عصر پس از جنگ ادامه داشت، همچنان رو به گسترش بود. این
گسترش نتیجهی قدرت فزایندهی احزاب سوسیال دموکرات و توانایی آنها در
نمایندگی مؤثر ائتلاف وسیعی از کارگران، دهقانان، و طبقات متوسط رو به
پایین شهری بود. در این قبیل کشورها قدرت از دست نخبگان سنتی جامعه گرفته
شد، و زمینه برای ایجاد نوعی سیاست اجتماعی گسترده، و سخاوتمندانه، و
مساواتطلبانه آماده گردید. مشخصهی نظامهای رفاهی کشورهای اسکاندیناوی
عبارت است از طیف وسیعی از ابتکارات دولتی، بیمهی عمر، مزایای سخاوتمندانه
و مشمول نمودن تمام شهروندان، چه غنی و چه فقیر، در برنامههای اجتماعی،
تا فقرا بیحرمت و بدنام نشوند.[8]
در
واقع ایدهی تأمین رفاه همگانی از طریق گسترش فعالیتهای رفاهبخش از سوی
دولت، همزمان با اوجگیری رکود اقتصادی دههی 1930 در کشورهای صنعتی غرب
پدید آمد که این رکود همراه با تشدید تبلیغات احزاب کمونیست: افزایش بیکاری
و گسترده شدن اعتصابات کارگری و تشدید تنشهای بینالمللی و بحران اقتصادی
و سیاسی دولتهای صنعتی و بسط سوسیال دموکراسی در عرصهی جهانی بود.
بهطورکلی جنبش سوسیال دموکراسی در اروپا در پیشبرد اندیشهی دولت رفاه
نقش مؤثری داشته و کامیابترین نمونهی آن را حزب سوسیالیست سوئد در مدت سی
سال حکومت خویش پس از جنگ جهانی دوم، بنا کرده است.[9]
در آمریکا، دولت رفاه از سال 1933 از طریق برنامهی موسوم به نپودیل آغاز شد که توسط روزولت، رئیس جمهور آمریکا اعلام شد.[10]
اما این برنامه با آنچه برنامههای دولت رفاه در اروپا را شامل میشد،
متفاوت بود. بر خلاف برنامههای دولت رفاه در اروپا که بیشتر به حمایت از
مصرفکنندگان میپرداخت، برنامههای دولت رفاه در آمریکا(که بهتر است
سرمایهی رفاه بنامیم) به حمایت از تولیدکنندگان اشتغال داشت.
دولت
رفاه به معنی واقعی آن در کشورهای جهان سوم پا نگرفت که این امر بهدلیل
فقدان ساختار سیاسی مناسب(دموکراتیک) در این کشورها بوده است و بیشتر حرکت
به سمت دولت رفاه در کشورهای جهان سوم منجر به پوپولیسم گشته است. در عصر
ما به اقتضای جبر اجتماعی، تقریبا همهی دولتهای صنعتی سرمایهداری برای
حفظ موجودیت خویش به خدمات عمومی فراوان تن در دادهاند و به صورت دولتهای
رفاه در آمدهاند بهعبارت دیگر فشار سازمانهای کارگری و احزاب کمونیست و
سوسیال دموکرات در داخل و فشار نهضتهای انقلابی و آزادیبخش در خارج
آنها را وادار نموده تا توجه بیشتری به دولت رفاه داشته باشند.[11]
انواع دولت رفاه
تنوع
کشورها را نباید در این سطح بنیادین جستجو کرد بلکه باید در موضوعاتی از
قبیل وسعت نقش دولت و شیوهی مداخلهای که از مقامات آن انتظار میرود دید.
در بعضی از کشورها، دولت نقش عمدهای بر عهده دارد، درحالیکه در برخی
دیگر نقش کمتری ایفا میکند، و بیشتر انتظار میرود که اشخاص و مؤسسات
خیریه ابتکار عمل نشان دهند. مثلا، در کشورهای اسکاندیناوی، دولت نقش بسیار
فعالی بر عهده دارد و شهروندانش را از گهواره تا گور از مزایای فراوان و
سخاوتمندانه برخوردار میسازد تا بتواند بر مخاطرات غلبه کنند. ایالات
متحده آمریکا دولت رفاه بسیار محدودتری دارد. این دولت، برای گروههای خاصی
از شهروندان(از قبیل اعضای سابق ارتش و سالمندان) مزایا و بیمههایی را در
نظر میگیرد که با سیاست اجتماعی نظامهای اروپایی قابل مقایسه است، در
حالی که سایر انواع بیمه(از قبیل بیمهی بهداشت و درمان) تنها به شکل خصوصی
و داوطلبانه وجود دارند. اگر چه کشورها از حیث مقدار و محدودهی مزایای
رفاهی به شهروندان آشکارا متفاوتند، ولی ترتیب مسائل هم در کشورهای گوناگون
تا حدودی فرق میکند. مثلا، در انگلستان بیمهی بهداشت و درمان در یک نظام
ملی سازمان یافتهی دولتی عرضه میشود. در آلمان بیمهی بهداشت و درمان از
طریق انواع طرحهای بیمه تأمین میشود، که بسیاری از آن ظاهرا خصوصی
هستند ولی عضویت در آنها اجباری است. در ایالات متحده آمریکا بیشتر مردم
بیمهی بهداشت و درمان را از طریق انواع مختلف طرحهای داوطلبانهی خصوصی و
شغلی بهدست میآورند، در حالی که دولت کسانی را که خیلی پیر یا خیلی
فقیرند تحت پوشش قرار میدهد. از نظر فرد متوسطالحالی که در هر یک از این
سه نظام از بیمه استفاده میکند، تفاوتهای موجود در ترتیب دقیق مزایا
احتمالا چندان مهم نیستند. اما از نظر آن دسته از آمریکاییانی که اصلا بیمه
نیستند، تفاوت میان دولتهای رفاه بسیار زیاد است. در برخی از کشورها، از
قبیل ایالات متحده، سازمان خیریه و ابتکار عمل اشخاص نقش مهمی ایفا میکنند
و عملا آنچه را که در جای دیگر بر عهدهی دولت است فراهم میآورند.[12]
انتقاد به دولت رفاه
خردهگیران
بر دولت رفاه بر این نکته پا میفشارند که مردمان بهرهور از چنین دولتی
کمکارتر میشوند و پشتگرمی آنان به کار و کوشش خویش کمتر میشود، و امکان
گزینش شخصی چنان تنگ و نظارت دولت چنان فراگیر میشود که شکل تازهای از
بردگی پدید میآید. بنابراین حق دخالت در همهی عرصههای زندگی شهروندان
توسط دولت و تنگشدن حیطهی اختیار و آزادی شهروندان نتایج بدی برای جوامع
نوین بهدنبال داشت.[13]
بحران در دولت رفاه
اما
دولت رفاه علیرغم دوران شکوفایی خود که تقریبا تا دههی 1970 ادامه داشت،
با بحران اقتصادی دچار افول گشت. بحرانی که در اوایل دههی 1970 در دنیا
پیش آمد، به کسادی اقتصادی، افزایش بیکاری و فشارهای پولی و تورمی در
آمریکا و اروپای غربی منجر شد.[14]
در پی بحران دههی 70 و مشکلات ناشی از آن، برنامههای دولت رفاه نیز زیر
سؤال رفت. این افول به تعبیر ساختار اقتصادی، شکست برنامهریزی دولتها و
تعارضات میان دولتهای ملی و سیاستهای بینالملل مربوط میشد. بنابراین
کمکم دخالت و کنترل دولت کاهش یافته و شرکتهای چند ملیتی و فعالان
غیردولتی وارد عرصه شدند و خصوصیسازی بهشدت رشد کرد. در واقع بحران دولت
رفاه که از سال 1970 آغاز شد[15]
در نتیجهی پراکندهشدن سرمایه و نیروی کار بود و اینکه در پشت ایدهی
دولت رفاه هیچ ایدئولوژی یا بینش روشنی وجود نداشت و این در حالی است که
نگرش لیبران مدرن، دیدگاهی روشن به مسئله سرمایهداری دارد. در مجموع
میتوان علل زیر را به عنوان دلایل پایانی عصر دولت رفاه بیان نمود: خصلت
تودهوار بودن آن، کارکردهای کنترلی و عدم توجه به آزادیهای فردی، رکود و
بیکاری در اروپا و آمریکا و بحران اقتصادی.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱٢/۱٠
تعریفی کوتاه از بیست مکتب فلسفی
* هرمنوتیک
* پراگماتیسم
* تجربهگرایی
* فمینیسم
* رواقی گری
* سوسیالیسم
* آرمانگرایی
* رئالیسم
* اثباتگرایی
* پدیدهشناسی
* اردیسم
* نسبیگرایی اخلاقی
* اگزیستانسیالیسم
* ماتریالیسم
* تحلیلی
* جبرگرایی
* ساختارگرایی
* پساساختارگرایی
* اومانیسم
* مکتب فرانکفورت
* هرمنوتیک
هرمنوتیک (Herméneutique) به معنای خبردادن و ترجمه کردن و تعبیر کردن، علم یا نظریهٔ تأویل است. علمی که مسئلهٔ فهم متون و چگونگی ادراک و فهم و روند آن را بررسی میکند. این عنوان از قرنِ هفدهم کاربرد یافتهاست، اما تازه در آغازِ قرنِ نوزدهم است که با تلاشِ فکری فردریک شلایرماخر رواجِ عمومی مییابد. یکی از منتقدان سرسخت هرمنوتیک، هانس آلبرت، خردگرای انتقادی آلمانی است.
* پراگماتیسم
پراگماتیسم یا عملگرائی (pragmatism)، به معنی فلسفه اصالت عمل است؛ ولی در سیاست بیشتر واقعگرایی و مصلحتگرایی معنی میدهد.
پراگماتیسم روشی در فلسفه مدرن است که با اعتراف به غیرممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آنها را با توجّه به کاربردشان در زندگی انسان میپذیرد. طرفداران این شیوه، خود را عملگرا و متسامح میدانند. مخالفان، این گروه را میانهرو (یا محافظهکار) و منفعتطلب میخوانند. از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوتها و نظرات ما قواعدی برای «رفتار» (پراگمای) ما هستند، اما «حقیقت» آنها تنها در سودمندی عملی آنها برای زندگی ما نهفته است. از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات میشود.
دولتمردان و سیاستمداران «پراگماتیست» به کسانی اطلاق میشود که امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم میشمارند و به عبارت دیگر برای پیشرفت مقاصد خود یا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان میدهند.
* تجربهگرایی
تجربهگرایی یکی از گرایشهای اصلی در شناختشناسی و نقطهٔ مقابل عقلگرایی است. بر اساس این دیدگاه همهٔ معرفتهای بشری مستقیم یا غیرمستقیم برآمده از تجربه است. تجربه از منظر این دیگاه نه فقط ادراک حسی بلکه دریافتهایی مانند حافظه یا گواهی دیگران را هم در بر میگیرد.
برمبنای نظریهٔ مبناگرایی همهٔ باورهای ما با واسطهٔ استدلال نهایتاً از منبعی به دست آمده اند که آن منبع نیاز به توجیه یا استدلال ندارد. تجربهگرایی - که یکی از زیرمجموعههای مبناگرایی است - تنها تجربه را به عنوان چنین منبعی بی نیاز از توجیه میدانند. تجربهگرایی با استفاده از حسیات در مقابل عقلگرایی میباشد.تجربیات عقلی از علم حصولی است و روش اثبات غیر حسی دارد.طبق نظر دکارت اگر همه حواس چند گانه ما از کار بیافتند ولی مغز هنوز بتواند فکر کند حتماً ما وجود داریم پس تجربهٔ این که ما می دانیم که هستیم از حواس چند گانه نیست و علم حصولی است.
تجربهگرایی در فلسفه علم بر مبنای آزمایش است. عقلگرایی گزاره( 2*2=4 )را یک قانون فلسفی میداند و بدیهی.اما تجربه گرایی آن را با آزمایش اثبات میکند: 2 تا سبد داریم هر یک با 2 تا سیب... با شمردن حس بینایی به ما میگوید که 4 تا سیب داریم! این دیدگاه بعد از رنسانس به صورت جدی طرح شد. بارکلی، جان لاک و دیوید هیوم از فیلسوفان تجربهگرا هستند. ابوریحان بیرونی در آزمایش عدم سمی بودن الماس؛ تجربه گرایی را بعنوان روش اثبات بکار برد.این کار او را در ردیف اولین فیلسوفان تجربی قرار میدهد.
* فمینیسم
فمینیسم باور داشتن به حقوق زنان و برابری سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی زن و مرد است. فمینیسم مباحثهای است که از جنبشها، نظریهها و فلسفههای گوناگون تشکیل شدهاست که در ارتباط با تبعیض جنسیتی هستند و از برابری برای زنان دفاع کرده و برای حقوق زنان و مسایل زنان مبارزه میکند.
واژهٔ فمینیسم را نخستین بار شارل فوریه، سوسیالیست قرن نوزدهمی برای دفاع از جنبش حقوق زنان به کار برد.
فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای فلسفی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا در زمینه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف به تحدید نابرابریهای جنسیتی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست.
* رواقی گری
رواقی (رَ) یا Stoicism مذهبی فلسفی که بوسیله زنون کیتسیونی (Zeno of Citium) تاسیس شد. نام این فلسفه در زبانهای اروپایی و نیز عنوان رواقی برای آن بدین مناسبت است که حوزه ایشان در یکی از رواقهای آتن منعقد میشد. مذهب رواقی در قرن 2 میلادی در روم نفوذ یافت و حکمایی مانند سنکا(Seneca)، اپیکتتوس (Epictetus) و مارکوس آورلیوس (Marcus Aurelius) به آن گرویدن. پیروان این فلسفه رواقیون یا رواقیان خوانده می شوند. زنون فلسفه را منقسم به طبیعیات، منطق و اخلاق می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون (Organon) ارسطو (Aristotle) اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد. نظریه رواقیون در طبیعیات اساساً مادی بود، درنظر آنها هرچه حقیقت دارد مادی است. توده و ماده یا جسم و جان، حقیقت واحد و بایکدیگر مزج کلی دارند. وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیان فضیلت را مقصود بالذات می دانستند و معتقد بودند که زندگی باید سازگار با طبیعت و قوانین آن باشد و می گفتند آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را به یکسو نهد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. رواقیان بسبب پیروی از این اصول نزد عامه مردم به لاقیدی معروف بودند.
* سوسیالیسم
سوسیالیسم (Socialism) اندیشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که برای ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی میکوشد، جامعهای که در آن تمامی قشرهای اجتماع سهمی برابر در سود همگانی داشتهباشند.
هدف سوسیالیسم لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد، مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.
* آرمانگرایی
ایده یعنی تصورات ذهنی (اعم از حسی، خیالی یا عقلی) و آرمانگرایی یعنی مسلک کسانی که تنها ایده و تصورات ذهنی را واقعی میدانند و به وجود خارجی جهان خارج و یا به عبارت دیگر به وجود جهان مستقل از ادراک قائل نیستند.
آرمانگرایان به واقعیتهای خارجی مانند آسمان، زمین، حیوان، اشخاص دیگر و به طور کلی آن چه با حواس درک شود، اعتقاد وجود خارجی ندارند و همهٔ جهان را خیال و پندار میدانندو میگویند: ما جز واقعیت وجود خود و یک رشته پندارهای ذهنی به وجود چیز دیگری در جهان اعتقاد نداریم؛ زیرا آنچه را که جهان خارج از خود مینامیم، به هیچ وجه نمیتوانیم درک کنیم مگر با قوه ادراک حواسی خود، و قوه ادراک چیزی بیش از تصورات مختلف در اختیارمان قرار نمیدهد.
به عبارت دیگر آنها وجود عالم خارج یا این پندارها را صرفاً تولید ذهن خود میدانند و نظرشان این است که ما فکر میکنیم که واقعیتی به نام درخت وجود دارد، ولی هرگز نمیدانیم که آیا در خارج از ذهن چنین واقعیتی هست یا خیر؟
* رئالیسم
واژه رئالیسم از رئل(Real) که به معنای واقع است، مشتق شده و در واقع به معنای مکتب اصالت واقع است.
مکتب رئالیسم نقطه مقابل مکتب ایده آلیسم است؛ یعنی مکتبی که وجود جهان خارجی را نفی کرده و همه چیز را تصورات و خیالات ذهنی میداند.
رئالیسم یعنی اصالت واقعیت خارجی. این مکتب به وجود جهان خارج و مستقل از ادراک انسان، قائل است. ایده آلیستها همه موجودات و آنچه را که در این جهان درک میکنیم، تصورات ذهنی و وابسته به ذهن شخص میدانند و معتقدند که اگر من که همه چیز را ادراک میکنم نباشم، دیگر نمیتوانم بگویم که چیزی هست. در حالی که بنابر نظر و عقیده رئالیستی، اگر ما انسانها از بین برویم، باز هم جهان خارج وجود خواهد داشت. به طور کلی یک رئالیست، موجودات جهان خارج را واقعی و دارای وجود مستقل از ذهن خود میداند.می داند.
باید گفت در واقع همه انسانها رئالیست هستند، زیرا همه به وجود دنیای خارج اعتقاد دارند. حتی ایده آلیستها نیز در زندگی و رفتار، رئالیست هستند، زیرا باید جهان خارج را موجود دانست تا بتوان کاری کرد و یا حتی سخنی گفت.
کلمه رئالیسم در طول تاریخ به معانی مختلفی غیر از معنایی که گفته شد، استعمال شدهاست. مهمترین این استعمالها و کاربردها، معنایی است که در فلسفه مدرسی یا اسکولاستیک(Scholastic) رواج داشتهاست.
بعدها در رشتههای مختلف هنر مانند ادبیات نیز سبکهای رئالیستی و ایده آلیسمی به وجود آمد و سبک رئالیسم در مقابل سبک ایده آلیسم است. سبک رئالیسم یعنی سبک گفتن و نوشتن متکی بر نمودهای واقعی و اجتماعی. اما سبک ایده آلیسم عبارت است از سبک متکی به تخیلات شاعرانه گوینده یا نویسنده.
رئالیسم نوعی«واقع گرایی» است در رمان و نمایشنامه که خیال پردازی و فردگرایی رومانتیسم را از بین میبرد و به مشاهدهٔ واقعیتهای زندگی و تشخیص درست علل و عوامل و بیان تشریح و تجسم آنها میپردازد.
هدف حقیقی رئالیسم تشخیص تأثیر محیط و اجتماع در واقعیتهای زندگی و تحلیل و شناساندن دقیق "تیپهاً یی است که در اجتماع معینی به وجود آمدهاست.
* اثباتگرایی
اثباتگرایی (یا پوزیتیویسم یا تحصلگرایی) به هر گونه نگرش ِ فلسفی که تنها شکلِ معتبر از اندیشه را متعلق به روش علمی بداند اطلاق میگردد.
اثباتگرایی اصطلاحی فلسفی است که حداقل به دو معنیِ متفاوت به کار رفتهاست. این اصطلاح در قرنِ هجدهم توسطِ فیلسوف و جامعهشناسِ فرانسوی آگوست کنت (Auguste Comte) ساخته و به کار رفته شد. کنت بر این باور بود که جبری تاریخی بشریت را به سمتی خواهد برد که نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنها شکل از اندیشه که باقی میماند متعلق به اندیشهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است. در این عصرِ جدیدِ تاریخ نهادهایِ اجتماعیِ مربوط به دین و فلسفه از بین خواهد رفت.
* پدیدهشناسی
پدیده شناسی یا فنومنولوژی (به انگلیسی: Phenomenology) مکتب و روشی است که توسط ادموند هوسرل به هدف نظامبخشیدن به فلسفه و علوم انسانی پایهگذاری شدهاست. این مکتب به دنبال پژوهش و آگاهی مستقیم نسبت به تجربیات و مشاهدات، یا به عبارت دیگر نسبت به پدیدارهایی است که بی واسطه در تجربه ما ظاهر میشوند.
پدیدهشناسی یکی از دو سنت بزرگ فلسفی سده بیستم است که با پیروان چون ماکس شلر، مارتین هیدگر، مرلوپونتی، سارتر، گادامر و پل ریکور فراسوی فلسفه در حوزههایی چون جامعهشناسی، روانشناسی و دیگر علوم انسانی کاربرد دارد.
* اردیسم
اردیسم (Orodism) به معنای ارزشمندی شادی است. این مکتب در مقابل غم دوستی و اندوه پرستی مطرح شد. این فلسفه می گوید شادی یک آرزو نیست جهان هدیه ایی است برای شاد زیستن است. اردیسم بر اساس افکار ارد بزرگ (Great Orod) در کتاب سرخ بنیانگذاری شده است .
اردیسم با تکیه بر شرایط و تجربه اجتماعی به تقدم شادی بر هر کُنش ساختاری اشاره دارد و شاد بودن را لازمه و پیش شرط هر رستاخیز و رشد اجتماعی می داند در این مکتب تامین آزادیهای فردی یک اصل می باشد و میهن دوستی یکی از سه شعار اصلی آن است . شعار اردیست ها ارزش گذاری بر سه مورد است : شادی ، آزادی و میهن . آنها این سه اصل را لازم و ملزوم هم برای رشد و ترقی جوامع می دانند .
* نسبیگرایی اخلاقی
نسبیگرایی اخلاقی نظریه مخالف خردگرایی اخلاقی است. نسبیگرایان اخلاقی معتقدند که انسان با استنتاج و استدلال نمیتواند اعتقادهای اخلاقی و سیاسی درست را کشف کند. نسبیگرایی اخلاقی اصولاً وجود هرگونه اعتقاد اخلاقی و سیاسی درست را رد میکند.
بنابر نسبیگرایی اخلاقی، چنین نیست که چیزی صرفاً درست یا نادرست باشد؛ بلکه ممکن است چیزی مطابق با جامعهای درست و مطابق با جامعهای دیگر نادرست باشد. نسبیگرایان معتقدند که قضاوت انسان درباره درستی و نادرستی به زمان و مکان و شرطهای دیگری بستگی دارد. پیشوای نسبیگرایی اخلاقی در یونان باستان، پروتاگوراس بود.
* اگزیستانسیالیسم
اگزیستانسیالیسم (Existentialism) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسوولیت و نیز نسبیتگرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.
اگزیستانسیالیسم از واژه اگزیستانس به معنای وجود بر گرفته میشود. سورن کییرکگارد را نخستین اگزیستانسیالیست مینامند، میان «اگزیستانسیالیسم بیخدایی» و «اگزیستانسیالیسم مسیحی» تفاوت هست. از میان شناخته شدهترین اگزیستانسیالیستهای مسیحی میتوان از سورن کییرکگارد ، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس نام برد.
پس از جنگ جهانی دوم جریان تازهای به راه افتاد که میتوان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه میتوان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو و بوری ویان را نام برد.
* ماتریالیسم
ماتریالیسم به معنای مادهگرایی فلسفی است. شاخههای مهم آن ماتریالیسم مکانیکی و ماتریالیسم دیالکتیک میباشد. ماتریالیسم مکانیک را فویرباخ بنیانگذاری کرد و ماتریالیسم دیالکتیک را مارکس.
ماتریالیسم با تکیه بر علوم و تجربه اجتماعی به تقدم ماده بر شعور باور دارد و ماده را واقعیت موجود خارج از ذهن انسان و مستقل از شعور بی نیاز از آفرینش و جاودانی میداند.
* تحلیلی
فلسفهٔ تحلیلی(Analytic philosophy) فلسفهٔ آکادمیک حاکم بر دانشگاههای کشورهای انگلیسی زبان (آنگلو-ساکسون) است. فلسفه تحلیلی را در مقابل فلسفه قارهای یا فلسفه اروپایی قرار میدهند. بنیانگزاران اصلی فلسفه تحلیلی فیلسوفان کمبریج برتراند راسل و جرج ادوارد مور بودند. این دو از ریاضیدان و فیلسوف آلمانی گوتلوب فرگه تأثیر پذیرفته بودند. این گونه فلسفه بر روشن بودن، بامعنی بودن و ریاضیوار بودن جستارهای فلسفی تاکید فراوان دارد. و به تفکر مابعدالطبیعی سازنده به دیدهٔ شک یا دشمنی مینگرند. معتقدند که روش تحلیل خاصی وجود دارد که فلسفه فقط از آن طریق میتواند به نتایج مطمئن دست یابد تا حد زیادی از حل و فصل تدریجی مسائل فلسفی جانبداری میکنند. فیلسوفان تحلیلی قرن ۲۰ توجه خود را در اصل نه بر تصورات موجود در ذهن بلکه بر زبانی که اندیشیدن ذهنی از طریق آن بیان میشود معطوف داشتهاند. برتراند راسل و جورج ادوارد مور فلسفهٔ تحلیلی را با به کار انداختن منطق جدید -که راسل سهم زیادی در آن داشته است- به عنوان ابزار تحلیل بنیاد نهادند. منطق و فلسفه زبان از همان ابتدا از بحثهای محوری فلسفه تحلیلی بودند. چند تفکر از بحثهای مربوط به زبان و منطق در فلسفه تحلیلی پدید آمد مانند پوزیتویسم منطقی، تجربه گرایی منطقی، اتمیسم منطقی، منطقگرایی و فلسفه زبان متعارف. فلسفه تحلیلی بعدها بحثهای وسیعی را در حوزههای زیر مطرح ساخت: فلسفه اخلاق (هر و مکی)، فلسفه سیاسی (جان رالز)، زیبایی شناسی (ریاچارد ولهایم)، فلسفه دین (الوین پلانتینگا)، فلسفه زبان (ساول کریپکی، هیلری پاتنم، کواین)، فلسفه ذهن (جیگون کیم، دیوید چالمرز، هیلری پاتنم). متافیزیک تحلیلی نیز اخیراً در کارهای فیلسوفانی همچون دیوید لوئیس و پیتر استراوسن شکل گرفتهاست.
* جبرگرایی
جبرگرایی، تعینگرایی یا دترمینیسم (determinism) یک موضوع فلسفی ست که بر طبق آن هر رویدادی از جمله شناخت، رفتار، تصمیمات و کنشهای آدمی به صورت علی توسط یک زنجیرهٔ پیوستهای از رخدادهای پیشین تعیین شدهاست. جبرگرایی را به شکل دیگری نیز میتوان تعریف نمود: فرضیهای که بر طبق آن در هر لحظه یک و تنها یک آیندهٔ فیزیکی ممکن و شدنی وجود دارد. در نتیجهٔ جدالهای تاریخی بیشماری که بر سر مساله جبرگرایی صورت گرفتهاست دیدگاههای فلسفی گوناگونی در این باره وجود دارد.
* ساختارگرایی
ساختارگرایی (Structuralism) یکی از اندیش راههای رایج در علوم اجتماعی است. بر پایه این طرز فکر تعدادی ساختار باطنی و ناملموس، چارچوب اصلی در پشت پدیدههای ظاهری اجتماع را تشکیل میدهند. روش ساختارگرایی در نیمه دوم سدهٔ بیستم از سوی تحلیلگران زبان، فرهنگ، فلسفهٔ ریاضی و جامعه به گونهای گسترده بکار برده میشد. اندیشههای فردینان دو سوسور را میتوان آغازگاه این مکتب دانست. هرچند پس از وی ساختارگرایی تنها به زبانشناسی محدود نشد و در راههای گوناگونی بکار گرفته شد و مانند دیگر جنبشهای فرهنگی، اثرگذاری و بالندگی آن بسیار پیچیده است.
ساختارگرایی به دنبال راهی است برای شرح و گزارش پیوند درونیای که از طریق آن معنایی در یک فرهنگ ساخته میشود. کاربرد دوم آن که به تازگی دیده شده است در فلسفهٔ ریاضی میباشد. بر پایهٔ اندیشهٔ ساختارگرا معنا در یک فرهنگ از راه پدیدهها و کارکردهای گوناگونی که سامانه معنایی را میسازند، بارها پدیدار میشود. ساختارگرایی میتواند به پژوهش در ساختارهای نشانهمندی مانند آیینهای پرستش، بازیها، نوشتارهای ادبی و غیر ادبی، رسانهها و هر چه که در آن معنایی از درون فرهنگی بدست آید، بپردازد و ساختار آن را بررسی نماید.
* پساساختارگرایی
پساساختارگرایی به مجموعهای از افکار روشنفکرانه فیلسوفان اروپای غربی و جامعهشناسانی گفته میشود که با گرایشات فرانسوی، مطلب نوشتهاند. تعریف دقیق این حرکت و تلخیص آن کار دشواری است ولی به شکل عمومی میتوان گفت که افکار این دانشمندان، توسعه و پاسخ به ساختارگرایی بودهاست و به همین دلیل پیشوند «پسا» را به آن اضافه کردهاند. پساساختارگرایی و پسامدرنیسم بعضاً به جای یکدیگر بهکار میروند.
افرادی مانند ژاک دریدا و میشل فوکو از پیشگامان این مکتب فکری هستند که به نظر عدهای به شکل تنگاتنگی با پسامدرنیسم و پدیدارشناسی مرتبط است. این ارتباط تا حدی است که بعضی متفکران مدعی شدهاند که پساساختارگرایی را میتوان به شکلی صحیح پسا پدیدارشناسی نامید.
* اومانیسم
انسانگرایی (اومانیسم) (Humanism) مکتبیست فکری که بر پایة آن انسان قادر به انجام هر کاری است و اصل و ریشه هر چیزی به انسان بر میگردد. واژه Humanism نهضت فرهنگی فکری است که در خلال دوران تجدید حیات فرهنگی (رنسانس) به دنبال ایجاد رغبت و تمایل جدید نسبت به آثار برجسته یونانی و رومی پدید آمده است. این واژه از واژه لاتینی Humus به معنی خاک یا زمین اخذ شده و از آغاز در مقابل دو امر قرار داشته است: الف)موجودات خاکی و مادی دیگر غیر از انسان، مانند حیوانات. deus Ldivus ب) مرتبه دیگر از هستی; یعنی مجردات در انتهای دوران باستان و در قرون وسطا، محققان و روحانیون، میان divinitas به معنی حوزه هایی از معرفت و فعالیت که از کتاب مقدس نشات می گرفت و ;humanitas یعنی حوزه هایی که به قضایای عملی زندگی دنیوی مربوط می شده است، فرق گذاشتند. و از آنجا که حوزه دوم، بخش اعظم الهام و مواد خام خود را از نوشتههای رومی و به طور فزاینده یونان باستان می گرفت، مترجمان و آموزگاران این آثار که معمولاً ایتالیایی بودند خود را umanisti یا humanists نامیدند. انسانگرایی انسان را مالک همه هستی میداند و خاستگاه و فرجام همهچیز معرفی میکند.
* مکتب فرانکفورت
در تاریخ ۲۲٫۰۶٫۱۹۲۴ در شهر فرانکفورت آلمان (کنار رودخانه ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون جنبش اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ میلادی میباشد که غیر مستقیم از نظرات مارکس و نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت میگرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایه بینش مارکس و فروید از منظر اجتماعی- فلسفی در جوامع سرمایه داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی مینمود. یکی از معروفترین تألیفات آن به نام «دیالکتیک روشنگری» اثر ماکس هورکهایمر که سالها مدیریت مکتب را به عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، میباشد.
پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی و اعضای یهودی مذهب آن، مجبور به مهاجرت به ژنو (۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس به آمریکا شد. در سال ۱۹۵۰ میلادی مجددأ به فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارتاند از: هورکهایمر- آدورنو- اریک فروم- هربرت مارکوزه- فرانس نویمان - بنیامین.
نسل جوانتر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمیت هستند. این مکتب از آغاز سالهای دهه ۶۰ میلادی نقش مهمی در زمینه بررسی و نگرش منقدانه به فرضیههای علمی و آموزش و پرورش در چهارچوب نئومارکسیسم داشتهاست.
* هرمنوتیک
* پراگماتیسم
* تجربهگرایی
* فمینیسم
* رواقی گری
* سوسیالیسم
* آرمانگرایی
* رئالیسم
* اثباتگرایی
* پدیدهشناسی
* اردیسم
* نسبیگرایی اخلاقی
* اگزیستانسیالیسم
* ماتریالیسم
* تحلیلی
* جبرگرایی
* ساختارگرایی
* پساساختارگرایی
* اومانیسم
* مکتب فرانکفورت
* هرمنوتیک
هرمنوتیک (Herméneutique) به معنای خبردادن و ترجمه کردن و تعبیر کردن، علم یا نظریهٔ تأویل است. علمی که مسئلهٔ فهم متون و چگونگی ادراک و فهم و روند آن را بررسی میکند. این عنوان از قرنِ هفدهم کاربرد یافتهاست، اما تازه در آغازِ قرنِ نوزدهم است که با تلاشِ فکری فردریک شلایرماخر رواجِ عمومی مییابد. یکی از منتقدان سرسخت هرمنوتیک، هانس آلبرت، خردگرای انتقادی آلمانی است.
* پراگماتیسم
پراگماتیسم یا عملگرائی (pragmatism)، به معنی فلسفه اصالت عمل است؛ ولی در سیاست بیشتر واقعگرایی و مصلحتگرایی معنی میدهد.
پراگماتیسم روشی در فلسفه مدرن است که با اعتراف به غیرممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آنها را با توجّه به کاربردشان در زندگی انسان میپذیرد. طرفداران این شیوه، خود را عملگرا و متسامح میدانند. مخالفان، این گروه را میانهرو (یا محافظهکار) و منفعتطلب میخوانند. از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوتها و نظرات ما قواعدی برای «رفتار» (پراگمای) ما هستند، اما «حقیقت» آنها تنها در سودمندی عملی آنها برای زندگی ما نهفته است. از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات میشود.
دولتمردان و سیاستمداران «پراگماتیست» به کسانی اطلاق میشود که امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم میشمارند و به عبارت دیگر برای پیشرفت مقاصد خود یا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان میدهند.
* تجربهگرایی
تجربهگرایی یکی از گرایشهای اصلی در شناختشناسی و نقطهٔ مقابل عقلگرایی است. بر اساس این دیدگاه همهٔ معرفتهای بشری مستقیم یا غیرمستقیم برآمده از تجربه است. تجربه از منظر این دیگاه نه فقط ادراک حسی بلکه دریافتهایی مانند حافظه یا گواهی دیگران را هم در بر میگیرد.
برمبنای نظریهٔ مبناگرایی همهٔ باورهای ما با واسطهٔ استدلال نهایتاً از منبعی به دست آمده اند که آن منبع نیاز به توجیه یا استدلال ندارد. تجربهگرایی - که یکی از زیرمجموعههای مبناگرایی است - تنها تجربه را به عنوان چنین منبعی بی نیاز از توجیه میدانند. تجربهگرایی با استفاده از حسیات در مقابل عقلگرایی میباشد.تجربیات عقلی از علم حصولی است و روش اثبات غیر حسی دارد.طبق نظر دکارت اگر همه حواس چند گانه ما از کار بیافتند ولی مغز هنوز بتواند فکر کند حتماً ما وجود داریم پس تجربهٔ این که ما می دانیم که هستیم از حواس چند گانه نیست و علم حصولی است.
تجربهگرایی در فلسفه علم بر مبنای آزمایش است. عقلگرایی گزاره( 2*2=4 )را یک قانون فلسفی میداند و بدیهی.اما تجربه گرایی آن را با آزمایش اثبات میکند: 2 تا سبد داریم هر یک با 2 تا سیب... با شمردن حس بینایی به ما میگوید که 4 تا سیب داریم! این دیدگاه بعد از رنسانس به صورت جدی طرح شد. بارکلی، جان لاک و دیوید هیوم از فیلسوفان تجربهگرا هستند. ابوریحان بیرونی در آزمایش عدم سمی بودن الماس؛ تجربه گرایی را بعنوان روش اثبات بکار برد.این کار او را در ردیف اولین فیلسوفان تجربی قرار میدهد.
* فمینیسم
فمینیسم باور داشتن به حقوق زنان و برابری سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی زن و مرد است. فمینیسم مباحثهای است که از جنبشها، نظریهها و فلسفههای گوناگون تشکیل شدهاست که در ارتباط با تبعیض جنسیتی هستند و از برابری برای زنان دفاع کرده و برای حقوق زنان و مسایل زنان مبارزه میکند.
واژهٔ فمینیسم را نخستین بار شارل فوریه، سوسیالیست قرن نوزدهمی برای دفاع از جنبش حقوق زنان به کار برد.
فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای فلسفی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا در زمینه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف به تحدید نابرابریهای جنسیتی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست.
* رواقی گری
رواقی (رَ) یا Stoicism مذهبی فلسفی که بوسیله زنون کیتسیونی (Zeno of Citium) تاسیس شد. نام این فلسفه در زبانهای اروپایی و نیز عنوان رواقی برای آن بدین مناسبت است که حوزه ایشان در یکی از رواقهای آتن منعقد میشد. مذهب رواقی در قرن 2 میلادی در روم نفوذ یافت و حکمایی مانند سنکا(Seneca)، اپیکتتوس (Epictetus) و مارکوس آورلیوس (Marcus Aurelius) به آن گرویدن. پیروان این فلسفه رواقیون یا رواقیان خوانده می شوند. زنون فلسفه را منقسم به طبیعیات، منطق و اخلاق می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون (Organon) ارسطو (Aristotle) اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد. نظریه رواقیون در طبیعیات اساساً مادی بود، درنظر آنها هرچه حقیقت دارد مادی است. توده و ماده یا جسم و جان، حقیقت واحد و بایکدیگر مزج کلی دارند. وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیان فضیلت را مقصود بالذات می دانستند و معتقد بودند که زندگی باید سازگار با طبیعت و قوانین آن باشد و می گفتند آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را به یکسو نهد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. رواقیان بسبب پیروی از این اصول نزد عامه مردم به لاقیدی معروف بودند.
* سوسیالیسم
سوسیالیسم (Socialism) اندیشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که برای ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی میکوشد، جامعهای که در آن تمامی قشرهای اجتماع سهمی برابر در سود همگانی داشتهباشند.
هدف سوسیالیسم لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد، مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.
* آرمانگرایی
ایده یعنی تصورات ذهنی (اعم از حسی، خیالی یا عقلی) و آرمانگرایی یعنی مسلک کسانی که تنها ایده و تصورات ذهنی را واقعی میدانند و به وجود خارجی جهان خارج و یا به عبارت دیگر به وجود جهان مستقل از ادراک قائل نیستند.
آرمانگرایان به واقعیتهای خارجی مانند آسمان، زمین، حیوان، اشخاص دیگر و به طور کلی آن چه با حواس درک شود، اعتقاد وجود خارجی ندارند و همهٔ جهان را خیال و پندار میدانندو میگویند: ما جز واقعیت وجود خود و یک رشته پندارهای ذهنی به وجود چیز دیگری در جهان اعتقاد نداریم؛ زیرا آنچه را که جهان خارج از خود مینامیم، به هیچ وجه نمیتوانیم درک کنیم مگر با قوه ادراک حواسی خود، و قوه ادراک چیزی بیش از تصورات مختلف در اختیارمان قرار نمیدهد.
به عبارت دیگر آنها وجود عالم خارج یا این پندارها را صرفاً تولید ذهن خود میدانند و نظرشان این است که ما فکر میکنیم که واقعیتی به نام درخت وجود دارد، ولی هرگز نمیدانیم که آیا در خارج از ذهن چنین واقعیتی هست یا خیر؟
* رئالیسم
واژه رئالیسم از رئل(Real) که به معنای واقع است، مشتق شده و در واقع به معنای مکتب اصالت واقع است.
مکتب رئالیسم نقطه مقابل مکتب ایده آلیسم است؛ یعنی مکتبی که وجود جهان خارجی را نفی کرده و همه چیز را تصورات و خیالات ذهنی میداند.
رئالیسم یعنی اصالت واقعیت خارجی. این مکتب به وجود جهان خارج و مستقل از ادراک انسان، قائل است. ایده آلیستها همه موجودات و آنچه را که در این جهان درک میکنیم، تصورات ذهنی و وابسته به ذهن شخص میدانند و معتقدند که اگر من که همه چیز را ادراک میکنم نباشم، دیگر نمیتوانم بگویم که چیزی هست. در حالی که بنابر نظر و عقیده رئالیستی، اگر ما انسانها از بین برویم، باز هم جهان خارج وجود خواهد داشت. به طور کلی یک رئالیست، موجودات جهان خارج را واقعی و دارای وجود مستقل از ذهن خود میداند.می داند.
باید گفت در واقع همه انسانها رئالیست هستند، زیرا همه به وجود دنیای خارج اعتقاد دارند. حتی ایده آلیستها نیز در زندگی و رفتار، رئالیست هستند، زیرا باید جهان خارج را موجود دانست تا بتوان کاری کرد و یا حتی سخنی گفت.
کلمه رئالیسم در طول تاریخ به معانی مختلفی غیر از معنایی که گفته شد، استعمال شدهاست. مهمترین این استعمالها و کاربردها، معنایی است که در فلسفه مدرسی یا اسکولاستیک(Scholastic) رواج داشتهاست.
بعدها در رشتههای مختلف هنر مانند ادبیات نیز سبکهای رئالیستی و ایده آلیسمی به وجود آمد و سبک رئالیسم در مقابل سبک ایده آلیسم است. سبک رئالیسم یعنی سبک گفتن و نوشتن متکی بر نمودهای واقعی و اجتماعی. اما سبک ایده آلیسم عبارت است از سبک متکی به تخیلات شاعرانه گوینده یا نویسنده.
رئالیسم نوعی«واقع گرایی» است در رمان و نمایشنامه که خیال پردازی و فردگرایی رومانتیسم را از بین میبرد و به مشاهدهٔ واقعیتهای زندگی و تشخیص درست علل و عوامل و بیان تشریح و تجسم آنها میپردازد.
هدف حقیقی رئالیسم تشخیص تأثیر محیط و اجتماع در واقعیتهای زندگی و تحلیل و شناساندن دقیق "تیپهاً یی است که در اجتماع معینی به وجود آمدهاست.
* اثباتگرایی
اثباتگرایی (یا پوزیتیویسم یا تحصلگرایی) به هر گونه نگرش ِ فلسفی که تنها شکلِ معتبر از اندیشه را متعلق به روش علمی بداند اطلاق میگردد.
اثباتگرایی اصطلاحی فلسفی است که حداقل به دو معنیِ متفاوت به کار رفتهاست. این اصطلاح در قرنِ هجدهم توسطِ فیلسوف و جامعهشناسِ فرانسوی آگوست کنت (Auguste Comte) ساخته و به کار رفته شد. کنت بر این باور بود که جبری تاریخی بشریت را به سمتی خواهد برد که نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنها شکل از اندیشه که باقی میماند متعلق به اندیشهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است. در این عصرِ جدیدِ تاریخ نهادهایِ اجتماعیِ مربوط به دین و فلسفه از بین خواهد رفت.
* پدیدهشناسی
پدیده شناسی یا فنومنولوژی (به انگلیسی: Phenomenology) مکتب و روشی است که توسط ادموند هوسرل به هدف نظامبخشیدن به فلسفه و علوم انسانی پایهگذاری شدهاست. این مکتب به دنبال پژوهش و آگاهی مستقیم نسبت به تجربیات و مشاهدات، یا به عبارت دیگر نسبت به پدیدارهایی است که بی واسطه در تجربه ما ظاهر میشوند.
پدیدهشناسی یکی از دو سنت بزرگ فلسفی سده بیستم است که با پیروان چون ماکس شلر، مارتین هیدگر، مرلوپونتی، سارتر، گادامر و پل ریکور فراسوی فلسفه در حوزههایی چون جامعهشناسی، روانشناسی و دیگر علوم انسانی کاربرد دارد.
* اردیسم
اردیسم (Orodism) به معنای ارزشمندی شادی است. این مکتب در مقابل غم دوستی و اندوه پرستی مطرح شد. این فلسفه می گوید شادی یک آرزو نیست جهان هدیه ایی است برای شاد زیستن است. اردیسم بر اساس افکار ارد بزرگ (Great Orod) در کتاب سرخ بنیانگذاری شده است .
اردیسم با تکیه بر شرایط و تجربه اجتماعی به تقدم شادی بر هر کُنش ساختاری اشاره دارد و شاد بودن را لازمه و پیش شرط هر رستاخیز و رشد اجتماعی می داند در این مکتب تامین آزادیهای فردی یک اصل می باشد و میهن دوستی یکی از سه شعار اصلی آن است . شعار اردیست ها ارزش گذاری بر سه مورد است : شادی ، آزادی و میهن . آنها این سه اصل را لازم و ملزوم هم برای رشد و ترقی جوامع می دانند .
* نسبیگرایی اخلاقی
نسبیگرایی اخلاقی نظریه مخالف خردگرایی اخلاقی است. نسبیگرایان اخلاقی معتقدند که انسان با استنتاج و استدلال نمیتواند اعتقادهای اخلاقی و سیاسی درست را کشف کند. نسبیگرایی اخلاقی اصولاً وجود هرگونه اعتقاد اخلاقی و سیاسی درست را رد میکند.
بنابر نسبیگرایی اخلاقی، چنین نیست که چیزی صرفاً درست یا نادرست باشد؛ بلکه ممکن است چیزی مطابق با جامعهای درست و مطابق با جامعهای دیگر نادرست باشد. نسبیگرایان معتقدند که قضاوت انسان درباره درستی و نادرستی به زمان و مکان و شرطهای دیگری بستگی دارد. پیشوای نسبیگرایی اخلاقی در یونان باستان، پروتاگوراس بود.
* اگزیستانسیالیسم
اگزیستانسیالیسم (Existentialism) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسوولیت و نیز نسبیتگرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.
اگزیستانسیالیسم از واژه اگزیستانس به معنای وجود بر گرفته میشود. سورن کییرکگارد را نخستین اگزیستانسیالیست مینامند، میان «اگزیستانسیالیسم بیخدایی» و «اگزیستانسیالیسم مسیحی» تفاوت هست. از میان شناخته شدهترین اگزیستانسیالیستهای مسیحی میتوان از سورن کییرکگارد ، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس نام برد.
پس از جنگ جهانی دوم جریان تازهای به راه افتاد که میتوان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه میتوان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو و بوری ویان را نام برد.
* ماتریالیسم
ماتریالیسم به معنای مادهگرایی فلسفی است. شاخههای مهم آن ماتریالیسم مکانیکی و ماتریالیسم دیالکتیک میباشد. ماتریالیسم مکانیک را فویرباخ بنیانگذاری کرد و ماتریالیسم دیالکتیک را مارکس.
ماتریالیسم با تکیه بر علوم و تجربه اجتماعی به تقدم ماده بر شعور باور دارد و ماده را واقعیت موجود خارج از ذهن انسان و مستقل از شعور بی نیاز از آفرینش و جاودانی میداند.
* تحلیلی
فلسفهٔ تحلیلی(Analytic philosophy) فلسفهٔ آکادمیک حاکم بر دانشگاههای کشورهای انگلیسی زبان (آنگلو-ساکسون) است. فلسفه تحلیلی را در مقابل فلسفه قارهای یا فلسفه اروپایی قرار میدهند. بنیانگزاران اصلی فلسفه تحلیلی فیلسوفان کمبریج برتراند راسل و جرج ادوارد مور بودند. این دو از ریاضیدان و فیلسوف آلمانی گوتلوب فرگه تأثیر پذیرفته بودند. این گونه فلسفه بر روشن بودن، بامعنی بودن و ریاضیوار بودن جستارهای فلسفی تاکید فراوان دارد. و به تفکر مابعدالطبیعی سازنده به دیدهٔ شک یا دشمنی مینگرند. معتقدند که روش تحلیل خاصی وجود دارد که فلسفه فقط از آن طریق میتواند به نتایج مطمئن دست یابد تا حد زیادی از حل و فصل تدریجی مسائل فلسفی جانبداری میکنند. فیلسوفان تحلیلی قرن ۲۰ توجه خود را در اصل نه بر تصورات موجود در ذهن بلکه بر زبانی که اندیشیدن ذهنی از طریق آن بیان میشود معطوف داشتهاند. برتراند راسل و جورج ادوارد مور فلسفهٔ تحلیلی را با به کار انداختن منطق جدید -که راسل سهم زیادی در آن داشته است- به عنوان ابزار تحلیل بنیاد نهادند. منطق و فلسفه زبان از همان ابتدا از بحثهای محوری فلسفه تحلیلی بودند. چند تفکر از بحثهای مربوط به زبان و منطق در فلسفه تحلیلی پدید آمد مانند پوزیتویسم منطقی، تجربه گرایی منطقی، اتمیسم منطقی، منطقگرایی و فلسفه زبان متعارف. فلسفه تحلیلی بعدها بحثهای وسیعی را در حوزههای زیر مطرح ساخت: فلسفه اخلاق (هر و مکی)، فلسفه سیاسی (جان رالز)، زیبایی شناسی (ریاچارد ولهایم)، فلسفه دین (الوین پلانتینگا)، فلسفه زبان (ساول کریپکی، هیلری پاتنم، کواین)، فلسفه ذهن (جیگون کیم، دیوید چالمرز، هیلری پاتنم). متافیزیک تحلیلی نیز اخیراً در کارهای فیلسوفانی همچون دیوید لوئیس و پیتر استراوسن شکل گرفتهاست.
* جبرگرایی
جبرگرایی، تعینگرایی یا دترمینیسم (determinism) یک موضوع فلسفی ست که بر طبق آن هر رویدادی از جمله شناخت، رفتار، تصمیمات و کنشهای آدمی به صورت علی توسط یک زنجیرهٔ پیوستهای از رخدادهای پیشین تعیین شدهاست. جبرگرایی را به شکل دیگری نیز میتوان تعریف نمود: فرضیهای که بر طبق آن در هر لحظه یک و تنها یک آیندهٔ فیزیکی ممکن و شدنی وجود دارد. در نتیجهٔ جدالهای تاریخی بیشماری که بر سر مساله جبرگرایی صورت گرفتهاست دیدگاههای فلسفی گوناگونی در این باره وجود دارد.
* ساختارگرایی
ساختارگرایی (Structuralism) یکی از اندیش راههای رایج در علوم اجتماعی است. بر پایه این طرز فکر تعدادی ساختار باطنی و ناملموس، چارچوب اصلی در پشت پدیدههای ظاهری اجتماع را تشکیل میدهند. روش ساختارگرایی در نیمه دوم سدهٔ بیستم از سوی تحلیلگران زبان، فرهنگ، فلسفهٔ ریاضی و جامعه به گونهای گسترده بکار برده میشد. اندیشههای فردینان دو سوسور را میتوان آغازگاه این مکتب دانست. هرچند پس از وی ساختارگرایی تنها به زبانشناسی محدود نشد و در راههای گوناگونی بکار گرفته شد و مانند دیگر جنبشهای فرهنگی، اثرگذاری و بالندگی آن بسیار پیچیده است.
ساختارگرایی به دنبال راهی است برای شرح و گزارش پیوند درونیای که از طریق آن معنایی در یک فرهنگ ساخته میشود. کاربرد دوم آن که به تازگی دیده شده است در فلسفهٔ ریاضی میباشد. بر پایهٔ اندیشهٔ ساختارگرا معنا در یک فرهنگ از راه پدیدهها و کارکردهای گوناگونی که سامانه معنایی را میسازند، بارها پدیدار میشود. ساختارگرایی میتواند به پژوهش در ساختارهای نشانهمندی مانند آیینهای پرستش، بازیها، نوشتارهای ادبی و غیر ادبی، رسانهها و هر چه که در آن معنایی از درون فرهنگی بدست آید، بپردازد و ساختار آن را بررسی نماید.
* پساساختارگرایی
پساساختارگرایی به مجموعهای از افکار روشنفکرانه فیلسوفان اروپای غربی و جامعهشناسانی گفته میشود که با گرایشات فرانسوی، مطلب نوشتهاند. تعریف دقیق این حرکت و تلخیص آن کار دشواری است ولی به شکل عمومی میتوان گفت که افکار این دانشمندان، توسعه و پاسخ به ساختارگرایی بودهاست و به همین دلیل پیشوند «پسا» را به آن اضافه کردهاند. پساساختارگرایی و پسامدرنیسم بعضاً به جای یکدیگر بهکار میروند.
افرادی مانند ژاک دریدا و میشل فوکو از پیشگامان این مکتب فکری هستند که به نظر عدهای به شکل تنگاتنگی با پسامدرنیسم و پدیدارشناسی مرتبط است. این ارتباط تا حدی است که بعضی متفکران مدعی شدهاند که پساساختارگرایی را میتوان به شکلی صحیح پسا پدیدارشناسی نامید.
* اومانیسم
انسانگرایی (اومانیسم) (Humanism) مکتبیست فکری که بر پایة آن انسان قادر به انجام هر کاری است و اصل و ریشه هر چیزی به انسان بر میگردد. واژه Humanism نهضت فرهنگی فکری است که در خلال دوران تجدید حیات فرهنگی (رنسانس) به دنبال ایجاد رغبت و تمایل جدید نسبت به آثار برجسته یونانی و رومی پدید آمده است. این واژه از واژه لاتینی Humus به معنی خاک یا زمین اخذ شده و از آغاز در مقابل دو امر قرار داشته است: الف)موجودات خاکی و مادی دیگر غیر از انسان، مانند حیوانات. deus Ldivus ب) مرتبه دیگر از هستی; یعنی مجردات در انتهای دوران باستان و در قرون وسطا، محققان و روحانیون، میان divinitas به معنی حوزه هایی از معرفت و فعالیت که از کتاب مقدس نشات می گرفت و ;humanitas یعنی حوزه هایی که به قضایای عملی زندگی دنیوی مربوط می شده است، فرق گذاشتند. و از آنجا که حوزه دوم، بخش اعظم الهام و مواد خام خود را از نوشتههای رومی و به طور فزاینده یونان باستان می گرفت، مترجمان و آموزگاران این آثار که معمولاً ایتالیایی بودند خود را umanisti یا humanists نامیدند. انسانگرایی انسان را مالک همه هستی میداند و خاستگاه و فرجام همهچیز معرفی میکند.
* مکتب فرانکفورت
در تاریخ ۲۲٫۰۶٫۱۹۲۴ در شهر فرانکفورت آلمان (کنار رودخانه ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون جنبش اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ میلادی میباشد که غیر مستقیم از نظرات مارکس و نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت میگرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایه بینش مارکس و فروید از منظر اجتماعی- فلسفی در جوامع سرمایه داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی مینمود. یکی از معروفترین تألیفات آن به نام «دیالکتیک روشنگری» اثر ماکس هورکهایمر که سالها مدیریت مکتب را به عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، میباشد.
پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی و اعضای یهودی مذهب آن، مجبور به مهاجرت به ژنو (۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس به آمریکا شد. در سال ۱۹۵۰ میلادی مجددأ به فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارتاند از: هورکهایمر- آدورنو- اریک فروم- هربرت مارکوزه- فرانس نویمان - بنیامین.
نسل جوانتر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمیت هستند. این مکتب از آغاز سالهای دهه ۶۰ میلادی نقش مهمی در زمینه بررسی و نگرش منقدانه به فرضیههای علمی و آموزش و پرورش در چهارچوب نئومارکسیسم داشتهاست.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱۱/٢٦
شاید
به جرأت بتوان گفت لیبرالیسم مقتدرترین مکتب بشری است که امروزه در عرصه ی
فلسفه و سیاست، بروز کرده و در این زمینه سخن های فراوانی برای گفتن دارد.
شاید برای بسیاری این پرسش مطرح شود لیبرالیسم چیست؟ از کجا آمده، اهدافش
چیست؟ و ... . هر چند سخن در این باره بسی است، اما در نوشتار پیش رو،
نگارنده بر آن است تا به صورتی اجمالی به بررسی و آشنایی با لیبرالیسم
بپردازد. امید است مفید استفاده ی دوستا واقع گردد.
● تجربه ی غرب
تجربه ی تاریخی غرب از سه عنصر تشکیل شده است: فرهنگ یونانی، فرهنگ رومی، مسیحیت. با این همه، نمی توان گفت که غربِ دوره ی جدید مجموع این سه عنصر یا غلبه ی عنصر یا عناصری بر عنصر دیگر است. تجربه ی تاریخی غرب در دوره ی جدید در وهله ی نخست واکنشی است علیه مسیحیت به منزله ی دین نهادی و احیای مفاهیمی از فرهنگهای یونانی و رومی و سپس به دست دادن تأویل تازه ای از معنای مسیحیت و بالاخره پدید آوردن جهانی جدید که از هر سه عنصر زیربنایی خود در می گذرد و علم و فناوری عنصر مسلط در واپسین تجربه ی تاریخی اش می شود.
لیبرالیسم پدیداری متعلق به جهان غرب و همچنین دوره ی جدید است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم می شد، در اروپای غربی پدید آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسیله ی مهاجران اروپایی به امریکای شمالی راه یافت. متفکرانی که لیبرالیسم مفاهیم اساسی خود را به آنان مدیون است هیچ کدام چنین عنوانی بر اندیشه های خود ننهادند. اصطلاح لیبرالیسم متعلق به قرن نوزدهم است.
● معنای لیبرال و لیبرالیسم
کلمه ی لیبرال در زبانهای اروپایی از کلمه ی لاتینی liberalis از liberبه معنای «آزاد» گرفته شده است که به معنای «شایسته ی آزادمرد» یا «سخاوتمند» است. این کلمه در دوره ی رنسانس در تعبیر liberal arts، « صناعات آزاد»، به کار می رود (دو دسته ی سه تایی و چهارتایی از علوم برای تربیت فکری)، اما به تدریج معنای بدی می یابد، به طوری که در آثار شکسپیر به معنای آدم «هرزه» (“gross”) یا «ولنگار» (“licentious”) است. اما این کلمه رفته رفته معنای قدیم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معنایی اش می یابد، یعنی، آدم «گشاده دست» یا «کریم» (“open handed” , “bountiful”) و «سخاوتمند» (“generous”) و «گشاده نظر» (“open minded” یا “broad minded”) و «دارای سعه ی صدر» (“open hearted”). اصطلاح «لیبرالیسم»، برای اشاره به نظریه ای سیاسی درباره ی آزادی، از نام حزبی سیاسی در اسپانیا گرفته می شود، یعنی «لیبرال ها» (Liberales)یی که در قرن نوزدهم از پدید آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) در اسپانیا طرفداری می کردند. رواج کلمه ی «لیبرال» در کشورهای اروپایی یا کشورهای دیگر مبتنی بر سابقه ی احزابی است که در کشورشان از این نام استفاده کردند و اعتبار یا بی اعتباری این احزاب نیز در مقبولیت اجتماعی یا عدم مقبولیت اجتماعی این نام سهیم بوده است. مثلاً، در فرانسه یا انگلیس عنوان «لیبرال» مقبولیت اجتماعی دارد و حال آنکه در امریکا چنین نیست و به جای آن «دمکرات» باید گفت. لیبرالیسم از ابتدای تکوین خود نظریه ای بوده است علیه آمریت طلبی (authoritarianism). بنابراین، در دوره ی قدیم کلیسا و حکومتهای خودکامه و در دوره ی جدید فاشیسم و کمونیسم و به تازگی اهل شریعت (به تعبیر غربیها: بنیادگرایان) از دشمنان طبیعی آن محسوب می شوند. ارباب کلیسا «لیبرالها» را طرفدار «بی بند و باری جنسی» و کمونیستها و فاشیستها آنان را طرفدار «سرمایه داری» و «دشمن مردم» قلمداد می کردند. لیبرالها نیز در مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد می کنند. اما واقعیت این است که لیبرالیسم، گذشته از دشمنان طبیعی و به دور از مناقشات ایدئولوژیکی، ناقدانی دارد که فاشیست نیستند و آنان را فاشیست نیز نمی توان گفت (البته این مخالفان یا ناقدان بیشتر متفکر هستند تا وابسته به احزاب سیاسی). یکی دانستن «لیبرالیسم» با «سرمایه داری» (اگر چیز بدی باشد) نیز به طور منطقی صحیح نیست، گرچه سرمایه داری بزرگترین پشتیبان معنوی و فکری خود را در لیبرالیسم می یابد و ظهور این دو مقارن با یکدیگر بوده است.
متفکرانی که اندیشه های آنان درباره ی آزادی، ایدئولوژی سیاسی لیبرالیسم را قوام بخشیده است عبارت اند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ایمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت میل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هیل گرین (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نیمه ی دوم قرن بیستم، آیزایا برلین (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لایونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکین. ژان ژاک روسو را با آنکه باید قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد به دشواری می توان لیبرال گفت. در خصوص هگل نیز شک و تردید وجود دارد که او را بتوان لیبرال گفت، گرچه می توان قرائتی لیبرال از فلسفه ی او به دست داد. بزرگترین ناقد لیبرالیسم، بی شک، کارل مارکس است (هگل و نیچه و هایدگر نیز انتقادهایی از لیبرالیسم کرده اند و همین امر توضیح می دهد که چرا فاشیستها از آراء اینان در جهت مقاصد خودشان بهره برداری کرده اند و چرا لیبرالها همواره به این سه تن به دیده ی شک نگریسته اند و حتی گاهی ترجیح داده اند که فلسفه های اینان را در کل فاشیستی قلمداد کنند تا خیال خودشان را تا ابد راحت کنند) و امروز جدیترین ناقدان لیبرالیسم، علاوه بر مارکسیستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند که برخی از آنان در واقع می خواهند ترکیبی از لیبرالیسم و اصالت اجتماع به دست دهند.
● لیبرالیسم چیست؟
لیبرالیسم فلسفه ای سیاسی است که برای حقوق مدنی و سیاسی افراد اهمیت بسیاری قائل است. لیبرالها خواستار تضمین قلمروی اساسی برای آزادی شخصی ـ شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال ـ هستند و تأکید می کنند که دولت نباید جز برای حمایت از دیگران در برابر زیان در این امور مداخله کند. بنابراین، «لیبرال» به حکومت و حزب و سیاستی گفته می شود که در برابر آمریت طلبی (فلسفه ای که می گوید برخی افراد حق دارند بدون مشورت با دیگران و رعایت نظر آنان هر کاری بکنند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. لیبرالیسم، در مقام فلسفه، نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر نیست. لیبرالیسم را شاید بتوان نگرشی به زندگی و مسائل زندگی وصف کرد که بر ارزشهای آزادی برای افراد و برای اقلیتها و برای ملتها تأکید می کند. مهمترین اصول لیبرالیسم یا مهمترین مفاهیمی که لیبرالیسم بر آنها تأکید می کند عبارت است از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضایت و خواست مردم و تساوی حقوق.
● لیبرالیسم و آزادی
اعتقاد راسخ به وجوب آزادی برای نیل به هر هدف مطلوب صفت بارز لیبرالیسم در همه ی دوره هاست و نگرانی عمیق برای آزادی فرد الهام بخش مخالفت لیبرالیسم با آمریت مطلق است، چه آمریت دولت باشد و چه آمریت کلیسا یا حزبی سیاسی. اصل بنیادی لیبرالیسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصیت انسان بوده است. بنابراین باید با هر فرد همچون غایتی فی نفسه رفتار شود و نه همچون وسیله ای برای پیشبرد اغراض و منافع دیگران. آزادی سیاسی فرد طبق اعلامیه ی فرانسوی حقوق بشر، عبارت است از: «قدرت انجام دادن هر کاری که به کسی دیگر زیان نمی رساند ... حدود آن را تنها قانون تعیین می کند». لیبرالها عمیقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد. بنابراین، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانه و بازدارنده ای هستند که حکومتها و نهادها و سنتها به فرد تحمیل می کنند. فرد خودمختار باید آزاد باشد تا شغلش را انتخاب کند، عقایدش را اظهار کند، ملیتش را تغییر دهد و از جایی به جایی برود.
آنچه با آزادی فرد پیوند نزدیک دارد آزادی انجمن است. لیبرالیسم طرفدار حق تأسیس انجمنها از هر نوع ـ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دینی، فرهنگی ـ شده است که مقصودشان پیشبرد منافع مشروع اعضایشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن در مخالفت با اجبارهایی که نظم حاکم به او تحمیل می کند بی یاور خواهد بود ـ با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل است که فرد می تواند در برابر بی عدالتی و استبداد بایستد.
● لیبرالیسم و فرد
مفهوم فرد را شاید بتوان محور تمامی مفاهیم دیگر لیبرالیسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اینکه در فرهنگهای یونانی و رومی و همچنین مسیحیت شناخته شده بود، کاملاً متعلق به دوره ی جدید است و معنایی تازه دارد. در واقع، اگر نام آزادی در خود کلمه ی لیبرالیسم مندرج است، فردگرایی (individualism) تقریباً معادلی دیگر برای لیبرالیسم و هم نقطه ی قوت و هم نقطه ی ضعف آن است.
فردگرایی لیبرالیسم ریشه در مفهوم فرد در دوره ی رنسانس دارد، آدمی که می داند چه می خواهد و چه باید بکند تا به مقصود خود برسد، بی آنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، که شروعش با ماکیاولی است، نیروهای بسیاری را در وجود او آزاد می کند و بدین طریق او هم در خیر و هم در شرّ تا منتها درجه پیش می رود. نظریه پردازان لیبرال فرد را یگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه می دانند، چراکه تاریخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پیموده است.
● لیبرالیسم و آزادی وجدان
لیبرالیسم بر اساس این تشخیص رشد کرد که «تحمل» (tolerance) یگانه راه پایان دادن به جنگهای دینی و مذهبی است. پس از آنکه جنگهای بی شمار دینی و مذهبی ذهن و جان اروپاییان را فرسود، هم پروتستانها و هم کاتولیکها پذیرفتند که دولت حق ندارد جانب ایمانی واحد را بگیرد یا ایمانی واحد را به شهروندان تحمیل کند. ضمن اینکه یگانه اساس استوار برای بر پا کردن نظامی سیاسی جدا کردن کلیسا و دولت بود. لیبرالیسم این اصل را از حوزه ی دین به دیگر حیطه های زندگی اجتماعی نیز تعمیم داد، زیرا شهروندان اعتقادهایی متضاد درباره ی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت لیبرال درصدد حل این تضادها نیست، بلکه می خواهد داور بی طرفی باشد که هرکس بتواند زندگی و کار خودش را بکند. بدین طریق لیبرالیسم خود را یگانه پاسخ بشری به کثرت و تنوع ناگزیر جوامع معرفی می کند.
● لیبرالیسم و حکومت با رضایت و خواست مردم
از دیدگاه لیبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنیت همه ی شهروندان است. به همین دلیل، حکومت لیبرال، چه در شکل مشروطه ی سلطنتی و چه در شکل جمهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی که در انتخابات آزاد برگزیده شده اند. بنابراین، طبق لیبرالیسم، هیچ حکومتی مشروع نیست، مگر اینکه مبتنی بر رضایت و خواست حکومت شوندگان باشد. لیبرالیسم، برای حمایت از حقوق افراد و اقلیتها، اهمیت بسیاری برای محدود کردن قدرت حکومت قائل شده است. این محدودیتها حقوقی اند که به نامهای مختلفی مشهورند، «آزادیهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبیعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلامیه ی استقلال امریکا عبارت اند از: «حق زندگی و آزادی و تعقیب سعادت» و طبق اعلامیه ی حقوق بشر در انقلاب کبیر فرانسه عبارت اند از: «حق آزادی و مالکیت و امنیت و مقاومت در برابر ظلم». این حقوق نقض نشدنی و سلب نشدنی و جهانی اند. همه ی اعمال حکومت نسبت به فرد شهروند باید طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه این روند نقض شود، قوه ی مستقل قضاییه باید مانع از آن شود.
● لیبرالیسم و تساوی حقوق
لیبرالیسم مدعی تساوی حقوق برای همه ی انسانها و در همه جاست. اما البته این سخن بدان معنا نیست که همه توانایی مساوی، یا درک اخلاقی مساوی یا شخصیتی مساوی دارند. مقصود این است که همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هیچ قانونی نباید به برخی امتیازهای خاصی بدهد و به برخی دیگر تبعیضهای خاصی تحمیل کند. کمک و حمایت و مجازات باید برای همه یکسان باشد. لیبرالیسم نبرد بی امانی است علیه امتیازهایی که مانعی مصنوعی در برابر رشد فردند، چه این امتیازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد یا جنسیت. لیبرالیسم تأسیس جامعه ای را در نظر دارد که در آنجا برای همه فرصت مساوی وجو خواهد داشت تا اکثر استعدادهای فطری شان را به تحقق برسانند، چه این استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.
● لیبرالیسم و ناقدانش
لیبرالیسم نظریه ای بود که طبقه ی نوظهوری به نام طبقه ی متوسط یا بورژوازی شعار خودش قرار داد تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند در برابر طبقه ی زمیندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کلیسا قد علم کند. آنچه به پیروزی این طبقه کمک کرد فقط در دست داشتن چند مفهوم فلسفی درباره ی حکومت نبود؛ تاریخی طولانی از تعصب و خرافه به نام دین، جنگهای طولانی دینی و مذهبی، جنگ پایان ناپذیر سلطنت و کلیسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشید علم و کشف مقام انسان و به رسمیت شناختن قوا و استعدادهایش و رشد تفکر فلسفی و علمی از دوره ی رنسانس به بعد و بالاخره، کشف منابع تازه ی ثروت، که مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفه ها و مشاغل در شهرها بود، و نه تاراج و چپاول دولتها، به این طبقه نشان داد که نمی تواند در جهانی زندگی کند که امتیازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقه ی متوسط جز به خودشان به کسی دیگر نمی توانند متکی باشند، بنابراین، این طبقه به نظریه ای متوسل شد که آزادیهای فردی و امکان رقابت عادلانه و تضمین اندوخته ها را به رسمیت می شناخت.
با این وصف، تحقق این جامعه نیز، مانند هرچیز دیگری، رخنه ها و تَرَکهایش را در عمل آشکار کرد. متفکرانی از همین طبقه ی نوظهور از نخستین ناقدان این جامعه ی جدید بودند، بی آنکه واپسگرا باشند یا بخواهند دستاوردهای آن را ناچیز بشمارند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مارکس (۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترین ناقدان لیبرالیسم تا امروزند.
از نظر هگل جامعه ی لیبرال سه نقص یا تصور ناقص دارد: ۱) آزادی اخلاقی، ۲) آزادی اقتصادی، ۳) فرد. جامعه ی لیبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غیاب قیود و محدودیتها می پندارد. بر اساس این تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر دیگران در کارم مداخله نکنند و به آنچه نمی خواهم بکنم مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، این تلقی از آزادی یکسویه و ناقص است، برای اینکه قادر بودن به انجام دادن آنچه می خواهم بکنم حاکی از آزادی واقعی نیست، چون چه بسا آنچه می خواهم به حکم عقل تعیین نشده باشد. در واقع، استدلال هگل این است که (چنانکه کانت می گفت) توانایی در باز داشتن امیال و تدبّر درباره ی ضرورت آنهاست که آزادی واقعی را محقق می کند. بنابراین، وقتی تابع تمایلاتی هستم که مرا به هر سو می برند، مانند فاعل عاقل عمل نمی کنم و لذا نمی توانم بگویم که آزاد هستم. هگل استدلال می کند که در جامعه ی لیبرال تأکید بر صرف انتخاب فرد و ارضای نیازش قرار می گیرد و نه بر تصمیم گیری عاقلانه ی خود فرد و لذا از این حیث آزادی حقیقی در این جامعه وجود ندارد. اینجاست که باید اخلاق به کمک فرد بیاید تا به او نشان دهد که پیروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خیر عموم به معنای آزاد بودن است.
دومین انتقاد هگل از جامعه ی لیبرال این است که مفهوم فرد بودن در جامعه ی لیبرال یکسویه و انتزاعی است، چون این جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسیس شده است، همه ی افراد به دنبال منافع خودشان هستند و به تدریج تابع ساز و کارهای بازار آزاد می شوند که آنان را از صفات انسانی ساقط می کند. بنابراین دیری نمی گذرد که همه ی روابط انسانها به صورت تجاری در می آید. اساس هر همکاری و تعاون ما با دیگران کسب منافع خودمان می شود.
انتقاد سوم هگل به ریشه کنی فرد از اجتماع، در جامعه ی لیبرال، مربوط می شود. فرد جامعه را صرفا ظرفی برای تأمین نیازهای خود می بیند و هیچ علاقه یا هویت مشترکی او را با دیگر افراد جامعه پیوند نمی دهد. نتیجه ی این امر انزوا و محصور شدن فرد در خود و خودپرستی محض است. او به آسانی از اجتماعی که در آن زاده شده دل می کَنَد و راه سرزمینهای دیگر را در پیش می گیرد ـ به هیچ فرهنگ و سنّت و آیینی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط می خواهد به خواسته های خودش برسد.
انتقادهای هگل از لیبرالیسم، به ویژه فردگرایی آن، تا امروز پایدار مانده است. فرد و فردگرایی، با اینکه از عهد باستان تا عصر مسیحیت مطرح بود، در لیبرالیسم، از سرچشمه اش در دوره ی رنسانس می نوشد. میدان دادن به غرایز و ارضای آنها. به همین دلیل امروز در غرب کلمه ی فرد و فردگرایی تا حدودی به کلمات مذموم تبدیل شده اند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود به «فردی با خواهشهای غریزی» کرده اند و به جای آن «شخص» ( person) را به معنای «فردی با تمایلات معنوی» گذاشته اند و شخص گرایی (personalism) را جانشین فردگرایی کرده اند. کسانی نیز که امروز به دوستداران اجتماع (communitarians) مشهورند، بدترین ضعف لیبرالیسم را همین فردگرایی می دانند (چارلز تیلور کوشیده است با استفاده از مفاهیم هگلی میان «اجتماع دوستی» یا «کامیونیتارینیسم» و لیبرالیسم جمع کند).
کارل مارکس بنای لیبرالیسم را استوار بر جدایی فعالیت اقتصادی از حکومت دولت می بیند. لیبرالیسم می گوید فعالیت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی میان افراد است و لذا حق مالکیت معمولاً در نظریه ی لیبرال حقی فطری معرفی می شود که عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. این حق که در قانون تجسم یافته است حاصل نبردهای مختلف تاریخی میان گروههای اجتماعی بر سر دست یافتن به منابع مادی است. با ظهور سرمایه داری معنای مالکیت این شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزوده ای که محصول کار کارگر بر روی ماده ی خام است. بنابراین، از دیدگاه مارکسیسم، توصیف حق مالکیت به منزله ی حق فطری باطل است. توصیف اقتصاد به منزله ی امری خصوصی میان افراد باطل است. تصور تشکیل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانه در آغاز تشکیل جوامع افسانه است. حقوق آزادی و تساوی نیز به همین سان توهم است. همه ی این مفاهیم ایدئولوژیی را تشکیل می دهد که نظام سرمایه داری را توجیه می کند.
گفته های مارکس چندان هم خالی از حقیقت نیست. کشورهایی که دیکتاتوریهای کمونیستی را به چشم دیدند، یا تبلیغات کمونیستها علیه لیبرالیسم زمینه ی مناسبی برای ظهور فاشیسم در کشورهایشان فراهم کرد، امروز به روی دیگر سکه افتاده اند و گمان می کنند چاره ی همه ی مشکلات در خصوصی سازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامهای دمکراتیک و پذیرفتن مفاهیم اساسی لیبرالیسم، این جامعه ها همه ی مفاسد جامعه های لیبرال غربی را خواهند داشت، بدون خیرات آن. اینجاست که می توانیم بگوییم هیچ کس به اندازه ی مارکس به همین نظام سرمایه داری و لیبرالیسم خدمت نکرد: از طریق انتقاد. مارکسیسم در جوامع عقب مانده ی شرقی تبدیل به دین توده ها و وعده ی بهشت موعود بر زمین شد، اما، در غرب، مارکسیسم مکتبی در میان مکاتب علوم اجتماعی است و به پیشبرد شناخت زندگی اجتماعی یاری می رساند. بت مارکسیسم در شرق شکسته شد، اما علم مارکسیسم در غرب زنده است، چون در جامعه ی لیبرال هر چیزی جای خود را دارد، به دور از افراط و تفریط.
امروز برخی از لیبرالها با نظریه ی بازاز آزاد مخالفت می کنند و معتقدند که عدالت نیز باید شعار جامعه ی لیبرال قرار گیرد (جان راولز). آن دسته از لیبرالها را که هنوز از نظریه ی بازار آزاد طرفداری می کنند لیبرالهای کلاسیک یا لیبرتارینها می گویند ـ فریدریش هایک و رابرت نوزیک. به هر حال، لیبرالیسم نیز مانند هر مکتب دیگری طی زمان و با کار نظریه پردازان تحوّل می یابد و برداشتها یا مذاهب متفاوتی از آن به ظهور می رسد. به عبارت دیگر، امروز باید از لیبرالیسم ها سخن گفت ـ و نه لیبرالیسم. و اینکه کدام لیبرالیسم مقصود است.
● عوام فریبان و لیبرالیسم
امروز مفاهیمی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آن قدر در گوشه و کنار جهان بر زبان می آید و به واسطه ی برخی کشورهایی که خود را مدافع این ارزشها می دانند، آن قدر جلوه و جلال یافته است که کمتر کسی جرأت می کند صریحاً و علناً با این مفاهیم مخالفت کند، چرا که مخالفت با این مفاهیم به معنای مخالفت با پیشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همه ی چیزهایی خواهد بود که هر انسانی فطرتاً خواهان آنهاست. با این همه، چه در همین جامعه های لیبرال، در گذشته، و چه در برخی کشورهای تازه استقلال یافته، با استعانت از همین مفاهیم لیبرال، نظامهای سیاسیی پدید آمده اند که حکومتهای خود را بسیار دمکراتیکتر و لیبرالتر از نظامهای مدعی لیبرالیسم معرفی می کنند، اما در واقع مضحکه ای از نظامهای سنتی استبدادی سرزمین خود با رنگ و لعابی تازه بیش نیستند.
لیبرالها همواره نگران خطر دمکراسی برای آزادی بوده اند (از این حیث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربه های فاشیسم و فالانژیسم و نازیسم در برخی کشورهای اروپایی که سنت دیرپایی در لیبرالیسم نداشتند، دلایل تاریخی خوبی برای این نگرانی اند. لیبرالیسم فلسفه ای سیاسی است و مفاهیم اساسی آن هیچ جهتگیری مشخصی را برای معنا و غایت زندگی به فرد پیشنهاد نمی کند. بنابراین ادیان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام که در جامعه طرفدارانی دارند حق یکسانی برای ادامه ی حیات دارند. از همین جاست که خطر بروز می کند و این امکان پدید می آید که در جامعه های لیبرال گروههایی ظهور کنند و به قدرت برسند که امکان رشد و نموشان را از همین جامعه یافته اند، اما درصددند با کسب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغییر دهند و به زعم خود حکومتی ابدی برای خود فراهم آورند: فاشیستها و کمونیستها و اهل شریعت (بنیادگرایان) از این قبیل گروههایند. اینان تا هنگامی که در اقلیت اند آزادی و حقوق بشر و همه ی مفاهیمی را که برای آنان حق حیات قائل می شوند می پذیرند، اما همینکه به قدرت رسیدند نردبان انتخابات آزاد را برمی چینند و مدعی می شوند که حکومت مردمی حکومت برای مردم است و نه به وسیله ی مردم. در این حکومتها مردم فقط کسانی هستند که حکومت مادام العمر رئیس جمهور یا رهبران همیشگی را می پذیرند و کسانی که چنین چیزی را نمی پذیرند «مردم» نیستند و «دشمن»اند. اینجاست که لیبرالها هشدار می دهند: «قیمت آزادی، هشیاری دائمی است.»
منابع:
۱ـ لیبرالیسم در تاریخ غرب، نشر نی
۲ـ لیبرالیسم و دمکراسی، مقاله نوشته شده توسط استاد علیرضا علوی تبار
۳ـ سیاست چیست؟ اندرو هیوود، ترجمه: دکتر قراملکی، نشر نی
۴ـ آینده آزادی، فرید زکریا، نشر طرح نو
● تجربه ی غرب
تجربه ی تاریخی غرب از سه عنصر تشکیل شده است: فرهنگ یونانی، فرهنگ رومی، مسیحیت. با این همه، نمی توان گفت که غربِ دوره ی جدید مجموع این سه عنصر یا غلبه ی عنصر یا عناصری بر عنصر دیگر است. تجربه ی تاریخی غرب در دوره ی جدید در وهله ی نخست واکنشی است علیه مسیحیت به منزله ی دین نهادی و احیای مفاهیمی از فرهنگهای یونانی و رومی و سپس به دست دادن تأویل تازه ای از معنای مسیحیت و بالاخره پدید آوردن جهانی جدید که از هر سه عنصر زیربنایی خود در می گذرد و علم و فناوری عنصر مسلط در واپسین تجربه ی تاریخی اش می شود.
لیبرالیسم پدیداری متعلق به جهان غرب و همچنین دوره ی جدید است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم می شد، در اروپای غربی پدید آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسیله ی مهاجران اروپایی به امریکای شمالی راه یافت. متفکرانی که لیبرالیسم مفاهیم اساسی خود را به آنان مدیون است هیچ کدام چنین عنوانی بر اندیشه های خود ننهادند. اصطلاح لیبرالیسم متعلق به قرن نوزدهم است.
● معنای لیبرال و لیبرالیسم
کلمه ی لیبرال در زبانهای اروپایی از کلمه ی لاتینی liberalis از liberبه معنای «آزاد» گرفته شده است که به معنای «شایسته ی آزادمرد» یا «سخاوتمند» است. این کلمه در دوره ی رنسانس در تعبیر liberal arts، « صناعات آزاد»، به کار می رود (دو دسته ی سه تایی و چهارتایی از علوم برای تربیت فکری)، اما به تدریج معنای بدی می یابد، به طوری که در آثار شکسپیر به معنای آدم «هرزه» (“gross”) یا «ولنگار» (“licentious”) است. اما این کلمه رفته رفته معنای قدیم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معنایی اش می یابد، یعنی، آدم «گشاده دست» یا «کریم» (“open handed” , “bountiful”) و «سخاوتمند» (“generous”) و «گشاده نظر» (“open minded” یا “broad minded”) و «دارای سعه ی صدر» (“open hearted”). اصطلاح «لیبرالیسم»، برای اشاره به نظریه ای سیاسی درباره ی آزادی، از نام حزبی سیاسی در اسپانیا گرفته می شود، یعنی «لیبرال ها» (Liberales)یی که در قرن نوزدهم از پدید آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) در اسپانیا طرفداری می کردند. رواج کلمه ی «لیبرال» در کشورهای اروپایی یا کشورهای دیگر مبتنی بر سابقه ی احزابی است که در کشورشان از این نام استفاده کردند و اعتبار یا بی اعتباری این احزاب نیز در مقبولیت اجتماعی یا عدم مقبولیت اجتماعی این نام سهیم بوده است. مثلاً، در فرانسه یا انگلیس عنوان «لیبرال» مقبولیت اجتماعی دارد و حال آنکه در امریکا چنین نیست و به جای آن «دمکرات» باید گفت. لیبرالیسم از ابتدای تکوین خود نظریه ای بوده است علیه آمریت طلبی (authoritarianism). بنابراین، در دوره ی قدیم کلیسا و حکومتهای خودکامه و در دوره ی جدید فاشیسم و کمونیسم و به تازگی اهل شریعت (به تعبیر غربیها: بنیادگرایان) از دشمنان طبیعی آن محسوب می شوند. ارباب کلیسا «لیبرالها» را طرفدار «بی بند و باری جنسی» و کمونیستها و فاشیستها آنان را طرفدار «سرمایه داری» و «دشمن مردم» قلمداد می کردند. لیبرالها نیز در مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد می کنند. اما واقعیت این است که لیبرالیسم، گذشته از دشمنان طبیعی و به دور از مناقشات ایدئولوژیکی، ناقدانی دارد که فاشیست نیستند و آنان را فاشیست نیز نمی توان گفت (البته این مخالفان یا ناقدان بیشتر متفکر هستند تا وابسته به احزاب سیاسی). یکی دانستن «لیبرالیسم» با «سرمایه داری» (اگر چیز بدی باشد) نیز به طور منطقی صحیح نیست، گرچه سرمایه داری بزرگترین پشتیبان معنوی و فکری خود را در لیبرالیسم می یابد و ظهور این دو مقارن با یکدیگر بوده است.
متفکرانی که اندیشه های آنان درباره ی آزادی، ایدئولوژی سیاسی لیبرالیسم را قوام بخشیده است عبارت اند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ایمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت میل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هیل گرین (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نیمه ی دوم قرن بیستم، آیزایا برلین (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لایونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکین. ژان ژاک روسو را با آنکه باید قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد به دشواری می توان لیبرال گفت. در خصوص هگل نیز شک و تردید وجود دارد که او را بتوان لیبرال گفت، گرچه می توان قرائتی لیبرال از فلسفه ی او به دست داد. بزرگترین ناقد لیبرالیسم، بی شک، کارل مارکس است (هگل و نیچه و هایدگر نیز انتقادهایی از لیبرالیسم کرده اند و همین امر توضیح می دهد که چرا فاشیستها از آراء اینان در جهت مقاصد خودشان بهره برداری کرده اند و چرا لیبرالها همواره به این سه تن به دیده ی شک نگریسته اند و حتی گاهی ترجیح داده اند که فلسفه های اینان را در کل فاشیستی قلمداد کنند تا خیال خودشان را تا ابد راحت کنند) و امروز جدیترین ناقدان لیبرالیسم، علاوه بر مارکسیستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند که برخی از آنان در واقع می خواهند ترکیبی از لیبرالیسم و اصالت اجتماع به دست دهند.
● لیبرالیسم چیست؟
لیبرالیسم فلسفه ای سیاسی است که برای حقوق مدنی و سیاسی افراد اهمیت بسیاری قائل است. لیبرالها خواستار تضمین قلمروی اساسی برای آزادی شخصی ـ شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال ـ هستند و تأکید می کنند که دولت نباید جز برای حمایت از دیگران در برابر زیان در این امور مداخله کند. بنابراین، «لیبرال» به حکومت و حزب و سیاستی گفته می شود که در برابر آمریت طلبی (فلسفه ای که می گوید برخی افراد حق دارند بدون مشورت با دیگران و رعایت نظر آنان هر کاری بکنند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. لیبرالیسم، در مقام فلسفه، نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر نیست. لیبرالیسم را شاید بتوان نگرشی به زندگی و مسائل زندگی وصف کرد که بر ارزشهای آزادی برای افراد و برای اقلیتها و برای ملتها تأکید می کند. مهمترین اصول لیبرالیسم یا مهمترین مفاهیمی که لیبرالیسم بر آنها تأکید می کند عبارت است از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضایت و خواست مردم و تساوی حقوق.
● لیبرالیسم و آزادی
اعتقاد راسخ به وجوب آزادی برای نیل به هر هدف مطلوب صفت بارز لیبرالیسم در همه ی دوره هاست و نگرانی عمیق برای آزادی فرد الهام بخش مخالفت لیبرالیسم با آمریت مطلق است، چه آمریت دولت باشد و چه آمریت کلیسا یا حزبی سیاسی. اصل بنیادی لیبرالیسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصیت انسان بوده است. بنابراین باید با هر فرد همچون غایتی فی نفسه رفتار شود و نه همچون وسیله ای برای پیشبرد اغراض و منافع دیگران. آزادی سیاسی فرد طبق اعلامیه ی فرانسوی حقوق بشر، عبارت است از: «قدرت انجام دادن هر کاری که به کسی دیگر زیان نمی رساند ... حدود آن را تنها قانون تعیین می کند». لیبرالها عمیقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد. بنابراین، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانه و بازدارنده ای هستند که حکومتها و نهادها و سنتها به فرد تحمیل می کنند. فرد خودمختار باید آزاد باشد تا شغلش را انتخاب کند، عقایدش را اظهار کند، ملیتش را تغییر دهد و از جایی به جایی برود.
آنچه با آزادی فرد پیوند نزدیک دارد آزادی انجمن است. لیبرالیسم طرفدار حق تأسیس انجمنها از هر نوع ـ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دینی، فرهنگی ـ شده است که مقصودشان پیشبرد منافع مشروع اعضایشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن در مخالفت با اجبارهایی که نظم حاکم به او تحمیل می کند بی یاور خواهد بود ـ با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل است که فرد می تواند در برابر بی عدالتی و استبداد بایستد.
● لیبرالیسم و فرد
مفهوم فرد را شاید بتوان محور تمامی مفاهیم دیگر لیبرالیسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اینکه در فرهنگهای یونانی و رومی و همچنین مسیحیت شناخته شده بود، کاملاً متعلق به دوره ی جدید است و معنایی تازه دارد. در واقع، اگر نام آزادی در خود کلمه ی لیبرالیسم مندرج است، فردگرایی (individualism) تقریباً معادلی دیگر برای لیبرالیسم و هم نقطه ی قوت و هم نقطه ی ضعف آن است.
فردگرایی لیبرالیسم ریشه در مفهوم فرد در دوره ی رنسانس دارد، آدمی که می داند چه می خواهد و چه باید بکند تا به مقصود خود برسد، بی آنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، که شروعش با ماکیاولی است، نیروهای بسیاری را در وجود او آزاد می کند و بدین طریق او هم در خیر و هم در شرّ تا منتها درجه پیش می رود. نظریه پردازان لیبرال فرد را یگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه می دانند، چراکه تاریخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پیموده است.
● لیبرالیسم و آزادی وجدان
لیبرالیسم بر اساس این تشخیص رشد کرد که «تحمل» (tolerance) یگانه راه پایان دادن به جنگهای دینی و مذهبی است. پس از آنکه جنگهای بی شمار دینی و مذهبی ذهن و جان اروپاییان را فرسود، هم پروتستانها و هم کاتولیکها پذیرفتند که دولت حق ندارد جانب ایمانی واحد را بگیرد یا ایمانی واحد را به شهروندان تحمیل کند. ضمن اینکه یگانه اساس استوار برای بر پا کردن نظامی سیاسی جدا کردن کلیسا و دولت بود. لیبرالیسم این اصل را از حوزه ی دین به دیگر حیطه های زندگی اجتماعی نیز تعمیم داد، زیرا شهروندان اعتقادهایی متضاد درباره ی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت لیبرال درصدد حل این تضادها نیست، بلکه می خواهد داور بی طرفی باشد که هرکس بتواند زندگی و کار خودش را بکند. بدین طریق لیبرالیسم خود را یگانه پاسخ بشری به کثرت و تنوع ناگزیر جوامع معرفی می کند.
● لیبرالیسم و حکومت با رضایت و خواست مردم
از دیدگاه لیبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنیت همه ی شهروندان است. به همین دلیل، حکومت لیبرال، چه در شکل مشروطه ی سلطنتی و چه در شکل جمهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی که در انتخابات آزاد برگزیده شده اند. بنابراین، طبق لیبرالیسم، هیچ حکومتی مشروع نیست، مگر اینکه مبتنی بر رضایت و خواست حکومت شوندگان باشد. لیبرالیسم، برای حمایت از حقوق افراد و اقلیتها، اهمیت بسیاری برای محدود کردن قدرت حکومت قائل شده است. این محدودیتها حقوقی اند که به نامهای مختلفی مشهورند، «آزادیهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبیعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلامیه ی استقلال امریکا عبارت اند از: «حق زندگی و آزادی و تعقیب سعادت» و طبق اعلامیه ی حقوق بشر در انقلاب کبیر فرانسه عبارت اند از: «حق آزادی و مالکیت و امنیت و مقاومت در برابر ظلم». این حقوق نقض نشدنی و سلب نشدنی و جهانی اند. همه ی اعمال حکومت نسبت به فرد شهروند باید طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه این روند نقض شود، قوه ی مستقل قضاییه باید مانع از آن شود.
● لیبرالیسم و تساوی حقوق
لیبرالیسم مدعی تساوی حقوق برای همه ی انسانها و در همه جاست. اما البته این سخن بدان معنا نیست که همه توانایی مساوی، یا درک اخلاقی مساوی یا شخصیتی مساوی دارند. مقصود این است که همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هیچ قانونی نباید به برخی امتیازهای خاصی بدهد و به برخی دیگر تبعیضهای خاصی تحمیل کند. کمک و حمایت و مجازات باید برای همه یکسان باشد. لیبرالیسم نبرد بی امانی است علیه امتیازهایی که مانعی مصنوعی در برابر رشد فردند، چه این امتیازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد یا جنسیت. لیبرالیسم تأسیس جامعه ای را در نظر دارد که در آنجا برای همه فرصت مساوی وجو خواهد داشت تا اکثر استعدادهای فطری شان را به تحقق برسانند، چه این استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.
● لیبرالیسم و ناقدانش
لیبرالیسم نظریه ای بود که طبقه ی نوظهوری به نام طبقه ی متوسط یا بورژوازی شعار خودش قرار داد تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند در برابر طبقه ی زمیندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کلیسا قد علم کند. آنچه به پیروزی این طبقه کمک کرد فقط در دست داشتن چند مفهوم فلسفی درباره ی حکومت نبود؛ تاریخی طولانی از تعصب و خرافه به نام دین، جنگهای طولانی دینی و مذهبی، جنگ پایان ناپذیر سلطنت و کلیسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشید علم و کشف مقام انسان و به رسمیت شناختن قوا و استعدادهایش و رشد تفکر فلسفی و علمی از دوره ی رنسانس به بعد و بالاخره، کشف منابع تازه ی ثروت، که مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفه ها و مشاغل در شهرها بود، و نه تاراج و چپاول دولتها، به این طبقه نشان داد که نمی تواند در جهانی زندگی کند که امتیازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقه ی متوسط جز به خودشان به کسی دیگر نمی توانند متکی باشند، بنابراین، این طبقه به نظریه ای متوسل شد که آزادیهای فردی و امکان رقابت عادلانه و تضمین اندوخته ها را به رسمیت می شناخت.
با این وصف، تحقق این جامعه نیز، مانند هرچیز دیگری، رخنه ها و تَرَکهایش را در عمل آشکار کرد. متفکرانی از همین طبقه ی نوظهور از نخستین ناقدان این جامعه ی جدید بودند، بی آنکه واپسگرا باشند یا بخواهند دستاوردهای آن را ناچیز بشمارند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مارکس (۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترین ناقدان لیبرالیسم تا امروزند.
از نظر هگل جامعه ی لیبرال سه نقص یا تصور ناقص دارد: ۱) آزادی اخلاقی، ۲) آزادی اقتصادی، ۳) فرد. جامعه ی لیبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غیاب قیود و محدودیتها می پندارد. بر اساس این تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر دیگران در کارم مداخله نکنند و به آنچه نمی خواهم بکنم مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، این تلقی از آزادی یکسویه و ناقص است، برای اینکه قادر بودن به انجام دادن آنچه می خواهم بکنم حاکی از آزادی واقعی نیست، چون چه بسا آنچه می خواهم به حکم عقل تعیین نشده باشد. در واقع، استدلال هگل این است که (چنانکه کانت می گفت) توانایی در باز داشتن امیال و تدبّر درباره ی ضرورت آنهاست که آزادی واقعی را محقق می کند. بنابراین، وقتی تابع تمایلاتی هستم که مرا به هر سو می برند، مانند فاعل عاقل عمل نمی کنم و لذا نمی توانم بگویم که آزاد هستم. هگل استدلال می کند که در جامعه ی لیبرال تأکید بر صرف انتخاب فرد و ارضای نیازش قرار می گیرد و نه بر تصمیم گیری عاقلانه ی خود فرد و لذا از این حیث آزادی حقیقی در این جامعه وجود ندارد. اینجاست که باید اخلاق به کمک فرد بیاید تا به او نشان دهد که پیروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خیر عموم به معنای آزاد بودن است.
دومین انتقاد هگل از جامعه ی لیبرال این است که مفهوم فرد بودن در جامعه ی لیبرال یکسویه و انتزاعی است، چون این جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسیس شده است، همه ی افراد به دنبال منافع خودشان هستند و به تدریج تابع ساز و کارهای بازار آزاد می شوند که آنان را از صفات انسانی ساقط می کند. بنابراین دیری نمی گذرد که همه ی روابط انسانها به صورت تجاری در می آید. اساس هر همکاری و تعاون ما با دیگران کسب منافع خودمان می شود.
انتقاد سوم هگل به ریشه کنی فرد از اجتماع، در جامعه ی لیبرال، مربوط می شود. فرد جامعه را صرفا ظرفی برای تأمین نیازهای خود می بیند و هیچ علاقه یا هویت مشترکی او را با دیگر افراد جامعه پیوند نمی دهد. نتیجه ی این امر انزوا و محصور شدن فرد در خود و خودپرستی محض است. او به آسانی از اجتماعی که در آن زاده شده دل می کَنَد و راه سرزمینهای دیگر را در پیش می گیرد ـ به هیچ فرهنگ و سنّت و آیینی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط می خواهد به خواسته های خودش برسد.
انتقادهای هگل از لیبرالیسم، به ویژه فردگرایی آن، تا امروز پایدار مانده است. فرد و فردگرایی، با اینکه از عهد باستان تا عصر مسیحیت مطرح بود، در لیبرالیسم، از سرچشمه اش در دوره ی رنسانس می نوشد. میدان دادن به غرایز و ارضای آنها. به همین دلیل امروز در غرب کلمه ی فرد و فردگرایی تا حدودی به کلمات مذموم تبدیل شده اند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود به «فردی با خواهشهای غریزی» کرده اند و به جای آن «شخص» ( person) را به معنای «فردی با تمایلات معنوی» گذاشته اند و شخص گرایی (personalism) را جانشین فردگرایی کرده اند. کسانی نیز که امروز به دوستداران اجتماع (communitarians) مشهورند، بدترین ضعف لیبرالیسم را همین فردگرایی می دانند (چارلز تیلور کوشیده است با استفاده از مفاهیم هگلی میان «اجتماع دوستی» یا «کامیونیتارینیسم» و لیبرالیسم جمع کند).
کارل مارکس بنای لیبرالیسم را استوار بر جدایی فعالیت اقتصادی از حکومت دولت می بیند. لیبرالیسم می گوید فعالیت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی میان افراد است و لذا حق مالکیت معمولاً در نظریه ی لیبرال حقی فطری معرفی می شود که عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. این حق که در قانون تجسم یافته است حاصل نبردهای مختلف تاریخی میان گروههای اجتماعی بر سر دست یافتن به منابع مادی است. با ظهور سرمایه داری معنای مالکیت این شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزوده ای که محصول کار کارگر بر روی ماده ی خام است. بنابراین، از دیدگاه مارکسیسم، توصیف حق مالکیت به منزله ی حق فطری باطل است. توصیف اقتصاد به منزله ی امری خصوصی میان افراد باطل است. تصور تشکیل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانه در آغاز تشکیل جوامع افسانه است. حقوق آزادی و تساوی نیز به همین سان توهم است. همه ی این مفاهیم ایدئولوژیی را تشکیل می دهد که نظام سرمایه داری را توجیه می کند.
گفته های مارکس چندان هم خالی از حقیقت نیست. کشورهایی که دیکتاتوریهای کمونیستی را به چشم دیدند، یا تبلیغات کمونیستها علیه لیبرالیسم زمینه ی مناسبی برای ظهور فاشیسم در کشورهایشان فراهم کرد، امروز به روی دیگر سکه افتاده اند و گمان می کنند چاره ی همه ی مشکلات در خصوصی سازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامهای دمکراتیک و پذیرفتن مفاهیم اساسی لیبرالیسم، این جامعه ها همه ی مفاسد جامعه های لیبرال غربی را خواهند داشت، بدون خیرات آن. اینجاست که می توانیم بگوییم هیچ کس به اندازه ی مارکس به همین نظام سرمایه داری و لیبرالیسم خدمت نکرد: از طریق انتقاد. مارکسیسم در جوامع عقب مانده ی شرقی تبدیل به دین توده ها و وعده ی بهشت موعود بر زمین شد، اما، در غرب، مارکسیسم مکتبی در میان مکاتب علوم اجتماعی است و به پیشبرد شناخت زندگی اجتماعی یاری می رساند. بت مارکسیسم در شرق شکسته شد، اما علم مارکسیسم در غرب زنده است، چون در جامعه ی لیبرال هر چیزی جای خود را دارد، به دور از افراط و تفریط.
امروز برخی از لیبرالها با نظریه ی بازاز آزاد مخالفت می کنند و معتقدند که عدالت نیز باید شعار جامعه ی لیبرال قرار گیرد (جان راولز). آن دسته از لیبرالها را که هنوز از نظریه ی بازار آزاد طرفداری می کنند لیبرالهای کلاسیک یا لیبرتارینها می گویند ـ فریدریش هایک و رابرت نوزیک. به هر حال، لیبرالیسم نیز مانند هر مکتب دیگری طی زمان و با کار نظریه پردازان تحوّل می یابد و برداشتها یا مذاهب متفاوتی از آن به ظهور می رسد. به عبارت دیگر، امروز باید از لیبرالیسم ها سخن گفت ـ و نه لیبرالیسم. و اینکه کدام لیبرالیسم مقصود است.
● عوام فریبان و لیبرالیسم
امروز مفاهیمی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آن قدر در گوشه و کنار جهان بر زبان می آید و به واسطه ی برخی کشورهایی که خود را مدافع این ارزشها می دانند، آن قدر جلوه و جلال یافته است که کمتر کسی جرأت می کند صریحاً و علناً با این مفاهیم مخالفت کند، چرا که مخالفت با این مفاهیم به معنای مخالفت با پیشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همه ی چیزهایی خواهد بود که هر انسانی فطرتاً خواهان آنهاست. با این همه، چه در همین جامعه های لیبرال، در گذشته، و چه در برخی کشورهای تازه استقلال یافته، با استعانت از همین مفاهیم لیبرال، نظامهای سیاسیی پدید آمده اند که حکومتهای خود را بسیار دمکراتیکتر و لیبرالتر از نظامهای مدعی لیبرالیسم معرفی می کنند، اما در واقع مضحکه ای از نظامهای سنتی استبدادی سرزمین خود با رنگ و لعابی تازه بیش نیستند.
لیبرالها همواره نگران خطر دمکراسی برای آزادی بوده اند (از این حیث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربه های فاشیسم و فالانژیسم و نازیسم در برخی کشورهای اروپایی که سنت دیرپایی در لیبرالیسم نداشتند، دلایل تاریخی خوبی برای این نگرانی اند. لیبرالیسم فلسفه ای سیاسی است و مفاهیم اساسی آن هیچ جهتگیری مشخصی را برای معنا و غایت زندگی به فرد پیشنهاد نمی کند. بنابراین ادیان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام که در جامعه طرفدارانی دارند حق یکسانی برای ادامه ی حیات دارند. از همین جاست که خطر بروز می کند و این امکان پدید می آید که در جامعه های لیبرال گروههایی ظهور کنند و به قدرت برسند که امکان رشد و نموشان را از همین جامعه یافته اند، اما درصددند با کسب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغییر دهند و به زعم خود حکومتی ابدی برای خود فراهم آورند: فاشیستها و کمونیستها و اهل شریعت (بنیادگرایان) از این قبیل گروههایند. اینان تا هنگامی که در اقلیت اند آزادی و حقوق بشر و همه ی مفاهیمی را که برای آنان حق حیات قائل می شوند می پذیرند، اما همینکه به قدرت رسیدند نردبان انتخابات آزاد را برمی چینند و مدعی می شوند که حکومت مردمی حکومت برای مردم است و نه به وسیله ی مردم. در این حکومتها مردم فقط کسانی هستند که حکومت مادام العمر رئیس جمهور یا رهبران همیشگی را می پذیرند و کسانی که چنین چیزی را نمی پذیرند «مردم» نیستند و «دشمن»اند. اینجاست که لیبرالها هشدار می دهند: «قیمت آزادی، هشیاری دائمی است.»
منابع:
۱ـ لیبرالیسم در تاریخ غرب، نشر نی
۲ـ لیبرالیسم و دمکراسی، مقاله نوشته شده توسط استاد علیرضا علوی تبار
۳ـ سیاست چیست؟ اندرو هیوود، ترجمه: دکتر قراملکی، نشر نی
۴ـ آینده آزادی، فرید زکریا، نشر طرح نو
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۱۱/۱٧
الگوواره یا پارادایم،
سرمشق و الگوی مسلط و چارچوب فکری و فرهنگی است که مجموعهای از الگوها و
نظریهها را برای یک گروه یا یک جامعه شکل دادهاند. هر گروه یا جامعه،
«واقعیات» پیرامون خود را در چارچوب الگووارهای که به آن عادت کرده تحلیل و
توصیف میکند.
الگووارههایی که از زمانهای قدیم موجود بودهاند از طریق آموزش محیط به افراد، برای فرد به صورت چارچوبهایی «بدیهی» در میآیند.
واژهٔ پارادایم (Paradigm) نخست در سده پانزدهم و به معنی «الگو و مدل» مورد استفاده قرار گرفت. از سال ۱۹۶۰ کلمه پارادایم به الگوی تفکر در هر رشته علمی یا دیگر متون شناختشناختی گفته میشود.
لغتنامه مریام-وبستر این واژه را چنین تعریف میکند: «یک چارچوب فلسفی و نظری از یک رشته یا مکتب علمی در کنار نظریهها، قوانین، کلیات و تجربیات به دست آمده که قاعدهمند شدهاند». به طور کلی چارچوب نظری و فلسفی از هر نوع.
بر اساس ایده کوهن، پارادایم آن چیزی است که اعضای یک جامعه علمی با هم و هر کدام به تنهایی در آن سهیم هستند. مجموعهای از مفروضات، مفاهیم، ارزشها و تجربیات که روشی را برای مشاهده واقعیت جامعهای که در آن سهیم هستند (به ویژه در رشتههای روشنفکرانه) ارائه میکند. بر اساس ایده کوهن، پارادایم اصطلاح فراگیری است که همه پذیرفتههای کارگزاران یک رشته علمی را دربر میگیرد و چارچوبی را فراهم میسازد که دانشمندان برای حل مسائل علمی در آن محدوده استدلال کنند. کوهن معتقد است پارادایم یک علم تا مدتهای مدید تغییر نمیکند و دانشمندان در چارچوب مفهومی آن سرگرم کار خویش هستند. اما دیر یا زود بحرانی پیش میآید که پارادایم را درهم میشکند و دگرش علمی به وجود میآید که پس از مدتی پارادایم جدیدی به وجود میآورد و دورهای جدید از علم آغاز میشود.
کوهن تئوری جاری را پارادایم نمینامد، بلکه جهانبینی موجود را که آن نظریه در قالب آن شکل گرفته و همه کاربردهایی که از آن حاصل شدهاست را پارادایم مینامد.
کوهن این شکل از علم را به حل جورچین تشبیه کردهاست. علمی که مفروضات را به چالش میکشد و در واقع از چارچوب قبلی خارج میشود، علم دگرشی (انقلابی) یا یک تغییر الگوواره (پارادایم شیفت است.
تغییر الگوواره، تغییر آرام در روششناسی یا تجربهاست و غالباً به تغییر اساسیای در تفکر و برنامه اطلاق میگردد که سرانجام روش اجرای پروژهها را تغییر میدهد.
بر اساس ایده کوهن یک انقلاب علمی زمانی شکل میگیرد که دانشمندان با منتقدانی مواجه میشوند که نمیتوان به سوالات آنها در چارچوب پارادایم مورد پذیرش عموم پاسخ داد.
همیشه هر پارادایمی منتقدانی دارد که غالبا کنار زده شده یا نادیده گرفته شدهاند. هنگامی که تعداد مخالفان به شکل معناداری افزایش یافت، رشتههای علمی با نوعی از بحران روبرو میشود و در خلال دوره بحران، ایدههای جدید (و بعضا ایدههایی که قبلا ندیده گرفته میشدند) مورد توجه قرار میگیرند و سرانجام پارادایم جدیدی شکل میگیرد که پیروان خود را خواهد داشت و آنگاه نبرد بزرگ بین پیروان ایده جدید و قدیم روی میدهد. در این مواجهه طولانی انبوهی از اطلاعات تجربی و استدلالات علمی رد و بدل میشود.
کوهن رویارویی ایده ماکسول با اینشتین (دربارهٔ حرکت نور) را به عنوان شاهد ارائه میدهد. نهایتا اینکه شواهد هر ایده توسط افراد الک میشود، البته گاهی مواقع زمان منجر به پیروزی یکی از ایدهها میگردد. کوهن در این مورد جملهای را از ماکس پلانک نقل میکند «حقیقت جدید علمی با قانع شدن مخالفان و روشن کردن آنان غلبه نمییابد، بلکه مخالفان سرانجام میمیرند و نسل جدید نیز با ایده جدید پرورش مییابد» این اتفاق انقلاب علمی یا پارادایم شیفت است.
آنچه برای علم فیزیک در اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاد یک پارادایم شیفت بود. لرد کلوین فیزیکدان مشهور آن زمان گفت «چیز جدید دیگری برای کشف کردن وجود ندارد و آنچه باقی ماندهاست تنها اندازهگیری دقیق و دقیقتر است». تنها پنج سال پس از آن، آلبرت انشتین مقاله معروف خود را در مورد نظریه نسبیت ارائه کرد که قوانین مکانیک نیوتونی (که بیش از سیصد سال برای توضیح حرکت و نیرو به کار میرفتند) را به چالش کشید.
کوهن بر این باور بود که تکامل تدریجی علم به سمت حقیقت نیست، بلکه دستخوش انقلابهای دورهای است که او آن را «تغییر الگوواره» مینامد.
مهمترین عامل فلجکننده تغییر الگوواره، ناتوانی ما در آگاهی از فراسوی الگوی تفکر جاری است. یک وجه مهم الگوواره کوهن این است که پارادایمها مقایسهناپذیرند. الگوواره جدیدی که جایگزین قبلی میشود، لزوماً بهتر از قبلی نیست، زیرا معیارهای مقایسه، به هر الگوواره بستگی دارد.
کوهن در مورد ساختار انقلابهای علمی میگوید «گذار موفقیتآمیز از یک پارادایم به دیگری به وسیله انقلاب الگوی معمول توسعه علوم در حال رشد است».
الگووارههایی که از زمانهای قدیم موجود بودهاند از طریق آموزش محیط به افراد، برای فرد به صورت چارچوبهایی «بدیهی» در میآیند.
واژهٔ پارادایم (Paradigm) نخست در سده پانزدهم و به معنی «الگو و مدل» مورد استفاده قرار گرفت. از سال ۱۹۶۰ کلمه پارادایم به الگوی تفکر در هر رشته علمی یا دیگر متون شناختشناختی گفته میشود.
لغتنامه مریام-وبستر این واژه را چنین تعریف میکند: «یک چارچوب فلسفی و نظری از یک رشته یا مکتب علمی در کنار نظریهها، قوانین، کلیات و تجربیات به دست آمده که قاعدهمند شدهاند». به طور کلی چارچوب نظری و فلسفی از هر نوع.
بر اساس ایده کوهن، پارادایم آن چیزی است که اعضای یک جامعه علمی با هم و هر کدام به تنهایی در آن سهیم هستند. مجموعهای از مفروضات، مفاهیم، ارزشها و تجربیات که روشی را برای مشاهده واقعیت جامعهای که در آن سهیم هستند (به ویژه در رشتههای روشنفکرانه) ارائه میکند. بر اساس ایده کوهن، پارادایم اصطلاح فراگیری است که همه پذیرفتههای کارگزاران یک رشته علمی را دربر میگیرد و چارچوبی را فراهم میسازد که دانشمندان برای حل مسائل علمی در آن محدوده استدلال کنند. کوهن معتقد است پارادایم یک علم تا مدتهای مدید تغییر نمیکند و دانشمندان در چارچوب مفهومی آن سرگرم کار خویش هستند. اما دیر یا زود بحرانی پیش میآید که پارادایم را درهم میشکند و دگرش علمی به وجود میآید که پس از مدتی پارادایم جدیدی به وجود میآورد و دورهای جدید از علم آغاز میشود.
کوهن تئوری جاری را پارادایم نمینامد، بلکه جهانبینی موجود را که آن نظریه در قالب آن شکل گرفته و همه کاربردهایی که از آن حاصل شدهاست را پارادایم مینامد.
الگوواره علمی
کوهن (۱۹۶۲) در کتاب ساختار انقلابهای علمی، الگوواره علمی را چنین تعریف میکند:- آنچه که مشاهده شده و مورد موشکافی قرار میگیرد.
- نوع سوالاتی که مورد پرسش قرار گرفته و ارتباط جوابها با موضوع بررسی میشود.
- چگونگی ساختارمند کردن این سوالات
- چگونگی تفسیر نتایج تحقیقات علمی
- چگونگی اجرا و هدایت مطالعه تجربی و تجهیزاتی که برای اجرای مطالعه تجربی موجود است.
کوهن این شکل از علم را به حل جورچین تشبیه کردهاست. علمی که مفروضات را به چالش میکشد و در واقع از چارچوب قبلی خارج میشود، علم دگرشی (انقلابی) یا یک تغییر الگوواره (پارادایم شیفت است.
تغییر الگوواره
این واژه نیز اولین بار در سال ۱۹۶۲ توسط توماس کوهن در کتاب ساختار انقلابهای علمی، برای توصیف تغییر در مفروضات اساسی در دوره حکمرانی یک نظریه از علم به کار گرفته شد و پس از آن در بسیاری از حوزههای تجربیات انسانی مورد استفاده قرار گرفت.تغییر الگوواره، تغییر آرام در روششناسی یا تجربهاست و غالباً به تغییر اساسیای در تفکر و برنامه اطلاق میگردد که سرانجام روش اجرای پروژهها را تغییر میدهد.
بر اساس ایده کوهن یک انقلاب علمی زمانی شکل میگیرد که دانشمندان با منتقدانی مواجه میشوند که نمیتوان به سوالات آنها در چارچوب پارادایم مورد پذیرش عموم پاسخ داد.
همیشه هر پارادایمی منتقدانی دارد که غالبا کنار زده شده یا نادیده گرفته شدهاند. هنگامی که تعداد مخالفان به شکل معناداری افزایش یافت، رشتههای علمی با نوعی از بحران روبرو میشود و در خلال دوره بحران، ایدههای جدید (و بعضا ایدههایی که قبلا ندیده گرفته میشدند) مورد توجه قرار میگیرند و سرانجام پارادایم جدیدی شکل میگیرد که پیروان خود را خواهد داشت و آنگاه نبرد بزرگ بین پیروان ایده جدید و قدیم روی میدهد. در این مواجهه طولانی انبوهی از اطلاعات تجربی و استدلالات علمی رد و بدل میشود.
کوهن رویارویی ایده ماکسول با اینشتین (دربارهٔ حرکت نور) را به عنوان شاهد ارائه میدهد. نهایتا اینکه شواهد هر ایده توسط افراد الک میشود، البته گاهی مواقع زمان منجر به پیروزی یکی از ایدهها میگردد. کوهن در این مورد جملهای را از ماکس پلانک نقل میکند «حقیقت جدید علمی با قانع شدن مخالفان و روشن کردن آنان غلبه نمییابد، بلکه مخالفان سرانجام میمیرند و نسل جدید نیز با ایده جدید پرورش مییابد» این اتفاق انقلاب علمی یا پارادایم شیفت است.
آنچه برای علم فیزیک در اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاد یک پارادایم شیفت بود. لرد کلوین فیزیکدان مشهور آن زمان گفت «چیز جدید دیگری برای کشف کردن وجود ندارد و آنچه باقی ماندهاست تنها اندازهگیری دقیق و دقیقتر است». تنها پنج سال پس از آن، آلبرت انشتین مقاله معروف خود را در مورد نظریه نسبیت ارائه کرد که قوانین مکانیک نیوتونی (که بیش از سیصد سال برای توضیح حرکت و نیرو به کار میرفتند) را به چالش کشید.
کوهن بر این باور بود که تکامل تدریجی علم به سمت حقیقت نیست، بلکه دستخوش انقلابهای دورهای است که او آن را «تغییر الگوواره» مینامد.
مهمترین عامل فلجکننده تغییر الگوواره، ناتوانی ما در آگاهی از فراسوی الگوی تفکر جاری است. یک وجه مهم الگوواره کوهن این است که پارادایمها مقایسهناپذیرند. الگوواره جدیدی که جایگزین قبلی میشود، لزوماً بهتر از قبلی نیست، زیرا معیارهای مقایسه، به هر الگوواره بستگی دارد.
کوهن در مورد ساختار انقلابهای علمی میگوید «گذار موفقیتآمیز از یک پارادایم به دیگری به وسیله انقلاب الگوی معمول توسعه علوم در حال رشد است».
ویژگی علوم اجتماعی
کوهن معتقد بود به کار بردن واژه تغییر الگوواره در علوم اجتماعی صحیح نیست و اصولا به وسیله این واژه میتوان علوم اجتماعی را از علوم طبیعی تشخیص داد. با توجه به کثرت آرا در مورد یک موضوع در علوم اجتماعی واحد و همچنین چند مفهومی بودن واژهها، الگووارهای وجود ندارد. متی دوگان جامعهشناس فرانسوی، در مقالهای این موضوع را دنبال کرده و نمونههای زیادی از عدم وجود الگوواره در علوم اجتماعی، به ویژه جامعهشناسی و علوم سیاسی ارائه دادهاست.
نویسنده: دانشجوی علوم سیاسی - ۱۳٩٠/۸/۱۳
1- پراگماتیسم : اصالت دادن به عمل در مقابل فکر و عقیده ( ضد متافیزیک )
2- پولیتیک : علم سیاست – تدبیر اندیشیدن
3- پسی فیسم : صلح طلب – مخالف جنگ به هر نوع وشکلی که باشد
4- پروونسیالیسم : اعتقاد به عدم تمرکزکارها در مرکز کشور و اعتقاد به ناحیه ای شدن
5- تاکتیک : شیوه و فنون عملیات
6- ترور : ایجاد رعب و وحشت و از بین بردن مخالفان
7- توتا لیتا ریونیسم : اعتقاد به حکومت جمعی و دخالت در کلیه شئون زندگی افراد
8- داینامیسم : اصالت روح وتشکیل جهان از ذرات آن
9- دموکراسی : حکومت مردم بر مردم
2- پولیتیک : علم سیاست – تدبیر اندیشیدن
3- پسی فیسم : صلح طلب – مخالف جنگ به هر نوع وشکلی که باشد
4- پروونسیالیسم : اعتقاد به عدم تمرکزکارها در مرکز کشور و اعتقاد به ناحیه ای شدن
5- تاکتیک : شیوه و فنون عملیات
6- ترور : ایجاد رعب و وحشت و از بین بردن مخالفان
7- توتا لیتا ریونیسم : اعتقاد به حکومت جمعی و دخالت در کلیه شئون زندگی افراد
8- داینامیسم : اصالت روح وتشکیل جهان از ذرات آن
9- دموکراسی : حکومت مردم بر مردم
10- دگماتیسم : فلسفه جزم و یقین ( حقایق ذهنی اند یا عینی ؟ )
11- دمونستراسیون : تظاهرات بویسله ی سخنرانی و راهپیمایی برای بدست آوردن تقاضاها
12- دیالکتیک : مباحثه و جدل – بررسی و روشن کردن مطلبی بوسیله ی روش منطقی
13- دیپلومات : سیاستمدار – سیاسی
14- دیکتاتور : مستبد و خودرای
15- رئالیسم : واقع گرایی
16- رادیکالیسم : خواهان تغییر سیستم و نظام اجتماعی
17- راسیونالیسم : اعتقاد به برتری عقل بر همه چیز
18- رفراندوم : مراجعه به آرای عمومی برای دست یابی به اکثریت آرا
19- رفرم : تغییرات واصلاحات اساسی بدون استفاده از زور
20- رنسانس : نوزایش – نهضت و تجدید حیات علمی و ادبی
21- رویالیسم : سلطنت طلبی – ترجیح دادن سلطنت به جمهوریت
22- رومانتیسم : جلوه گر ساختن به نحو دل انگیز و خاطره انگیز
23- ریتوآلیسم : اعتقاد به لزوم آداب و رسوم در حد افراط
24- ژئوپولیتیک : رابطه بین علم جغرافیا و محیط زیست وقدرتها
25- سکولاریسم : اعتقاد به اصالت امور دنیوی و رد غیر آن
26- سوسیالیسم : اعتقاد به جمعی بودن جامعه و مالکیت دولت به وسایل تولید
27- سیپتی سیسم : مکتب شک در مقابل واقعیت ها
28- فاشیسم : هرج و مرج وآشوب طلبی ( در زمان موسو لینی احیا شد )
29- فئودالیسم : ملوک الطوایفی – حکومت مالکیت بر رعایا
30- فاکسیونالیسم : حزب پرستی – اعتقاد شدید به حزب گرایی
31- فناتیسم ( فاناتیسم ) : متعصب – تعصب به آداب ورسوم داشتن
32- فرکسیون : گروهی هم فکر به صورت حزبی
33- فراماسونری : گروهی سری که فعالیت های سیاسی داشته باشند
34- کاپیتالیسم : اعتقاد به سرمایه داری و وجود قدرت در دست سرمایه داران
35- کاپیتولاسیون : دادن حق کنسولی و برائت به برخی از نمایندگان دول خارجی در یک کشور
36- کمونیسم : حق مالکیت اشتراکی توده ها نسبت به وسایل تولید با نظارت دولت
37- کنفدراسیون : اتحادیه چند کشور و اداره آن بصورت واحد با حفظ استقلال داخلی کشورها
38- کنوانسیون : موافقت نامه بین کشورها در امور اقتصادی وسیاسی
39- کودتا : تغییر ناگهانی رژیم و بدست گرفتن قدرت توسط عده ای دیگر
40- کلکتیویسم : اعتقاد به اداره کشور بطور گروهی و تشریک مساعی
41- لیبرالیسم : فلسفه آزادی طلبی – اعتقاد به اصل آزادی انسانها در جامعه
42- ماتریالیسم : ماده پرستی – توجه به مادیات – اصالت دادن به ماده
43- میتینگ : جمع شدن مردم برای سخنرانی و مذاکره
44- متروپل : کشورهای دارنده مستعمرات
45- مرکانتالیسم : اعتقاد به قدرتمندی کشور وجامعه در افزونی صادرات بر واردات
46- میلیتاریسم : اعتقاد به آماده باش جنگی به عنوان مهمترین وظیفه شناسی
47- ناسیونالیسم : ملیت پرستی – اعتقاد به برتری ملت خودی به ملل دیگر
48- ناتورالیسم : گرایش به طبیعت
49- هیومنیسم ( اومانیسم ) : اعتقاد به برتری انسانها و قدرت آن در جامعه
11- دمونستراسیون : تظاهرات بویسله ی سخنرانی و راهپیمایی برای بدست آوردن تقاضاها
12- دیالکتیک : مباحثه و جدل – بررسی و روشن کردن مطلبی بوسیله ی روش منطقی
13- دیپلومات : سیاستمدار – سیاسی
14- دیکتاتور : مستبد و خودرای
15- رئالیسم : واقع گرایی
16- رادیکالیسم : خواهان تغییر سیستم و نظام اجتماعی
17- راسیونالیسم : اعتقاد به برتری عقل بر همه چیز
18- رفراندوم : مراجعه به آرای عمومی برای دست یابی به اکثریت آرا
19- رفرم : تغییرات واصلاحات اساسی بدون استفاده از زور
20- رنسانس : نوزایش – نهضت و تجدید حیات علمی و ادبی
21- رویالیسم : سلطنت طلبی – ترجیح دادن سلطنت به جمهوریت
22- رومانتیسم : جلوه گر ساختن به نحو دل انگیز و خاطره انگیز
23- ریتوآلیسم : اعتقاد به لزوم آداب و رسوم در حد افراط
24- ژئوپولیتیک : رابطه بین علم جغرافیا و محیط زیست وقدرتها
25- سکولاریسم : اعتقاد به اصالت امور دنیوی و رد غیر آن
26- سوسیالیسم : اعتقاد به جمعی بودن جامعه و مالکیت دولت به وسایل تولید
27- سیپتی سیسم : مکتب شک در مقابل واقعیت ها
28- فاشیسم : هرج و مرج وآشوب طلبی ( در زمان موسو لینی احیا شد )
29- فئودالیسم : ملوک الطوایفی – حکومت مالکیت بر رعایا
30- فاکسیونالیسم : حزب پرستی – اعتقاد شدید به حزب گرایی
31- فناتیسم ( فاناتیسم ) : متعصب – تعصب به آداب ورسوم داشتن
32- فرکسیون : گروهی هم فکر به صورت حزبی
33- فراماسونری : گروهی سری که فعالیت های سیاسی داشته باشند
34- کاپیتالیسم : اعتقاد به سرمایه داری و وجود قدرت در دست سرمایه داران
35- کاپیتولاسیون : دادن حق کنسولی و برائت به برخی از نمایندگان دول خارجی در یک کشور
36- کمونیسم : حق مالکیت اشتراکی توده ها نسبت به وسایل تولید با نظارت دولت
37- کنفدراسیون : اتحادیه چند کشور و اداره آن بصورت واحد با حفظ استقلال داخلی کشورها
38- کنوانسیون : موافقت نامه بین کشورها در امور اقتصادی وسیاسی
39- کودتا : تغییر ناگهانی رژیم و بدست گرفتن قدرت توسط عده ای دیگر
40- کلکتیویسم : اعتقاد به اداره کشور بطور گروهی و تشریک مساعی
41- لیبرالیسم : فلسفه آزادی طلبی – اعتقاد به اصل آزادی انسانها در جامعه
42- ماتریالیسم : ماده پرستی – توجه به مادیات – اصالت دادن به ماده
43- میتینگ : جمع شدن مردم برای سخنرانی و مذاکره
44- متروپل : کشورهای دارنده مستعمرات
45- مرکانتالیسم : اعتقاد به قدرتمندی کشور وجامعه در افزونی صادرات بر واردات
46- میلیتاریسم : اعتقاد به آماده باش جنگی به عنوان مهمترین وظیفه شناسی
47- ناسیونالیسم : ملیت پرستی – اعتقاد به برتری ملت خودی به ملل دیگر
48- ناتورالیسم : گرایش به طبیعت
49- هیومنیسم ( اومانیسم ) : اعتقاد به برتری انسانها و قدرت آن در جامعه
No comments:
Post a Comment